eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
985 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الحیدر.. 🍂علی وارد مسجد شد دانه به دانه همه آن‌هایی که خوابیده بودند با دست خود بیدار کرد رسید به غریبه‌ای که نمی‌شناختم با دست تکانش داد و گفت برادر بلند شو وقت است نگاهش را که بالا آورد علی لبخندی زد از آن لبخندها که تا تهش را می‌خواند، و بعد گفت و با همان لبخند رفت و در محراب شروع به گفتن اذان کرد. 🍂نماز نافله بست و عجب نمازی، مشغول بودم مثل علی به نماز، علی در بود و عجیب طولش می‌داد. ذهنم رفت به این سمت که چرا علی آن آیه را خواند. غریبه پشت علی جاگیر شده بود و علی نمازش را به حوصله پیش می‌برد وسط تاریکی و روشنایی برق شمشیری را دیدم که معلوم بود خوب صیقل خورده بود و تیز شده بود، گویی می‌خواهد ریشه‌ای را قطع کند تا به خودم آمدم خون به بود و ندا بلند کرد 😭 🍂 آخ نکند مراد از خواندن آن آیه همین بود. غریبه را گرفتم دستار از چهره‌اش که کنار زدم مرادی بود از صفین و از پیش قراول‌های نهروان، تف به غیرتت مرد و عمروعاص را ول کرده‌ای چسبیده‌ای به علی آخ از شما جماعت که همیشه یک منزل عقب‌تر اتراق کرده‌اید این بود علی که می‌گفتید گردن می‌دهیم تا دوباره خانه نشین نشوند. مکالماتم که با پسر نحس تمام شد علی دیگر در مسجد نبود و ردی خون از او مانده بود😓 🍂خدایا عافیت را در امور ما قرار ده و هم عاقبت را وای بر ما وای که علی در محراب بود و ما در مرداب😔 ✍نویسنده : °•(ع) تسلیت😭 📅تاریخ انتشار : ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ ↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ شهــــید محســـــن حججے 👇🏻 •🍃• #ʝøɪɴ ↷ ╭─❤️〰🥀〰♥️─╮ @shahidesarboland ╰─♥️〰🥀〰♥️─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و ب
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
سلام سلام😍😍 من اومدم با یه خبر خوش دیگه🥰 اولا مسابقه امشب تموم میشه وآخرین فرصت ارسال پاسخ‌ها ساعت
زمان پاسخ گویی به این عکس هم تمام شد☺️ پاسخ: تصویر مربوط به مقام معلمی حضرت علی در قبل از به دنیا آمدن ایشان و حتی قبل از خلقت آدمیان بود. ماجرا از این قرار که زمانی که خدا جبرئیل را خلق کرد او را در یک مکانی گذاشت، جبرائیل آنجا تنها بود، از اینکه چطور خلق شده و کی اونو خلق کرده هم آگاه نبود. روزی صدایی آمد که تو کیستی و خالقت کیست؟ اما جبرائیل پاسخی نداشت. تا اینکه جوانی مقابل جبرائیل ظاهر شد( برخی روایات می‌گویند فقط صدایی آمد) و به جبرائیل گفت: بگو من جبرائیل هستم و تو خالق منی، تو پرودگار یکتایی که دومی نداری، و من بنده‌ای از بندگان تو. روزی جبرئیل بر پیامبر نازل شد، حضرت امیر که جوانی ۲۰ ساله بودن کنار حضرت بودن، جبرئیل به ایشان عرض ادب کرد و حضرت امیر لبخندی زدن. پیامبر پرسید: او را می‌شناسی؟ جبرائیل پاسخ داد: چگونه معلم خودم را نشناسم، زمانی که هیچ نمی‌دانستم او به من نامم را و کلمات توحید را آموخت. آری، زمانی که نه زمین بود نه زمان تو مکان لا مکان یه دفعه نوری رسید، که فوق کل نور بود او علی الاطهر، صدیق اکبر بود.😍 حالا از جان و دل بگو یا علی❤️🥰 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~