#رنج_مقدس
#قسمت_شانزدهم
وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میکند، میفهمم که چند لحظهای زمان را گم کردهام.
دستان پدر روی شانهام است و من دو زانو نشستهام. زبان درمیآورم برای سهتایشان و چهارزانو میشوم. پسرها دادشان میرود هوا که:
– عقدهای!
– بابا همین کارها رو میکنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مادر میگوید:
– فمنیستها که دشمن زنند و زنها رو بدبخت کردن. کجامون به اونا رفته؟
مسعود شیطنتش گل میکند:
– مادر من، فمنیستها اینهمه خون جگر خوردند به شما زنها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغُز بارشون میکنید!
مادر محکم و جدّی میگوید:
– ببینم چی گیر شما مردا میآد که اینقدر دنبال این هستید حقوق ما زنها رو بگیرید؟
– تساوی و دیگر هیچ.
علی میگوید:
– خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه.
– همین همین. میخواستم ببینم حواست هست یا نه.
مادر تمام دانستههای مطالعاتی و معلمیاش را ندید میگیرد و جواب عوامانهای میدهد بینظیر:
– پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید.
سعید و علی چنان میخندند که مسعود کم میآورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آنها را نگاه میکند:
– واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما میخندید. حقتونه هر چی این زنها سرتون میآرن.
میگویم:
– مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسریخور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا میآریم؟
مسعود دو زانو میشیند و گلویی صاف میکند:
– خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا میآی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی.
مادر خم میشود و ظرف کیک را مقابلم میگذارد و میگوید:
– نیاز زنها احترام به شخصیتشونه، نه اینکار و اونکار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن.
پدر بحث را جمع میکند و میگوید: شمعش کو؟
همه نگاه میکنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید میگوید:
– من نذاشتم بخرند.
– بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُردههاست یا زندهها؟ برای هر دو تاش روشن میکنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش.
با تشر میگویم:
– ای نمیری مسعود با این مثال زدنت.
مادر میگوید:
– اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش.
چاقو را برمیدارم و اشاره میکنم به سهتاییشان و میگویم:
– دوتاتون دست بزنه و یکیتون هم بره چایی بریزه تا ببُرم.
قیافههاشان دیدنی میشود. کم نمیآورم:
– اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف میکنیم و فقط به کادو میپردازیم.
علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آنها میگذارد و همزمان که بلند میشود، میگوید:
– باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم میرسه.
و میرود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع میکنند به دست زدن. چاقو را میبرم سمت کیک و نگه میدارم:
– نه فایده نداره محکمتر بزنید.
مسعود چشمک میزند:
– ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم!
سعید با مبینا تماس میگیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنتها را تکرار میکنند. مخصوصا مسعود که از پایههای میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس میگیرد و برای مبینا میفرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا میآید سراغم.
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد. مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
– مبارکت باشه.
نیمچهلبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
– خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
– میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همه رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#قسمت_بیست_و_نهم
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
#قسمت_سی_و_هفتم
#قسمت_سی_و_هشتم
#قسمت_سی_و_نهم
#قسمت_چهلم
#قسمت_چهل_یکم
#قسمت_چهل_دوم
#قسمت_چهل_سوم
#قسمت_چهل_چهارم
#قسمت_چهل_پنجم
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاه_ام
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#قسمت_شصت_ام
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#قسمت_شانزدهم
ببینید که پرورش یافتگان مکتب غدیر حاضر نبودند به تقیه یک جمله را بر زبان برانند، با آنکه در تقیه قصد قلبی وجود ندارد و فقط بر زبان است. آنان با آنکه به خوبی از اهمیت تقیّه آگاهند ولی زنده به گور شدن را برگزیدند، تا نام غدیر و صاحب غدیر زنده بماند و به دست ما برسد.
غدیر و عاشورا دو بال پرواز و اوج گرفتن تشیع هستند و البته هریک فرهنگی ویژه دارند. در مقابل دو فرهنگ متضاد و معارض فرهنگ غدیر و عاشورا نیز وجود دارد که امروز در رسانه های نوشتاری، دیداری، شنیداری و جز آن شاهد آن هستیم.
