فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
👨🎓چگونه دانشجویی باشم که قلب #امام_زمان را خشنود کنم؟
روز #دانشجو
بر مجاهدان سنگرهای دانش و بینش
گرامی باد💐
✨@qaeb12
توجه توجه 📣
📚 دانشگاه #انتظار بعد از حدود ۱۲۰۰ سال همچنان #دانشجو می پذیرد
متاسفانه این دانشگاه
هنوز ۳۱۳ فارغ التحصیل هم نداشته است.
این دانشگاه در تمام شبانه روز از شما آزمون
به عمل می آورد.
🔸مدارک لازم برای ثبت نام :
۱. نماز اول وقت
۲. ولایت مداری
۳. وفای به عهد با امام زمان(عج)
۴. دلی پر از ثواب و قلبی آکنده
ازیاد خدا داشتن
۵.احترام به پدرومادر
و......
به امید قبولی همه ی ما در این دانشگاه✨
#امام_زمان
🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀
✨@qaeb12
IMG_20231124_063138_383.mp3
379K
💎شباهتهای #امام_زمان (عج)
با حضرت یوسف(ع)💕
🎙 دکتر رفیعی
✨@qaeb12
♨️کیمیای سعادت
🔸یاد #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از اهم ضروریات است.
ضروریات را ما خلاصه در نان و آب نموده ایم، که اگر نباشند ازبین می رویم.
درحالی که اگر یاد خدا و ولی خدا درزندگی ما فراموش شوند روح ما از بین رفته وآن نشاط لازم را نخواهد داشت.
🖋آیت الله بهجت (ره)
📌پس به یادش باش تا اثر این کیمیا را بیابی.
قبل ازخواندن درس؛ قبل ازخواب؛ قبل وبعد ازهرنماز، درهرثانیه ثانیه عمر شریف یاد آن عزیز را در قلبت زنده کن تا لذت زندگی حاصلت شود.👌
✨@qaeb12
✍داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم:
"حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد
🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
💁♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
👮♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️پابرهنه میگوید «کفش»
▪️نابینا می گوید «نور»
▪️ناشنوا میگوید «صدا»
▪️لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچ کدام جواب کاملی نبود
🧩 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده:
تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
اللهم عجل لولیک الفرج...
#امام_زمان #تلنگر
✨@qaeb12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
بیا ای عزیز دل فاطمه
به زخم دل شیعه مرحم بزار
@qaeb12
مومن زرنگه می دونی که؟!! 😉✌️
یعنی از هر راهی که بتونه خودش رو پیش خدا و حجت خدا عزیز می کنه💝
و می دونید که روزه در عید مبعث یکی از چهار روز پرفضیلت در ساله💚👌
پس روزه می گیریم به نیت ظهـــــــــور و ثوابش رو هدیه می کنیم به امام زمانمون عجل الله🌼
#مبعث
#امام_زمان
مارو هم از دعای خیرتون بی بهره نزارید🌸✌️
نشر بده پیامو تا هر کی تونست روزه بگیره، به این نیت قشنگ باشه و تو هم سهیم باشی😊
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:هشتم
👨🦳عصایش را تکیه گاه قامت خمیدهاش کرد و به زحمت کنار قبرها نشست.دستش را روی قبر پدر گذاشت:
_کاش زنده بودی و آنچه امروز من شنیدم تو هم می شنیدی .سالهای طولانی است که #شیخ_مفيد نه همچون علىبنمحمد و حسينبنروح و محمدبنعثمانبنسعيد، اما حلقه اتصال🔗 مردم با #امام_زمان شده است... اما آنچه امروز از او شنيدم تا به حال نشنيده بودم...
پدر از آن روزها كه تو نگران بودى سالها مى گذرد. صاحب ما، ما را فراموش نمى كند...💞
پيرمرد سرش را روى سنگ قبر پدر گذاشت و آنچه از شيخ شنيده بود آرام براى پدر زمزمه كرد:
🗣- ما از رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نبردهايم كه اگر جز اين بود دشواریها و مصيبتها بر شما فرود مىآمد و دشمنان...
⚡️صدايى توجه پيرمرد را جلب كرد:
- پدر بزرگ...
