بچهها قانع شدند، جواب معمایشان را گرفتند و با رضایت خاطر سرجاهایشان نشستند تا درس را شروع کنیم.
اینکه من یک ماه و نیم پیش یک بحث اعتقادی را مطرح کرده بودم و حالا بعد از اینهمه مدت بچههای ده سالهی کلاسم با یک مورد که به نظرشان خلاف آن آمده برخورد کردند، در ذهنشان تحلیل کردند، با تفکر و نگاه انتقادی به آن ایراد گرفتند و با کنجکاوی چندبار بین من و آن دوست عزیز سخنران رفت و آمد کردند تا جواب بگیرند و حقیقت را کشف کنند، برای من خیلی ارزشمند است و این را یک تجربه و اتفاق کم نظیر در سن این بچهها میدانم.
به امید موفقیت و رشد روزافزون دانشآموزان عزیزم که مایهی افتخار و مباهاتم هستند.
تاریخ نگارش: جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطره_نویسی
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
چند روز پیش، از سید محمدصادق، دانش آموز کلاس پنجم، نامهای محبتآمیز را همراه با یک هدیه دریافت کردم. نامهی پاسخ به محبت و قدردانی از مهربانی و همدلی که هفتههای پیش نسبت به او داشتم. یک روز که بچههای کلاسم مهارت داشتند و به کارگاه مهارت رفته بودند، داشتم در راهرو قدم میزدم که دیدم محمدصادق با حالتی که انگار درد دارد و با چهرهای ناراحت تنها روی یکی از صندلیها نشسته. پرسیدم چه شده؟ گفت: حاجآقا دلم خیلی درد میکنه! رفتم آبدارخانه، کمی عرق نعنا داخل آبجوش ریختم و مقداری هم نبات زعفرانی به آن اضافه کردم و به او دادم. چند دقیقه بعد دوباره که دیدمش گفت حالش خوب شده الحمدلله. وقتی نسبت به دانشآموزان خصوصا در شرایط سخت و در مشکلاتشان مهربانی و درک و همدلی داشته باشیم، آنها محبت و توجه ما را فراموش نمیکنند و روی آنها اثرگذار است حتی اگر دانش آموز کلاس ما نباشند. یکی از راههای نفوذ به قلب و شخصیت بچهها، این است که آنها مهربانی، همدلی و خیرخواهی ما را نسبت به خود درک و لمس کنند و خصوصا در شرایطی که در تنگنا و سختی قرار دارند و احساس میکنند کسی به فکرشان نیست، از آنها دستگیری کنیم و مایهی آرامش باشیم برایشان.
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطره_نویسی
باسمه تعالی
«داروی تلخ»
برخی دانشآموزان نسبت به انجام تکالیف سستی میکردند و چند نفری بودند که معمولا تکلیف نمیآوردند. بارها فرصت دادم و تغافل کردم اما درست نشد.
ابتدای هفتهای که گذشت، به بچهها تکلیفِ نوشتنی داده بودم. این بار در کمال تعجب دیدم تعداد کسانی که تکلیف نیاوردهاند افزایش یافته و جالبتر اینکه سه نفر از شاگردان ممتاز و شاگرد اولهای کلاس هم جزو این دسته بودند. خیلی ناراحت شدم.
این بار به شدت بچههایی که تکلیف نیاورده بودند را توبیخ و بازخواست کردم، با چهرهای جدی و ناراحت، با لحنی توبیخآمیز و بازجویی طولانی برای هر نفر. تقریبا دو سه دقیقه هر کدامشان را توبیخ و بازخواست کردم که چرا تکلیف نیاوردهاید؟ این مسئولیت شما بود! هرچه هم میگفتند قانع نمیشدم و باز سوالم را تکرار میکردم. گفتم این بار تصمیم دیگری دربارهی کسانی که تکلیف نمیآورند و مسئولیت پذیر نیستند خواهم گرفت.