شایسته و بایسته است که انسان هرچه بزرگتر می شود بازدهی عملش نیز بزرگ تر و بیشتر شود تا مبادا در شمار کسانی قرار گیرد که کوتاهی کرده اند. از این رو شما را به پایبندی به دو چیز سفارش می کنم:
1. در راه جذب هرچه بیشتر افراد به خود و شریک کردن آنان در فعالیت های خود بکوشید تا از این رهگذر دامنه ی فعالیت تان گسترده و در جهان منتشر شود و بدین ترتیب غدیر را به جهان بشناسانید.
2. تمام توان و امکانات خود را در راه احیای امر اهل بیت علیهم السلام یعنی فراگیری دانش آنان و آموزش آن به دیگران، به ویژه آن بخش مرتبط با غدیر و عاشورا به کار گیرید و در این راه کوشا باشید.
غدیر یعنی علی بن ابی طالب و علی بن ابی طالب یعنی غدیر که این یک تلازم حکمی و خارجی دارد، زیرا قوام غدیر از امیرالمؤمنین است و امیرالمؤمنین علیه السلام نیز مظهر غدیر است که این موضوع را خدای متعال در کلام الله فرموده است.
غدیر حقی است که باید در هر مکان و زمانی نسبت به آن سفارش نموده و در کنار سفارش و یادآوری نیز صبر داشت، زیرا احیای حق، صبر می خواهد و بدون آن حق به راحتی دست یافتنی نخواهد بود.
غدیر نامی برای یک مکان خاص و نیز یک زمان خاص است و در عین حال عنوان شرعی سلسله ای از احکام و تعبدهای شرعی نیز می باشد. علاوه بر این غدیر یک تاریخ است، و یادآور بخشی از وظایف ما هم هست.
«تاریخ غدیر تاریخ بی مانندی است که از گذشته تا کنون وطی قرون و اعصار، روشنگر راه حقیقت جویان بوده و میلیون ها انسان را از ظلمت، به نور اهل بیت علیهم السلام هدایت کرده است. این تاریخ روشن حتی علمای کفار و یهود و نصارا و عامه و دیگر ادیان و مذاهب را نیز متحول و دگرگون کرده است و اگر بخواهیم موارد این چنینی را به تمامی بشماریم دانشنامه عظیم و پربرگی را تشکیل می دهد.
مؤلفان، مبلغان و علمای شیعه در گذشته خون دلها خوردند و رنج ها کشیدند و وظیفه خود را انجام دادند. اکنون این ماییم که باید راه آنان را ادامه دهیم و وظیفه خود را در قبال غدیر ادا کنیم. امروز کم تر کسی را به جرم تشیّع می کشند یا به دار می زنند...، به هر حال امروز ما با مشکلاتی چون سوزاندن، شکنجه و ... مواجه نیستیم و فضای باز و فرصت بی نظیری در کل جهان در دست داریم که در طول تاریخ ـ جز در چند مورد استثنایی ـ رخ نداده است. باید این فرصت استثنایی را قدر بدانیم و در برابر غدیر کوتاهی نکنیم.
غدیر مقدمه وجود واجب مطلق است، امروزه صدها میلیون تن در روی زمین در ظلمتِ گمراهی و شرک قرار دارند و از تعالیم ارزشمند اهل بیت علیهم السلام محرومند. هدایت این افراد واجب عینی است؛ زیرا کسی که این مهم را چنان انجام دهد که مسئولیت از دوش دیگران کنار رود وجود ندارد.
بنابراین هر خدمتی به غدیر واجب عینی است و ما باید تمام قوا و توانایی هایمان را در خدمت حسب قدرت و معرفی غدیر به جهانیان به کار گیریم و بکوشیم مردم جهان را از ظلمت کفر و شرک و ضلالت و فساد به سمت زلال جاری غدیر دعوت نماییم تا همگان از این چشمه جوشان و زاینده سیراب و برخوردار شوند.
در خاتمه تاکید می کنیم دهه ولایت (غدیر) را گرامی بدارید و آنرا غنیمت شمرده و از برکاتش بهره مند شوید و آنرا به جهانیان معرفی کنید.
این قرن، قرن امیرالمؤمنین علی علیه السلام وشیعیان آن حضرت می باشد و انشاالله در آینده ای نزدیک مذهب حقّه تشیع در کل جهان گسترش خواهد یافت. انشاالله
#منتظر.../💞
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
———🌹💞🌹———
@shahidesarboland
———🌹💞🌹———
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و ب
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
♥(✿-------------✿ฺ)♥️
@lovecafee
♥(✿-------------✿ฺ)♥️