سر بلند كرد. نوه جوانش اسماعيل بود كه به طرفش مىآمد. اسماعيل نگاهى به چشمان اشك آلود🥺 پدربزرگ انداخت:
- چرا گريه كرده ايد؟
- من؟... من گريه نكرده ام.
🤭اسماعيل خنديد:
- چرا... صورتتان خيس است. پدربزرگ شما هروقت سر قبر پدر و مادرتان مىآييد گريه مىكنيد...😢
پيرمرد آهى كشيد; اسماعيل كمك كرد تا پدربزرگ از جا بلند شود;
خاك لباس سفيد و بلند او را پاك كرد و آرام به راه افتادند.
محمد زمزمه كرد: پدرم تمام عمر انتظار كشيد و با انتظار مرد... من هم با انتظار مى ميرم. پدر تو هم...😓
اسماعيل سر بلند كرد. دست چروكيده پدربزرگ را نوازش كرد و گفت:
- من نمىخواهم با انتظار بميرم... من بايد او را ببينم...
- ديدن تو كافى نيست. دعا كن🤲 بيايد تا همه او را ببينند...
👈پایان
🌤التماس دعای فرج🌤
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
#از_او_بگوییم
و
#از_او_بخواهیم
💠اظهار محبّت به امام زمان علیه السلام
🔹چند سال قبل با عدّهای از نوجوانان، کلاس داشتم. یک روز از آنها پرسیدم که اگر در مدرسه باشید و مدرسهتان هم دو سه ایستگاه با منزلتان فاصله داشته باشد، و پول هم برای رفتن به منزل نداشته باشید، چه کار می کنید؟ پیاده به منزل میروید؟ یا از راننده پول قرض میگیرید و بعداً به او میپردازید؟!
همهی آنان گفتند: پیاده به منزل میرویم.
از آنها پرسیدم: مخارج زندگی شما را چه کسی تأمین میکند؟
گفتند: خوب معلوم است پدرمان!
گفتم: چطور هر روز میتوانید از پدرتان پول بگیرید و آن هم نه اینکه قرض کنید، بلکه بلاعوض پول می گیرید! ولی حاضر نیستید از راننده تاکسی یا یک مغازهدار مبلغ مختصری قرض بگیرید؟
گفتند: خوب پدرمان فرق میکند!
گفتم: پس بدانید بعضی وقتها درخواست نیاز کردن پیش یک فرد، نشان از علاقه و اعتماد ما به اوست. این یک واقعیّت است که ما نیازمان را به کسی میگوییم که قبولش داریم؛ به او علاقه داریم و اظهار نیاز، نشاندهندهی علاقهی ما به طرف مقابل است!
و برای همین است که خداوند به دعا کردن دستور و اهمیّت داده است، و دعا نکردن را خودبزرگبینی دانسته است.
لذا ما باید تمام نیازهای زندگیمان را از خداوند بخواهیم. بردن نیازهایمان به درِ خانه ی #امام_زمان علیهالسّلام نیز از این جنس است و معنای اظهار محبّت ما به ایشان میباشد؛ و از طرفی باعث برآورده شدن سریعتر نیازهایمان نیز میشود!
🔹پس در حقیقت گفتن مشکلات و خواستن و راز و نیاز با امام زمان علیهالسّلام نیز بیانگر این است که آقا و مولای من! ما شما را قبول داریم! به برتری شما و مقامی که خداوند متعال به شما عطا فرموده است، باور داریم و شما را به عنوان بزرگ و صاحباختیار و ولیّ نعمتمان میشناسیم.
همین عرضِ خواستهها باعث میشود که محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما بیشتر و بیشتر شود.
👌 از امروز تصمیم بگیریم در هر مسألهی کوچک و بزرگی، درخواستمان را به ساحت مولایمان عرضه کنیم. امتحان کنیم!
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
👈این داستان: تعهد
قسمت: اول
🚛 راننده کامیون: موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم، در بین راه، هوا طوفانی شد و برف🌨 زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم.
موتور ماشین هم خاموش و از کار افتاد، هرچه کوشش کردم، نتوانستم ماشین را روشن کنم.
