eitaa logo
ماه قصه‌ها/ جهاد علمی میبد/امامی
2.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
345 فایل
آموزش چند بعدی/برای يادگیری و یاددهی نوین 📌آموزش در ۶ ساحت تربیتی؛ #هوش_مصنوعی #استعدادسنجی #سواد_رسانه #فهم_قرآن #بسیج_علمی_پژوهشی_میبد ارتباط باما: @sijima
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا اینجا خوابیدی؟! سلام طفلی که نمی‌شناسم‌ت... اینجا که جای خوابیدن نیست. مادرت کجاست؟! بابا می‌داند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند... قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد! موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیاده‌روی کردی تا به اسطوره‌ات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی... نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را می‌خواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟! چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکی‌ست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟ چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟... بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد... بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت... خونت بی تقاص نمی‌ماند 🖤 به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🧃سینمای ساندیس‌خورها اهل سینما رفتن نبودیم، فیلم دیدن چرا. با سینما کلا حال نمیکردیم، شاید هم حال نداشتیم. یک روز بابا آمد خانه، با چهار پنج تا بلیط. گفت امشب میرویم یک جای باحال برای فیلم دیدن. مغز حسابگرم ناخودآگاه شروع کرد به دو دوتا چهارتا. بلیط برای همه‌ی اعضای خانواده حکما هزینه ی زیادی می‌طلبید. تازه خدا رحم می‌کرد فیلمش خوب باشد و مارا زخمی‌تر نکند. ریاضی‌ام ضعیف بود، پرسیدم نیم بها گرفتین؟! چشمکی زد: بی بها گرفتم، چشمت بی بلا باشه بابا. این عماره، فرق داره. بار عذاب وجدانم سبک شد. "چرا رایگان؟" توی ذهنم می‌گشت. شب، شال و کلاه کردیم. من، آبجی و داداش یک سال و نیمه. ساعت ۷ باید آنجا می‌رسیدیم، ساعت ۶ و پنجاه و پنج بود. نزدیک ترین سینما به ما چهل دقیقه فاصله داشت، الفاتحه. مطمئنا در سالن را می‌بستند، ما هم نمی‌رسیدیم. با سرعت پریدم توی ماشین،عجله داشتم زود برسیم. بابا پیچید توی یکی از کوچه ها، روبه‌روی مسجد فاطمه الزهرا سلام الله علیها زد روی ترمز و پیاده شد. با خودم گفتم چه وقت نماز خواندن است. زمان داشت می‌گذشت، دل دل می‌زدم از استرس. بابا گفت پیاده شید. گفتم بعدا وقت نماز خوندن داریم، بریم دیر میشه. گفت نماز دیگه چیه، همینجا اکران میشه. فیوز هایم تق تق کنان پریدند. مسجد، فیلم؟ فیلم، آن هم توی مسجد؟! جل‌الخالق، حوصله فیلم احکام اسلامی را نداشتیم واقعا. دم در، یک صندوق شیشه‌ای کوچک بود با دسته ای بلیط. رویش نوشته بود: هزینه‌ی اختیاری. بابا یک تراول پنجاهی انداخت توی صندوق، بلیط هارا گذاشت کنارش و رفتیم داخل. بعضی ها بیشتر خرج می‌کردند، بعضی ها همینطوری می‌آمدند. توی مسجد، خیلی صمیمی و خودمانی دو ستون صندلی چیده بودند توی هم. زنانه و مردانه. تاریک بود، آقایی با چراغ موبایل راهنمایی مان کرد. مامان عقب نشست تا اگر داداش نیاز های فوری فوتی اش گل کرد، به توالت دسترسی داشته باشد. آقاهه گفت کنار مامان بنشینیم، ما ولی سرمان را انداختیم پایین و رفتیم جلوی جلو. یک پرده ی بزرگ با یک پروژکتور ساده، هفتاد هشتاد نفر آدم را دور هم جمع کرده بود.تازه فهمیدم چرا بابا چیپس و پفک سر راه خرید. اینجا بوفه نداشت اصلا. فیلم هم بدون چیپس و پفک نمی‌چسبد. از وسط فیلم اول رسیدیم، ترمینال غرب. فیلمی درمورد مسائل هسته‌ای، با کلی استعاره از برجام و مذاکرات . شاخ درآوردم، این قدر صریح صحبت کردن از توافق ژنو، آن هم سال ۹۷ برای خود ظریف هم زمخت بود، چه برسد به "رعیت" هایی مثل ما. فیلم دوم که اکران شد، کرک و پری باقی نماند. مستند قائم مقام. ما همیشه توی جمع های خیلی خیلی خیلی صمیمی‌مان_تاکید میکنم_"خیلی خیلی خیلی صمیمی" از این حرف ها می‌زدیم. حالا یک مستند کلی حرف عجیب و سیاسی را وسط یک جمع صد نفره دارد داد می‌زند. هر لحظه منتظر بودم نیروی انتظامی بریزد و همه‌مان را به جرم اقدام علیه امنیت ملی بازداشت کند. دلم اما داشت خنک می‌شد. تمام حرف های مگوی مارا می‌زد. هرچه می‌گفتیم و کسی باور نمی‌کرد را با تصویر و سند اثبات می‌کرد. اطلاعاتش تا حدی می‌دانستیم، اما جرئت نداشتیم بیانش کنیم. حالا داشتیم حض می‌بردیم. ظاهراً داداش از اول اکران روی دور راه رفتن بوده و بلاخره کار آقاهه را به جاهای باریک رسانده. مامان و بابا مارا گذاشتند و با داداش برگشتند. تازه وسط ماجرا رسیده بود و ول کن نبودیم. هر ثانیه از مستند را برای آبجی که کلاس چهارم بود توضیح میدادم تا او هم لذتش را ببرد. بی توجه به هیس هیس های پشت سرمان و آقاهه که داشت از دست خانواده‌ی پرحاشیه‌ی ما ذله می‌شد، تحلیل هایم را ادامه دادم. ته مستند، میخواستم بایستم، مشت هایم را گره کرده ببرم بالا و چهارتا حرف آبدار پرتاب کنم سمت هر کسی که تا به الان ما و این حرف هارا بایکوت کرده بود. حالا جشنواره عمار به نیمه رسیده. با پرس و جو فهمیدم ظاهراً دیگر مسجد مدنظرم اکران نمی‌گذارد. دلم میخواهد دوباره روی صندلی پلاستیکی بنشینم توی حلق ملت و با پروژکتور فیلم ببینم. شما هم بروید و حرف های مگوی‌تان را از زبان عمار بشنوید، باشد که بلاخره ما ساندیس خور ها هم به آزادی بیان برسیم. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar