#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_بیستم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_هفتم
#قسمت_بیست_و_هشتم
#قسمت_بیست_و_نهم
#قسمت_سی_ام
#قسمت_سی_و_یکم
#قسمت_سی_و_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_سی_و_ششم
#قسمت_سی_و_هفتم
#قسمت_سی_و_هشتم
#قسمت_سی_و_نهم
#قسمت_چهلم
#قسمت_چهل_یکم
#قسمت_چهل_دوم
#قسمت_چهل_سوم
#قسمت_چهل_چهارم
#قسمت_چهل_پنجم
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاه_ام
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#قسمت_شصت_ام
دلتنگ/...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_ششم
فرصت را غنيمت می شمارم و پيام می دهم به مسعود:
- «جای شما دو تا خالی! اينجا بساطی داريم دِبش! اگه گفتی عروسی کيه؟»
توی ذهنم گزينه هايی که می شود اين دوقلوها را سرکار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را برمی دارد و چنان جا می خورد که ناخودآگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان.
- خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نيست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شيطون پايين اومده قبول کرده بريم براش خواستگاری. امشب قراره بريم انشاءالله. خودم می خواستم الآنا بهتون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم.
بقيه حرف ها مهم نيست. با خودم می گويم: اين مسعود پيام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دوپاست ديگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمين را دور می زند، آسمان را پايين می کشد تا به نتيجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چيزی برود.
مادر صدايم می زند و می روم پيشش.
- به علی يه زنگ بزن بگو چه گل و شيرينی ای بگيره. يه وقت بدسليقه گی نکنه.
گوشی را برمی دارم. جواب که می دهد، می گويم:
- دسته گلی که قراره خاطره يه عمر زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟
- اوممم... با اين زاويه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟
- خب سليقه ات رو هم چاشنی گزينه های قبلی کن و البته نهايت آرزوت هم توی يه دسته گل مشخص می شه ديگه. اما شيرينی. اينو هر چی خودت دوست داری بخر.
با مکثی می پرسد:
- چرا؟
چون از حالا داريد تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های شکمی رو انجام می ديد. و شما مردها عبد شکميد و من نظری ندارم.
می خندد:
- که ما عبد شکميم؟ باشه خدا بزرگترين امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم.
می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگين پدر را می بينم. لبخندی می زنم و می پرسم:
- ميوه می خوريد؟
- دمنوش هم داريد کدبانوجان.
مادر می گويد:
- هر چه که ميلتان باشد.
تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشينند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شيرينی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که يادم می رود بپرسم چرا دو تا؟
علی يکی از گل ها را می گذارد روی دامن مادر و دست و پيشانی مادر را می بوسد. شيرينی را هم می دهد به پدر و دست پدر را می بوسد.
خوشحالم. خيلی... با ذوق دسته گل ديگر را می گيرم و کل می کشم و چرخی دور خودم می زنم و گل ها را داخل گلدان می گذارم.
- برادر من، تو که زن می خواستی زودتر می گفتی.
علی لبانش را جمع می کند.
- اصلاً هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور کرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل کاری ها رو نديد بگيرم. همين.
قوری را دولا می کنم روی استکان علی.
- باشه همه مون قبول می کنيم که تو اصلاً تو اين فکر نبودی و الآن ذوق مرگ نيستی؛ مديونی اگه فکر کنی يهويی اينطوری شدی.
پدر جعبه شيرينی را مقابلم می گيرد. دست می کنم يکی بردارم که علی می کوبد روی دستم.
- دوست ندارم روی دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوی حق خوردن شيرينی جات نداری.
دست پدر را می کشد سمت خودش، اما تا می آيد شيرينی بردارد پدر يکی می زند پشت دستش.
- پسرجان، اول بگذار بله بگيری، بعد شيرين کام بشی. تا وقتی از عروس بله نگرفتی حق خوردن نداری.
شيرينی را می گذارم توی دهانم، و سعی می کنم حرص درآورترين نگاه را به علی بيندازم. خنده پدر و مادر شيرين تر از تمام شيرينی های عمرم می شود.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~