در اثر شدّت سرما، مرگ خود را مجسّم دیدم، به فکر فرو رفتم که: «خدایا ! راه چاره چیست؟»🤷♂
یادم آمد سالهای قبل، واعظی👳♂ که در منزل ما منبر میرفت، بالای منبر گفت: «مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مأیوس شدید، متوسّل به آقا #امام_زمان - علیه السّلام - شوید که انشاءاللَّه حضرت کمک میکند.»
بیاختیار متوسّل🤲 به آقا امام زمان - علیه السّلام - شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم، شاید روشن شود، لکن موفّق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم در حالی که غم و غصّه😔 تمام وجودم را فرا گرفته بود.
⚡️ناگاه شیطان مرا فریب داده و به گوشم گفت: «متوسّل به کسی شدی که وجود خارجی ندارد.»❤️🔥
فهمیدم وسوسه شیطان است که لحظات آخر عمر برای فریب من آمده.
ناراحتیم زیادتر شد و باز هم از ماشین پیاده شدم و از خداوند مرگ یا نجات را طلب کردم و با خداوند #تعهّد کردم که: «اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم، فاصله بگیرم و نمازهایم📿 را هم اوّل وقت بخوانم.»
😓چون تا آن زمان من به نماز اهمیّتی نمی دادم چون گاهی میخواندم و گاه قضا میشد و گاه آخر وقت میخواندم و مرتّب نبود.
🤝این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه، این دو برنامه را انجام دهم.
یک وقت متوجّه شدم...
👆 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
#عکسنوشته
🔵 زمانهٔ عجیبی است.
⚡️برخی مردمان،امام گذشته را
عاشقند، اما امام حاضر را نه
میدانی چرا ؟
🌕 امام گذشته را هرگونه بخواهند
تفسیر میکنند اما #امام_زمان را
باید اطاعت کنند و فرمان ببرند.
#شهید_آوینی
عضویت در کانالِ
بہ رنـــــ🎨ــــگ مہـــــدویت
🆔eitaa.com/qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
💠 عمو صلواتی (قسمت دوم)
🔹حالا رسیده بودیم به مدرسه و بچهها یکی یکی تشکر کنان با گفتن؛ عمو ممنون!🙏 عمو خدا خیرت بده! رفتند...
به سمت خانه که میآمدم حس غریبی درونم موج میزد!
🔹احساسی شیرین داشتم و با خودم امروز و خاطرههایش را مرور کردم،🤔 خاطراتی که ابتدایش غمگینی مطلق بود و انتهایش شور و هیجانی غیر قابل وصف!
⚡️تصمیمی عجیب گرفتم، فردا هم میآیم و دوباره با این بچهها میرویم تا مدرسه و … و این #خدمتگزاری را تا آخر سال ادامه خواهم داد.
👌این کار خیلی خوب بود برای بچههایی که احتمالا توان مالی بالایی نداشتند تا از وجود سرویس مدرسه🚙 بهره ببرند! و برای من که راه خدمتگزاری جدیدی یافته بودم و البته از همه مهمتر برای دل نازنین #امام_زمان علیه السلام💕 که تعدادی از فرزندانش از گزند و آسیبهای اجتماعی و حوادث دور میشدند.