در بازخواستهایم جوابهای متفاوتی دریافت کردم. یکی گفت: نگفتید! و از ریشه انکار کرد. دیگری گفت: نشنیدم. امکان نداشت نشنیده باشد و داشت توجیه میکرد. آنیکی صادقانه گفت: تنبلی کردم و همینطور بهانهها و انکارها ادامه داشت.
گفتم: کسانی که تکلیف نیاوردهاند تا چند روز با من صحبت نکنند و فعلا کاری با آنها ندارم تا بعد ببینم چه میشود.
یکی از بچهها زد زیر گریه. چند نفر دیگر هم نزدیک بود بغضشان بترکد و اشک در چشمشان جمع شده بود و رنگ به رخسار نداشتند. فضا ساکت و سنگین شده بود. یکی دونفر عذرخواهی کردند اما گفتم تا جبران نکنید ارتباط ما درست نخواهد شد.
حفظ ارتباط عاطفیشان با من برای بچهها مهم بود و نمیخواستند توجه و محبت مرا از دست بدهند. از اینکه از چشمم بیفتند میترسیدند. یکی دیگر از بچهها زنگ تفریح نشست و تکلیفش را نوشت. یکی دیگر از بچهها هم که دوست صمیمی اوست مثل برادری بزرگتر و دلسوز کنارش بود و هوای او را داشت. آن دانشآموز نه تنها آن یک صفحه لغتنامه را که تکلیفشان بود در زنگ تفریحِ پس از توبیخ نوشت، بلکه فردایش که آمد تمام صفحات لغتنامه که حدود ۸ صفحه میشد را خودجوش نوشته بود بدون آنکه از او بخواهم.
از آن روز به بعد هروقت میگویم تکلیفها روی میز، همه تکلیف هایشان آماده است و کسی نیست که تکلیف نیاورد جز یک نفر که از اول همینطور بوده اگرچه حالا خیلی بهتر از قبل شده ولی گاهی همچنان سستی میکند و شرایطش خاص است اما میدانم که همین یک نفر هم به زودی خودش را جمع و جور میکند. فردای آن روز دو سه نفر مجددا عذرخواهی کردند و با لبخند و نوازش عذرخواهیشان را پذیرفتم چون داشتند در عمل هم جبران میکردند. رابطه من و بچهها خیلی زود ترمیم شد چون برای ترمیمش تلاش کردند و من هم انعطاف نشان دادم. فعلا هوای رابطهی من و بچهها آفتابی است چون بعد از آن جدیت و اینکه حس کردند اگر مسئولیت پذیر نباشند کم کم توجه و محبت من نسبت به آنها کمرنگ خواهد شد، تکان خوردند و در حال تلاش برای تقویت مسئولیت پذیری در خودشان هستند. امروز هم سرکلاس به بچهها گفتم: میدونید چرا توی کارم جدی هستم و ازتون انتظار دارم شماهم درس و مسئولیتهاتون رو جدی بگیرید و حتی گاهی باهاتون کمی تندی کردم؟ هرکس جوابی داد که جوابهای درستی هم بودند. گفتم درسته، چون بهتون علاقه دارم و خیرخواه شما هستم. میخوام موفق بشید. تلخه مثل دارو، داروی تلخ، ولی آدم برای درمان باید تلخی دارو رو تحمل کنه. اینها را گفتم که اگر سوءتفاهمی در ذهنشان هست برطرف بشود و تصور نکنند که قصد آزار آنها را دارم و از دیدن سختی کشیدن آنها لذت میبرم. خواستم بدانند حتی ناراحتی و سکوتهای سنگین و توبیخهایم از سر محبت و خیرخواهی است.
خداوند ما را به پاکی و حرمت این بچهها ببخشد و عاقبت بخیر کند و یادمان نرود که هدف از توبیخ و سردیهای موقتی هم تربیت است و نباید به کسی نگاهِ از بالا به پایین داشته باشیم حتی بچهها. پایان.
