eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
947 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
84 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
روحم نیازمند شفاست. باید تلخی‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی‌که خیره آیینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم است که می‌بیند. پلک بر هم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را… دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیش‌ترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی‌یکی بر می‌‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل‌سر هم بود؟! خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و با آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه گردن‌بند مرواریدم را درمی‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم می‌اندازم. در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمی‌دارد. دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و با چشمانم صورت‌های پر از شیطنت‌شان را می‌کاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همان‌طور که فشار می‌دهند، شعر می‌‌خوانند و سوت می‌‌زنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلی‌اش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف می‌کند. حالا نوبت تکه‌هایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانه‌شان زیر سؤال است. – جودی ابِت شدی! – اعیونی تیپ می‌زنی! – ضایع‌تر از این لباس نبود دیگه! – هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول! و فرصتی نمی‌ماند برای حرف زدن من. دستی برایشان تکان می‌دهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک می‌زنند که پدر بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. حیران می‌مانم. به چشمان علی نگاه نمی‌کنم، چون حرف‌هایش را می‌دانم؛ اما عقلم نهیبم می‌زند. در آغوش می‌کشدم و سرم را می‌بوسد. جعبه کوچکی می‌دهد دستم و همین هیجانی می‌شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد: – دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم. و قهقهه‌شان. امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می‌دانند و من نمی‌دانم. پدر دست دور شانه‌ام می‌‌اندازد و مرا با خود می‌برد و کنارش می‌نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوست‌داشتنی‌هایم هستند؟ دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
دلتنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
اما ببینیم چرا بر اساس روایات شریفه این عید بزرگ ترین عید و اعظم اعیاد است؛ زیرا اگر این عید به راستی بر پا می شد حق و عدل در همه جا و هر زمان تحقق می یافت. اکنون که عید غدیر کنار نهاده شده است در بیشتر نقاط دنیا شاهد مرگ حق و فضیلت و عدل هستیم. ما همه یک روز باید برویم و این جهان را ترک کنیم. روزی که این جهان را مفارقت می کنیم هر قدر در زمینه عاشورا و غدیر کوشیده باشیم به همان اندازه مایه چشم روشنی و شادی ما خواهد بود و هر قدر در این زمینه کوتاهی کرده باشیم مایه حسرت ما خواهد بود. از سوی دیگر نمی توانیم تصور کنیم کارشکنی در این خصوص چه فاجعه ای است و چه عواقب ناگواری در پی دارد و در آخرت چنین کسانی چه روزگار تباه و سیاهی دارند. غدیر یک تاریخ و یک فرهنگ و مجموعه ای از بایدهاست، یعنی امام معصوم خلیفه ی بلافصل رسول الله صلی الله علیه وآله و رأس تمام امور است. بعد از آن بایدها و توابع و احکام غدیر طرح می شوند. قرآن کریم یک تعبیر دقیق و خیلی عمیقی راجع به غدیر فرموده است که یک تعبیر بسیار استثنایی است که اگر از جهات متعدده ملاحظه شود، مشخص خواهد شد که چقدر غدیر برای جهان و جهانیان پر اهمیت و پر خیر و برکت است. قرآن کریم در آیه مبارکه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ که شأن نزول آن عید غدیر خم بوده است و عامه و خاصه نیز در کتب مختلف تفسیر و حدیث و تاریخ به آن پرداخته شده است، نکته ای مهم و بسیار دقیق و ظریف که به صراحت به آن اشاره شده این است که قرآن کریم نمی فرماید که اسلام وجود داشت اما ناقص بود و کامل شد، بلکه راجع به اسلام می فرماید: «ورَضِیتُ لَکُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا» و ظاهرش این است که قبل از روز غدیر اصلاً اسلام نبود و در روز غدیر اسلام تحقق یافت. لذا این آیه شریفه نشان می دهد که اسلام بدون ولایت، اسلام واقعی و حقیقی نیست؛ همانگونه که شهادت به توحید بدون شهادت دادن به نبوّت، اسلام نیست. بنابراین شهادت به نبوّت و توحید هم بدون شهادت به ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام اسلام واقعی و حقیقی نخواهد بود. تاریخ در این زمینه نیز سخن های فراوانی دارد. غاصبان خلافت و والیانِ آنها قانونی را امضا و به اجرا گذاشتند که می گفت: هرکه از علی بن ابی طالب علیهما السلام برائت و بیزاری نجوید باید زنده به گور شود. تصور کنید که این امر چقدر به دور از اسلام و انسانیت است. در عین حال افرادی دلاور و دین دار حاضر شدند زنده در گور شوند اما با گفتن یک کلمه جان خود را رها نکنند؟ تصور کنید فردی که شهادت را در این مقطع حساس زمانی اختیار می کرد چقدر دلاور و بزرگ مرد است، و در مقابل کسی که انسانی را بی گناه زنده زنده در گور می کند چقدر سنگدل و جلاد است! .../💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 ———🌹💞🌹——— @shahidesarboland ———🌹💞🌹———
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: ♥(✿-------------✿ฺ)♥️ @lovecafee ♥(✿-------------✿ฺ)♥️