فردا و فرداهای بعد این کار تکرار شد و دوستی من با بچهها تبدیل شد به یک کلاس تربیتی و آموزشی بیست دقیقهای درون ماشین! و ارتباطی قوی با خانوادههایشان.🙂🙃
🔹در این فاصله، بچهها به مرور زمان با ائمه علیهمالسلام و تعالیمشان بیشتر و بیشتر آشنا شدند و من هم شده بودم یک #معلم مهربان! یک عموی دوست داشتنی!😎
🔹خانوادهی بچه ها از نذر من خبر دار شده بودند و گاهی با چند دانه شکلات و گاه با شیرینی و گاه با هدایایی ریز و کوچک، مراتب قدردانی شان را ابراز میکردند🙏 واز این که بچهها و اولیا و مسئولین مدرسه پشت سر و پیش رو برایش، دعایم میکردند و اسمم را گذاشته بودند “عمو صلواتی” به خودم میبالیدم!😇
🔹امروز که چند سال از نذر من میگذرد، من همان عمو صلواتی مهربانی هستم که دانش آموزان زیادی را با امام زمانشان آشنا نموده و افتخار میکنم به این مدال نوکری🏅 که ایشان مرحمت فرموده! و هر وقت بچهها و اولیای خانه و مدرسه مرا میبینند برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات میفرستند و چه سعادتی از این بالاتر که آدم، دیگران را به یاد #امام_زمان علیه السلام بیندازد.😍
👈پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅✧❁﷽❁✧┅┄
#قسمت_اول
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_اول
🔰 حاج محمّد علی فشندی تهرانی میگوید:
سال اوّلی که به «مکّه مکرّمه» 🕋 مشرّف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سالهای بعد نیز، تا بیست سفر به مکّه بیایم تا شاید امیرالحاج و امام زمان (ع) را هم زیارت کنم.💕
خداوند هم توفیقی بخشید و منّتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز موفّق به زیارت خانه خدا شدم.🙏
سالیانی بود که به همراه کاروانی به عنوان خدمه و کمکی کاروان مشرّف میشدم تا اینکه در سالی [ظاهرا ۱۳۵۳ ش.] مدیر کاروان به من اطّلاع داد که امسال از بردن من معذور است.😢 شاید تصوّر و پندار او این بود که سنّ من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم.😔
🕌 بنابراین به سوی «مشهد مقدّس» حرکت کردم تا دست توسّلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند.🤲
در حرم، خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی میگریستم و از آن حضرت، برآورده شدن حاجت خود را میخواستم. پس از زیارت جانانه، به قصد بازگشت به «تهران» با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج شدم. در این حین، سیّدی مرا صدا زد و فرمود:🗣
▫️ آقا! سفر شما را حضرت حجّت (ع) امضا کردند و فرمودند:
🔶 «به حاج محمّد علی بگو برو! منتظر تو هستند!»
▫️ من از سیّد پرسیدم:
🔹 خود حضرت این سخن را فرمودند؟😳
▫️ سیّد گفت:
🔸 «بله!»
▫️ من نیز بدون درنگ به منزل خود در «تهران» بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم...
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#قسمت_دوم
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_دوم
📎به محض آنکه به خانه🏠 رسیدم، همسرم با عجله گفت:
🔸 «این چند روز را کجا بودی؟ مرتّب از کاروان زنگ میزنند و میخواهند شما را همراه خود ببرند.»
▫️ من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم:
🔹 شما که نیّت بردن مرا نداشتید، حالا چهشده که میخواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟!🤔
▫️ مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم قبلی خود پشیمان شده و میخواهد من نیز در این سفر طبق معمول سالهای گذشته به عنوان خدمه با او همراهی کنم.
به هر ترتیب، به عنوان کمکی کاروان، به «مکّه» 🕋 مشرّف شدیم. شب هشتم ماه که فردای آن روز حاجیان میباید در «#عرفات» باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت:
🔸 «وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروانها به «منا» منتقل کن و در عرفات در کنار «جبلالرّحمه» خیمهها را برپا ساز ⛺️ تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند.»
من نیز فورا لوازم و خیمهها را با اتومبیلی🚙 به آنجا منتقل کردم؛
چادرها را برافراشتم و فرشها را گستردم.
👮🏽♂ در این حال یکی از شرطههای سعودی (پلیسهای عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت:
🔸 «چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!»
▫️ من هم با زبان عربی شکسته بسته که تقریبا در این سفرها آموخته بودم بهاو گفتم:
🔹 برای انجام مقدّمات کار، زودتر آمدم.
▫️ گفت:
🔸 پس امشب نباید بخوابی!
▫️ پرسیدم:
🔹 چرا؟
▫️ گفت:
🔸 «به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجّاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی!»💡
▫️ با شنیدن این سخنان، ترس عمیقی وجود مرا فرا گرفت. در این حال به یاد حضرت ولیّ عصر (ع) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدّس آن قبله عالم را بر زبان میآوردم.🙄
میگفتم:
🔹 یا حجّه بن الحسن ادرکنی! یا خلیفه اللّه الاعظم أغثنی!