نگارش: ۳۰ آبان ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطره_نویسی
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
اخیرا با جدیت بیشتری رعایت آداب را از بچهها درخواست کردم و گفته بودم که از وضعیت کلاس راضی نیستم.
یکی از آداب کلاس این بود که از لحظهی ورود معلم به کلاس همه باید سرجاهایشان نشسته، کتاب درسی روی میز و آمادهی شروع درس باشند. یکی دیگر از آداب و قوانین این بود که وسط حرف یکدیگر نپریم. یکی دیگر اینکه وقتی دانشآموزی صحبت میکند همه به او توجه کنند و مشغول کار دیگری نباشند. یا مثلا قرار گذاشته بودیم کسی اگر سوال و صحبتی دارد حتما اجازه بگیرد و اگر معلم اجازه داد صحبت کند. طبیعتا رعایت همهی اینها برای بچههایی که جور دیگری عادت کرده بودند و جنب و جوش دائمی را دوست داشتند سخت بود. دقایق طولانی پشت میز منظم نشستن و جنب و جوش نداشتن دشوار بود. به خاطر همین گاهی قسمتی از یک زنگ را با بچهها شروع به گفتگو و بازی فکری کردم تا هیجان و انرژیشان کمی تخلیه شود و زیاد هم اذیت نباشند. در عین حال، موقع درس و کار جدی، همان سکوت طولانی و معنادارم را داشتم و بچهها به محض اینکه متوجه سکوت و نارضایتیام از بینظمی کلاس میشدند خودشان را جمع و جور میکردند و کلاس ساکت و منظم میشد.
این روزها کلاسم رها نیست و ادارهی کلاس را در دست دارم. اینکه هنوز هم گاهی برای چند ثانیه از چهل و پنج دقیقهی کلاس، بینظمی و همهمهی صدایی ایجاد شود اجتناب ناپذیر است و بچهها گاهی سهوا کنترل از دستشان خارج میشود اما مهم این است که به محض فهمیدن سکوتم فورا منظم و ساکت میشوند یا خودشان یکدیگر را ساکت میکنند. مثلا یکی میگوید: بچهها حاجآقا سرکلاسه! آن دیگری به دانشآموز قانونشکن تذکر میدهد و خودشان یکدیگر را توبیخ میکنند. گاهی البته خودم به بچهها استراحت میدهم و برای چند دقیقه اجازهی صحبت با هم را دارند.
حالا کلاسم اوضاع خوبی دارد، رها نیست و با اندکی سکوت و نگاه جدی، کلاس آرام و منظم میشود. میشود مهربان بود، با بچهها خشونت نداشت و مقتدرانه کلاس را اداره کرد. البته لازمهاش توسل به اهل بیت_علیهمالسلام_، ارتباط عاطفی موثر و مناسب با بچهها و حکومت بر دلها و ذهنهای آنهاست.
نگارش: ۱ آذر ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#خاطره_نویسی
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
امروز بعد از جلسهی آموزش خانوادهی استاد جلسه، مادر دانشآموزم، مرا در محل نمایشگاه مقاومت در طبقهی دوم مدرسه دیدند و درخواست کردند چنددقیقهای صحبت کنیم. فرزند ایشان دانشآموزی است که از ابتدا به تکالیف و آداب توجه چندانی نداشت و نسبت به این موضوعات بیتفاوت بود. سالهای قبل هم همین رویه را داشته. آنطور که مادرش میگفتند همیشه و تقریبا هرشب نسبت به تکالیف و درسخواندن با اشک و ناله اعتراض میکرد. مادرش میگفتند: «چیزی که چهار سال دنبالش بودیم را در این چندروز اخیر برای اولین بار از پسرم دیدیم. چند روز است بدون اینکه من چیزی درباره انجام تکالیف به او بگویم و یادآوری کنم، خودش پیگیر تکالیف کلاس است و خودکار به انجام تکالیفش میپردازد و نسبت به شما احساس مسئولیت میکند. این برای من که چند سال است چنین رفتاری از او ندیدهام و آرزوی این احساس مسئولیت و خودجوش تکلیف انجام دادن از او را داشتم خیلی خوشحال کننده و امیدوار کننده است. از لحاظ رفتاری هم نسبت به قبل مقداری آرام و کنترل شده رفتار میکند.» سپس تشکر و دعایم کردند.
