#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#قسمت_بیست_و_نهم
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
#قسمت_سی_و_هفتم
#قسمت_سی_و_هشتم
#قسمت_سی_و_نهم
#قسمت_چهلم
#قسمت_چهل_یکم
#قسمت_چهل_دوم
#قسمت_چهل_سوم
#قسمت_چهل_چهارم
#قسمت_چهل_پنجم
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاه_ام
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#قسمت_شصت_ام
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_سوم
می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد:
- با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری.
ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند،
شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود.
- می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور. نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد.
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
- کجا انشاءالله؟
او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آيد:
- من هم می آيم.
پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد:
- کجا انشاء الله؟
- مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه.
سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد:
- ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم.
- من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~