eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
984 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻یکبار آمد پیشم و گفت:" بیا باهم عهد ببندیم" گفتم:" عهد ببندیم که چه؟" گفت:" که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم." لحظه ای فکر کردم و گفتم:" باشه" نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضاییش هم کردیم. اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هرگناهی دیگری انجام می دادیم،باید کفاره می دادیم. کفاره هامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا. محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج) واقعاً از خودش حساب می کشید و محاسبه ی نفس می کرد. 🌸🌸🌸🌸 🔻بعضی شب ها باهم می رفتیم قبرستان. می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق می رفت تو فکر. بهم می گفت:" اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو یه روز میارن اینجا و می خوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون." آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش با تک تک سلول هایش. ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال سربلند شهید 🌸🍃 @shahidesarboland🌹
بچه‌های پروژه، داشتند شماره‌ تلفن هم‌دیگر را ‌می‌گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. – آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمی‌کنید؟ او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می‌گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه‌های پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد: – لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. – نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع‌پور می‌توانست جواب دندان‌شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دختر‌ها عاشق کل‌کل کردنند و می‌دانند که پسرها هم از شنیدن این کل‌کل‌ها خوششان می‌آید. می‌خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی‌آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می‌کنید. دندان‌هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی‌اش را رو کند. بار قبل که شفیع‌پور شیرینی پخته بود، تا یک‌ ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت‌وپزشان گذشت و حالا بچه‌ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی‌ای که کفیلی پخته بود صحبت می‌کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی‌خوران جمع شده باشد، اما افشین آن‌قدر دیر آمد که برنامه او را به‌هم ریخت. بچه‌ها منتظر افشین مانده بودند و هم‌زمان با هم وارد کلاس شدند. می‌خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می‌کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می‌دید: – نترسید آقای امیدی، به این کیک‌ها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجله‌ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن و با بی‌خیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن. تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دست‌نوشته‌ای افتاد: این‌که چرا برای شما می‌نویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی‌کنید و از کنار جسمم به آسانی می‌گذرید، وجداناً احترامی که به من می‌گذارید به‌خاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دل‌مشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار می‌کند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آینده‌ام را با آن پیش ببرم. می‌خواهم خودم تدبیرگر زندگی‌ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن‌قدر می‌جنگم تا هرچه را می‌خواهم به دست آورم. همیشه نوشته‌هایم را برای دیوار می‌نویسم و در تاریکی، آتشی راه می‌اندازم و می‌سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می‌دهم، نمی‌دانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما… رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی‌شود… *** با صدای در، چنان از جا می‌پرم که دستم به لرزه می‌افتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه می‌شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می‌افتد. از وقتی‌که مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس‌های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می‌خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می‌شدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می‌‌دیدم، اما نمی‌‌توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام می‌کند. نمی‌توانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر می‌خورد و می‌افتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل می‌دهم، متوجه ناخن شکسته‌ام می‌شوم و تازه دوباره دردش را احساس می‌کنم. سعید تا من را می‌بیند کوله‌اش را زمین می‌گذارد و می‌گوید: – لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می‌نشیند: – از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ – نه، نه، داشتم چیزی می‌خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می‌دهد. مسعود می‌گوید: – مگه چی می‌خوندی که این‌قدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بی‌خیال امتحانا بشم. دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
لزوم گردن نهادن به ولایت امیرالمومنین(ع) آنچه که در این بحث به آن می‌پردازیم، لزوم پذیرش و گردن نهادن به ولایت امیرالمومنین و ائمه اطهار(ع) به عنوان یک مورد مهم برای مشمول شفاعت واقع شدن، می‌باشد. از نظر شیعه شناخت ولّى‌اللَّه و گردن نهادن به اوامر و نواهى و قضاوت‏ها و احکام او بر همگان واجب است و هر کس از این امر سر باز زند، در واقع توحید و نبوت را نپذیرفته است و به عبارت دیگر لازمه پذیرش وجود خدا و توحید و عدالت او، پذیرش نبوت و پذیرش این دو مستلزم پذیرش ولایت ولّى مى‏باشد. این مطلب از آیات ۳ سوره مائده که ابلاغ و معرفى ولىّ را معادل ابلاغ رسالت و توحید قرار مى‏دهد و ۵۹ سوره نساء که اطاعت از اولی‌الامر را در طول اطاعت از خدا و رسول(ص) قرار مى‏‌دهد و نیز حدیث ثقلین که عترت را قرین قرآن کریم مى‏نماید، به وضوح مستفاد است و به واسطه حدیث شریف نبوى(ص) : هر کس که بمیرد و امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است؛ تاکید می‌شود.[۱۱] چنان‌که از روایات فهمیده می‌شود، هیچ عمل و عبادتى، بدون پذیرش ولایت ولى‌اللَّه‌الاعظم مقبول درگاه احدیت واقع نمى‏شود. به عنوان نمونه امام رضا(ع) در حدیث معروف سلسلة‌الذهب از اجدادشان به صورت حدیث قدسى فرمودند: کلمة لا إله إلاّ اللَّه حِصن(دژ محکم) مَن(اللَّه) است، و هر‌که در آن داخل شود از عذاب من مصون خواهد ماند و پس از اندکى تأکید نمودند: با عمل به شرایط لا إله إلاّ اللَّه و(پذیرش ولایت) من یکى از آن شرایط است.[۱۲] و در حدیث دیگر امام باقر(ع) مى‏فرمایند: اسلام بر پنج پایه استوار است: نماز، زکات، روزه، حج و ولایت، و هیچ‌یک از آن ارکان به پاى رکن رکین ولایت نمى‏رسد.[۱۳] .../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
قسمت_8.mp3
14.78M
🎤فایل صوتی 🔴موضوع: 🔶 : 🔷چرایی جنگ نرم ✅علت تقابل نظام سلطه با جمهوری اسلامی ⁦⁦3️⃣⁩ مجموعه سخنرانیهای استاد شریفی درباره "جنگ نرم" که در سال ۱۳۹۱ ایراد گردیده است و در همان سال از رادیو معارف در برنامه "نیمه پنهان" پخش شد کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید↯ 🏴 شهــــید محســـــن حججے 🏴👇🏻 •🍃• #ʝøɪɴ ↷ ╭─🖤〰️🥀〰️🖤─╮ @shahidesarboland ╰─🖤〰️🥀〰️🖤─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 #قسمت_ششم 💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حق
💥 و 💥 💢خاطراتی از شهید حججی💢 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 . .. ✍🌼🍃🌼🍃🌼 🍃ادامه دارد... ✍لطفا فقط با ذکر کپی شود ↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙ 🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346 ↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاه
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️