کاری که بنده از ابتدا به مرور با این دانشآموز انجام دادم این بود که اولا کوچکترین تلاشهای او را میدیدم و به او هم میفهماندم که تلاشش را میبینم. دوما به او شخصیت و جایگاه دادم و به او فرصت تدریس به دانشآموزان را دادم که به او به نوعی حس خودباوری و جایگاه داشتن میداد. سوما در مواقعی او را درک کردم که نیاز به درک کردن داشت.مثلا یک بار که تکالیف را میدیدم و بچهها یکی یکی میآمدند تکلیفشان را نشانم بدهند، از من اجازه خواست که پیشم بیاید و خصوصی مطلبی را بگوید. اجازه دادم آمد دم گوشم گفت: «حاج آقا من دیشب نصف تکلیفم رو انجام دادم و نصفش مونده، میخواستم انجام بدم اما توی خونه مشکلی پیش اومد و مجبور شدیم بریم بیرون، دیگه نشد ادامه بدم.» با اینکه گاهی فیلم بازی میکرد اما با توجه به شواهد و قرائن میدانستم این یکی را دروغ نمیگوید. از او همان تکلیف نصفهاش را پذیرفتم و دیگر آن لحظه که دلیلش را شنیدم جلوی بچهها توبیخش نکردم. در مجموع رویهی ثابتی که به طور یکسان نسبت به دانشآموزانم دارم این است که به وقتش به آن ها محبت و مهربانی میکنم و نسبت به آنها درک و همدلی دارم و در مواقع مورد نیاز هم آن ها را توبیخ میکنم و ناراحتی و نارضایتی ام را به آنها ابراز میکنم.
فکر میکنم این رویکرد بنده یعنی مهربانی و اقتدار در کنار هم، در طول این مدتی که گذشت، او را مانند سایر دانشآموزان عزیز و دوست داشتنیام به این نتیجه رسانده که من خیرخواه و دلسوز او هستم و او را درک میکنم. به این نتیجه رسیده که بیمعرفتی است اگر در برابر اینهمه احترام و درک و شخصیتی که برای او قائل شدهام، در انجام تکالیف کوتاهی کند و به تحرک و تکاپو افتاده است و البته بچهها به خاطر توبیخها و جدیتهای به موقع و اینکه قبلا به آنها گفتهام از دانشآموزی که مسئولیت پذیر و مودب نیست خوشم نمیآید، از بنده حساب میبرند چون دوست ندارند از چشمم بیفتند.در واقع بچهها هم مرا دوست دارند و ارتباط عاطفی خوبی باهم داریم و هم از من حساب میبرند.
و الحمدلله علی کل حال
و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
تاریخ نگارش: سهشنبه ۶ آذر ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
امروز زنگ آخر که به کلاس آمدم، دیدم روی میزم و چندتا از نیمکتهای بچهها با ماژیک کلماتی نوشته شده که البته کلمات بدی نبودند و موضوعش یک شوخی بود که از قبل بچهها باهم سرکلاس داشتند، اما خب نوشتن با ماژیک روی میز و نیمکتها یعنی کثیف کردن آنها و زحمت پاک کردنشان.
تا با چهرهای ناراحت نگاهم به نوشتهها افتاد، برخی بچهها شروع کردند توبیخ یکدیگر که چرا نوشتی و بچهها تقصیر را گردن نمیگرفتند و هرکس میگفت من نبودم. با توجه با اینکه این شوخی تنها بین سه نفر مطرح شده بود و روی آن اصرار داشتند که اتفاقا شوخیشان روی اعصاب بچههای دیگر بود، ذهنم یکی از آن سه نفر را احتمال میداد و خود بچهها هم حدس میزدند کار چه کسی یا کسانی است.