👈 ادامه دارد....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
🔖#کلام_نور
#عکسنوشته
🔰امام خمینی(ره):
بدبختی ملت ما آن وقتی است که از قرآن جدا باشند، از احکام خدا جدا باشند.
از #امام_زمان جدا باشند.
۱۳۵۸/۳/۲
کانالِ "به رنگ مهدویت"👇
🆔http://eitaa.com/qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_سوم
🌌 تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین جهت برای نماز و نافله شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد امام زمان (ع) حال خوشی پیدا کردم.
در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن، پرده ی چادر⛺️ کنار رفت.
✨ آقایی در آستانه خیمه بعد از سلام فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی تنها هستی؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 بله آقا، تنهایم!
▫️ و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کردهای! اینجا همان جایی است که جدّم حسین بن علی (ع) در روز #عرفه خیمه زده بودند!»
▫️ بعد فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! یک چایی 🫖 درست کن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «اتّفاقا همه وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از «مکّه» نیاوردهام.»
▫️ فرمود:
🔶 «شما آب جوش تهیّه کنید، چای خشک آن بر عهده من!»
آب که جوش آمد، مقداری چای (که در حدود صد گرم بود) به من مرحمت کردند. چای که دم کشید و آماده شد، فنجانی ☕️ به ایشان تعارف کردم.
نوشیدند و فرمودند:
🔶 «شما هم بفرمایید!»
▫️ من هم با اجازه آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذّت خوبی برای من داشت.😊
در اینوقت، دو جوان زیباروی نورانی (در روایتهای قاضی زاهدی چهار جوان) جلوی چادر آمدند و همانجا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم.
من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بردم.☕️ آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بردم. در اینوقت آقا به آنان فرمود:
🔶 «شما بروید!»
▫️ آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند.
در این هنگام، آقا نگاهی به من کردند و سهبار فرمودند:
🔶 «خوشا به حالت حاج محمّد علی!»
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_چهارم
▫️ گریه راه گلویم را بست.😢 عرض کردم:
🔹 از چه جهت؟
▫️ فرمود:
🔶 «چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمیآید. امشب شبی است که جدّم امام حسین (ع) در این بیابان آمده است.»
▫️ بعد فرمود:
🔶 «دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدّم رسیده، بخوانی؟»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ فرمود:
🔶 «برخیز و غسلی بهجا آور و وضو بگیر!»
▫️ عرض کردم:
🔹 هوا طوری است که نمیتوانم با آب سرد غسل کنم.
▫️ فرمود:
🔶 «من بیرون میروم، تو آب را گرم کن و غسل نما!»
▫️ من هم بدون اینکه متوجّه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست، مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند:
🔶 «حالا دو رکعت نماز 📿 با این کیفیّت که میگویم بخوان: بعد از حمد [در هر رکعت] یازده مرتبه سوره توحید را بخوان که این نماز جدّم امام حسین (ع) در این مکان است.»
▫️ و بعد از نماز فرمودند:
🔶 «جدّم، امام حسین (ع) در این بیابان، دعایی خوانده است که من آن را میخوانم. تو هم با من بخوان!»
▫️ اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو میریخت.😭
هر جملهای را که میخواند، در ذهن من میماند و من فورا آن را حفظ میکردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی و بالایی دارد.
من با اینکه با کتابهای دعا آشنا بودم، امّا تاکنون به چنین دعایی برنخورده بودم.
⚡️در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی 👳♂کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند.📝
به محض خطور این فکر در خاطر من، آقا فرمودند:
🔶 «این دعا مخصوص امام (ع) است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمیتواند آن را بخواند و از یاد تو نیز میرود!»
▫️ با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عبارات دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد و حتّی کلمهای از آن در ذهن من باقی نماند.😳
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_پنجم
▫️ پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم:
🔹 آقا این توحید من، به نظر شما خوب است؟ من میگویم که همه هستی را از درخت🌳 و گیاه🌱 و زمین 🌎 و ... خداوند آفریده است.
▫️ فرمودند:
🔶 «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمیرود!»