بدون هیچ صحبتی آرام از کلاس بیرون رفتم، از آبدارخانه دستمالی نمناک آوردم و خودم شروع کردم به تمیز کردن نوشتههای ماژیک مشکی از روی میزها. نه تنها میز خودم بلکه نیمکتهای بچهها را هم دستمال کشیدم و نوشتهها را پاک کردم. وقتی در حال تمیز کردن میزم و خصوصا نیمکتها بودم، سکوت سنگینی کلاس را فراگرفته بود، زیرچشمی به چهرهی بچهها نگاهی انداختم، چهرهها غرق در شرم و ناراحتی و تعجب بود، اما بیش از هرچیزی شرم و خجالت. چندتا از بچهها به آرامی و در حالی که غم و خجالت زدگی را در صدایشان میشد پیدا کرد، گفتند: «حاجآقا! بدید من پاک میکنم!» آرام گفتم: «نیازی نیست، خودم تمیز میکنم.» سپس دستمال را به آبدارخانه برگرداندم و درس را شروع کردم.
چهرهی آن دو سه نفر بیش از همه شرمنده بود، اما یک نفر بیش از همه معذب بود.شاید خودش بود، نمیدانم.
میتوانستم کاری کنم که هرکس آنکار را کرده خودش را معرفی کند و یا به او بگویم میزها را همانطور که کثیف کرده تمیز کند. راهکارهایی برای پیدا کردن دانشآموز مقصر داشتم، اما شاید اگر آنگونه رفتار میکردم به اندازهی این رفتار که خودم میز و نیمکتها را دستمال کشیدم و تمیز کردم، روی بچهها اثر نداشت و آن عزیزدلی که روی میزها با ماژیک نوشته بود را اینگونه از کارش پشیمان نمیکرد.
«و لا موثر فیالوجود الّا الله.»
نگارش: شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
البته در این میان، برای بچهها این مطلب را توضیح دادم و با دلیل جا انداختم که دانشآموزانی که مسئولیتپذیرتر، مودبتر، پرتلاشتر، اهل پرسشگری، اهل علم، اهل تعاون و به طور کلی بیش از بقیه اهل رعایت آداب هستند، برای من عزیزتر و ارزشمندتراند و این کاملا طبیعی و منطقی است. نزد خداوند هم خوب و بد یا خوب و خوبتر هرگز یکسان نیستند و حتی با آنها یکسان برخورد نمیشود. چگونه میشود آنکه اهل رعایت آداب و مسئولیتپذیر است را با آنکه آداب را زیر پا میگذارد و مسئولیتپذیر نیست یکسان دانست و با آنها یکسان برخورد کرد.این عین ظلم و بیعدالتی است. عدالت به معنای مساوات نیست، بلکه عدالت یعنی «وضعُ الشیٔ فی موضعه.» عدالت یعنی هرچیزی در جای خود و هرکسی در جایگاه خود باشد. کاری که کردم این نبود که به بچهها بفهمانم هرکس هر طوری باشد خوب یا بد برای من همه خوب و عزیز اند، نه برعکس، به آنها گوشزد کردم که همه باید برای رسیدن به نقطهی مطلوب تلاش کنند و به فکر اصلاح خود باشند، اما همه این استعداد و توانایی را دارند.
باید تواناییهای نهان و استعدادهای به حاشیه رفته را از انزوا خارج میکردم و بت تکبر و خودپسندی را در برخی بچهها میشکستم. حالا به لطف خدا فضا تعدیل شده و هرکس به تواناییها و ضعفهای خود آگاه است و ساختار کلاس را طوری چیدهام که کسی به کسی با چشم حقارت نگاه نکند. البته طبیعی است که پذیرش این مطلب در برخی بیشتر و در برخی کمتر است. اما آنچه مهم است این است که همه فهمیدند طرز فکر و عملکرد معلمشان نسبت به دانشآموزان چگونه است و چه انتظاری از آنها دارم.
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
امروز ناچار بودم برای انجام کاری ضروری به مدرسه نیایم. از قبل به محمدسجاد که نمایندهی کلاس و دستیار معلم هست سپرده بودم امروز که نیستم کلاس را اداره کند و درس تعطیل نشود.از بچهها هم خواسته بودم با او همکاری کنند و به حرفش گوش دهند.
از قضا کارم زودتر از آنچه گمان میکردم تمام شد. با اینکه از معاونت آموزش امروز را مرخصی گرفته بودم اما حدود ساعت ۱۱ صبح بود که تصمیم گرفتم برای دو زنگ پایانی خودم را به مدرسه برسانم و آمدم سر کلاس. در تاکسی که مرا به سمت مدرسه میآورد مادر محمدسجاد تماس گرفت و گفت:«خواستم بگم محمدسجاد مریض شده، امروز خیلی بهش اصرار کردم که نیاد مدرسه چون حالش خوب نبود اما هرکاری کردم گفت اصلا حرفشم نزن هرجوری شده باید برم مدرسه، حاج آقا کلاس رو به من سپرده و باید کاری که حاج آقا ازم خواسته رو انجام بدم و ... خلاصه نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.»
آمدم سر کلاس و گزارش ساعتهای قبلی را از محمدسجاد گرفتم. پرسیدم: «شنیدم مریض شدی، شما که حالت خوب نبود چرا اومدی؟» گفت: «چون مسئولیت ادارهی کلاس امروز رو به من سپرده بودید.» با لبخند و کشیدن دست نوازشی روی سرش از او تشکر و تحسینش کردم.
#تجربه_نگاری
#مسئولیت_پذیری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
@qalamhayeashegh
گفتم: اگه به رفتارهات فکر کنی شاید متوجه علتش بشی. گفت: بهم بگید علتش رو. میخوام جبران کنم. میخوام خودم رو اصلاح کنم.(عین جملات اوست.) اگر نگویم همهی علت را اما قطعا بخش مهمی از علت سردی من و رهاشدنش را میدانست ولی تظاهر به ندانستن میکرد. زنگ تفریح بود. گفتم: الان اینجا شلوغه و سرو صدا زیاده. فردا توی یه فرصت مناسب صدات میزنم باهم صحبت میکنیم. با لبخند رضایت، با حالتی که دیگر قیافه گرفتن در آن نبود و نگاهی تشکرآمیز گفت: باشه و از او جدا شدم. حالا او منتظر فرداست تا باهم صحبت کنیم و من منتظر یک قدم از او تا دوباره او را به آغوش مهر خودم برگردانم و روزهای آیندهاش با روزهای سابقش متفاوت شود. انشاءالله نتیجهی مطلوب حاصل گردد و مانند بسیاری از دانشآموزانم، شاهد تحول و حرکت او نیز باشم، به لطف خدا.
نگارش: شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
باسمه تعالی
یکشنبهای که گذشت هیأت ماهانهی مدرسه بود و چون میخواستم از هر فرصتی اگرچه فراتر از وظیفهام بود، برای تقویت وضعیت آموزشی و درس بچهها استفاده کنم، پس از هماهنگی با معاونت آموزش، به خانوادهها اطلاع دادم که بچهها یکشنبه ساعت ۱۶:۳۰ کلاس دارند و برایشان دوساعت قبل از شروع هیأت، کلاس ریاضی و فارسی گذاشتم. هدفم بیشتر رفع اشکال و تثبیت مطالب تدریس شده در ذهن بچهها بود. بعد از تعطیلی مدرسه تا وقتی کلاس عصرگاهیام با بچهها شروع شود زمانی بود تا بازی کنند. بچههای کلاس بنده هم که همه تشنهی فوتبال.