▫️ عرض کردم:
🔹 آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت هستم؟
▫️ فرمودند:
🔶 «آری! و تا آخر هم خواهید بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل محمّد (ص) به فریاد میرسند.»💎
▫️ پرسیدم:
🔹 آیا امام زمان (ع) در این بیابان تشریف میآورند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «امام الآن در چادر نشسته است!»
▫️ من با همه این نشانهها و قرینهها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام (ع)، اکنون در چادر مخصوص خود نشستهاند.🙄
دوباره پرسیدم:
🔹 آیا فردا امام (ع) با حاجیان به عرفات میآیند؟🤔
▫️ فرمودند:
🔶 «آری!»
▫️ عرض کردم:
🔹 کجا میروند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «جبل الرّحمه»
▫️ دوباره عرضه داشتم:
🔹 اگر رفقای کاروان بروند، امام (ع) را میبینند؟
▫️ فرمود:
🔶 «میبینند امّا نمیشناسند!»🌤
▫️ عرض کردم:
🔹 فردا شب امام زمان (ع) به چادر⛺️ حاجیان هم سر میزنند و عنایتی میکنند؟
▫️ فرمود:
🔶 «در چادر شما، آنگاه که روضه عمویم عبّاس(ع) خوانده میشود، میآید.»
▫️ بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤالها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده، فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج میگزارید؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 خیر آقا جان!
▫️ فرمودند:
🔶 «میشود از طرف پدر من امسال نیابت کنید.»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ در این حال دو اسکناس صد ریالی سعودی 💵 به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پول را بگیر و حجّ امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!»
▫️ پرسیدم:
🔹 آقا نام پدر شما چیست؟
▫️ فرمودند:
🔶 «حسن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 نام خودتان چیست؟
▫️ فرمود:
🔶 «سیّد مهدی!»
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_ششم
▫️ آقا را تا دم چادر بدرقه کردم.
✨ در اینوقت، آقا برای معانقه و روبوسی🫂 جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقهای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم.😢
▫️ آقا دوباره مقداری پول خرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پولها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟»
▫️ فرمود:
🔶 «وقتی که حاجیان، نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مدّاح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنی هاشم (ع) کرد، من به چادر شما میآیم.»
▫️ در اینوقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم.
هرچه به اینطرف و آنطرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم:
🔹 راستی او که بود؟ سیّد مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا میدانست؟ چند بار فرمود: «جدّم حسین، عمویم عبّاس.. .»
▫️ قرینهها و نشانهها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بیتاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان (ع) همسخن بودهام
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_آخر
از صدای گریه و ناله من😭، شرطه سعودی (پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت: 👮🏽♂
🔸 «چه شده؟ دزدها آمدهاند و اثاثیهات را غارت کردهاند؟»
▫️ گفتم:
🔹 نه! مشغول مناجات با خدایم.
▫️ او با تعجّب به من نگاه میکرد و سرانجام رهایم کرد و رفت😳.
تا صبح به یاد حضرت (ع) گریستم.
فردای آن روز، قصّه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت:
🔸 «ای حجّاج! متوجّه باشید که این کاروان مورد توجّه و عنایت امام زمان (ع) است.»😢
▫️ همه مطالب را به روحانی کاروان گفتم، جز آنکه فراموش کردم بگویم آقا وعده کرده است که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمر بنی هاشم (ع) به چادر ما میآید.
🌌 شبهنگام، حاجیان پس از نماز📿، روضهای گرفتند و مدّاح کاروان هم، گریزی به روضه علمدار کربلا، حضرت قمر بنی هاشم (ع) زد و حالی در چادر بر پا شد. در آنوقت، به یاد سخن آقا افتادم. هرچه نگاه کردم، آن حضرت را درون چادر⛺️ ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم:
🔹 خدایا! وعده امام (ع) حق است!
✨ در اینوقت، امام (ع) به خیمه تشریففرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند.
من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسهای برپای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که:
🔹 بیایید و امام زمانتان را ببینید!
▫️ که امام اشارتی کردند و من بیاراده و بیاختیار بر جای خود ایستادم.🤭
روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم.
پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12