در حال بازی فوتبال بودیم که مهدیار و محمدمحسن اجازه گرفتند تا به کلاس بروند و مشقهای فردا را بنویسند. حتما با خودشان محاسبه کرده بودند که بعد از فوتبال تا ساعت ۷ شب باهم کلاس داریم و بعد هم هیأت شروع میشود و بعد از هیأت هم تا به خانه برسند میشود ساعت ۱۰ و ۱۱ شب و احتمالا از شدت خستگی باید بخوابند و فرصتی برای مشق نوشتن باقی نمیماند. از #مسئولیت_پذیری و #مبارزه_با_دلبخواهی این دونفر خیلی خوشم آمد که حاضر شدند قید فوتبال را که به آن علاقه هم داشتند بزنند برای اینکه همان هنگام داخل کلاس بنشینند و مشق و تکلیفی را که از آنها خواسته بودم انجام دهند. برایشان مهم بود که هرجوری شده مشقشان را تحویلم دهند و مثل بقیه فردایش بهانه نیاورند. گویا مهدیار و محسن بلد بودند از هر فرصتی استفاده کنند برای انجام کار درست.
صبح فردای آن روز والدین دانشآموزانی که تکلیف نیاوردند، پیام دادند و توضیح دادند که اگر فرزندشان تکلیف نیاورده به دلیل این بوده که بعد از هیأت خسته بوده و خوابش برده و عذرخواهی کردند.هرچند خوب بود راهی برای انجام مسئولیتشان پیدا کنند، اما چشمپوشی کردم و آن روز به خاطر مشق نیاوردن توبیخ و بازخواستشان نکردم.
نگارش: سهشنبه ۹ بهمن
#تجربه_نگاری
#مشاهده_گری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
@qalamhayeashegh
باسمه تعالی
اخیرا نامهای محبتآمیز و روحیه بخش به تک تک دانشآموزانم نوشتم. امروز در کلاس نظر بچهها را دربارهی نامه پرسیدم و از آنها خواستم بگویند چه احساساتی از خواندن نامه دریافت کردهاند. چیزی که در همهی جوابها مشترک بود دریافت حس خوب و خوشحالی بود اما در این میان نظرات و احساسات دیگری هم مطرح شد. علیرضا گفت: من از نامه این حس را دریافت کردم که شما از من راضی هستید و خیلی خوشحال شدم. محمدسجاد گفت: من احساس خجالت بهم دست داد و خجالت کشیدم. گفتم: خجالت چرا؟ گفت: چون جواب اینهمه بدیهایی که به شما کردیم رو با خوبی دادید. یکی از طاها های کلاس در آغاز صحبتش از من بهخاطر نوشتن نامه تشکر کرد و گفت ممنونم به خاطر نامه و سپس احساسش را بیان کرد.
در بین همهی صحبتها و نظرات خوشحال کنندهی بچهها اما یک نفر مرا به وَجد آورد و او کسی نبود جز طاها تاجیک.
گفتم: طاهاجان نظر شما چیه؟ طاها گفت: از نامه اینو فهمیدم که خدا چقدر بخشنده هست! پرسیدم: نامه چه ربطی به بخشندگی خدا داشت؟ از کجای نامه این معنا رو برداشت کردی؟
گفت: حاج آقا یادتونه توی اعتکاف گفتید هرکس از شما تعریف و تمجید کرد داره از خدا تعریف میکنه و حمد خدا رو میگه چون هرچی دارید از خداست؟ بعدش گفتید هرکی ازتون تعریف کرد به خودتون نگیرید؟ منم وقتی داشتم نامه و تعریفهایی که ازم کرده بودید رو میخوندم بعد از چندلحظه یاد حرف شما توی اعتکاف افتادم و به خودم گفتم به خودت نگیر! همش برمیگرده به خدا. اینجا فهمیدم که خدا خیلی بخشنده هست چون همهی چیزایی که شما به خاطرش از من تعریف کردید رو خدا بهم داده.
از این تطبیق زیبا و دقیق طاها تا چند لحظه با حالت ذوق و تحیر به او نگاه میکردم، حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم و لذت میبردم. عجب حرفی زد این پسر! چقدر خوب این دو تکه را به هم چسباند و نامه را با نکتهی معرفتی اعتکاف به هم گره زد و چقدر عالی نتیجهگیری کرد! از مادرش شنیده بودم که عاشق لِگو درست کردن است. اینجا هم تکههای مباحث معرفتی و تکههای کلمات نامهام را مثل تکههای لِگو خیلی خوب به هم چسباند.وقتی آرام آرام تلاشمان این باشد که منظومهی فکری برای دانشآموز ایجاد کنیم، چنین ادراکات و نتایج نابی برای او حاصل میشود که اگر با قلب او پیوند بخورد در سبک زندگیاش تاثیر قطعی دارد.
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
@qalamhayeashegh
باسمه تعالی
در کلاس نظر بچهها را دربارهی #نامه پرسیدم و از آنها خواستم بگویند چه احساساتی از خواندن نامه دریافت کردهاند. چیزی که در همهی جوابها مشترک بود دریافت #حس_خوب و #خوشحالی بود اما در این میان نظرات و احساسات دیگری هم مطرح شد. علیرضا گفت: من از نامه این حس را دریافت کردم که شما از من #راضی هستید و خیلی خوشحال شدم. محمدسجاد گفت: من احساس #خجالت بهم دست داد و خجالت کشیدم. گفتم: خجالت چرا؟ گفت: چون جواب اینهمه بدیهایی که به شما کردیم رو با خوبی دادید. یکی از طاها های کلاس در آغاز صحبتش از من بهخاطر نوشتن نامه #تشکر کرد و گفت ممنونم به خاطر نامه و سپس احساسش را بیان کرد.
در بین همهی صحبتها و نظرات خوشحال کنندهی بچهها اما یک نفر مرا به وَجد آورد و او کسی نبود جز طاها تاجیک.
گفتم: طاهاجان نظر شما چیه؟ طاها گفت: از نامه اینو فهمیدم که خدا چقدر بخشنده هست! پرسیدم: نامه چه ربطی به بخشندگی خدا داشت؟ از کجای نامه این معنا رو برداشت کردی؟
گفت: حاج آقا یادتونه توی #اعتکاف گفتید هرکس از شما #تعریف_و_تمجید کرد داره از خدا تعریف میکنه و #حمد خدا رو میگه چون هرچی دارید از خداست؟ بعدش گفتید هرکی ازتون تعریف کرد به خودتون نگیرید؟ منم وقتی داشتم نامه و تعریفهایی که ازم کرده بودید رو میخوندم بعد از چندلحظه یاد حرف شما توی اعتکاف افتادم و به خودم گفتم به خودت نگیر! همش برمیگرده به خدا. اینجا فهمیدم که خدا خیلی #بخشنده هست چون همهی چیزایی که شما به خاطرش از من تعریف کردید رو خدا بهم داده.
از این #تطبیق_زیبا و دقیق طاها تا چند لحظه با حالت ذوق و تحیر به او نگاه میکردم، حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم و لذت میبردم. عجب حرفی زد این پسر! چقدر خوب این دو تکه را به هم چسباند و نامه را با نکتهی معرفتی اعتکاف به هم گره زد و چقدر عالی نتیجهگیری کرد! از مادرش شنیده بودم که عاشق لِگو درست کردن است. اینجا هم تکههای مباحث معرفتی و تکههای کلمات نامهام را مثل تکههای #لِگو خیلی خوب به هم چسباند. وقتی آرام آرام تلاشمان این باشد که #منظومهی_فکری برای دانشآموز ایجاد کنیم، چنین #ادراکات_و_نتایج #نابی برای او حاصل میشود که اگر با #قلب او پیوند بخورد در #سبک_زندگیاش تاثیر قطعی دارد.
#نوید_نیّری
#تجربه_نگاری
#کلاس_چهارم_شهید_بالازاده
@qalamhayeashegh