اشک مشک
🔸چقدر لذت بخش است! در این گرمای طاقتفرسا وقتی تنت به آب خنک میخورد، لذتی وصفناپذیر سراسر وجودت را در برمیگیرد.
🔸دیگر گرما داشت کارم را تمام میکرد اما این جریان آرام آب سرد، جانی تازهام بخشید. موجهای کوچک پیدرپی میآیند و خودی نشان میدهند. ارباب اما اعتنایی نمیکند. تمام همّ و غمّش متوجه من است.
🔸احساس غرور میکنم. پرچمدار، سپهسالار و پشتوانه نوه پیامبر همه حواسش را به من داده تا مرا سالم برساند. خوب دو دستش را پر از آب میکند. لبهایش تَرک خوردهاند از بس آب ننوشیده. هُرم گرمای تنش را میتوانم حس کنم. هوای گرم آن بیابان سوزان و خستگی جنگ در میدان و سنگینی سلاح، حسابی تشنهاش کرده. بهترین وقت است گلویی تازه کند و آتش این تشنگی طاقتفرسا را با جرعهای آب گوارای فرات بخواباند.
🔸دو دست پر آبش را نزدیک میآورد. اندکی درنگ میکند. به چه میاندیشد؟ پس چرا نمینوشد؟ خدای من! دستش لرزید. آب را به رود بازگرداند. مرا به دوش گرفت. سوار بر اسب به سرعت تاخت. چه حس خوبی دارم! با ارزشتر از من هم چیزی هست در این عالم؟ قرار است تشنگی فرزندان پیامبر را برطرف کنم. ارباب همچنان میتازد. من را با دست راست گرفته. گل از گلش شکفته. این را به وضوح میشود در چهره ماهپارهاش دید.
🔸میدانم دلیل این همه شور و نشاط را! به رقیه فکر میکند! به خوشقولی خودش! آخر خودم دیدم به او قول بازگشت با آب را داد. او همچنان خوشحال و من هم چنان مفتخر.
🔸ناگهان شیطانی هجوم میآورد. یکی از دو ستون خیمه حسین (ع) را می زند. سردار، دستبردار نیست و به سرعت مرا به دست چپ میاندازد و همچنان میتازد. فریاد برمیآورد: «به خدا قسم اگر دست راستم را بزنید، من از دینم دست برنمی دارم.» این جماعت نمیفهمند سردار چه میگوید! کلاغ ادراک آنها کجا و آسمان بصیرت عباس کجا؟
🔸انگار دردی حس نمیکند! فقط میرود. یگانه محرِّکش، خدمت به حسین است و سقایت فرزندانش. ابلیسی دیگر، ستون دیگر را هم میاندازد و کمر پسر زهرا را میشکند. ارباب، مرا به دندان میگیرد. دهانش خشک است. چون همین بیابان پُربلا. این همه تشنه بود و آب ننوشید؟ این مرد، وفا را معنایی دوباره بخشید و شرف را حیاتی دیگر.
🔸چطور تاب آورد و آب نخورد؟ گمان میکنم پاسخ را فهمیدهام. عشق حسین این چنین ارادهاش را پولادین ساخته و ایمانش را بنیادین. این قوم حرامخوار، دست برنمیدارند.
🔸مسلماننمایی، تیری میاندازد و قلبم را میدرَد. آه آه! آهم از دریدگی قلب و پارگی سینه نیست. آهم از غصه چشمان اشکآلود این مرد نافذالبصیرة است.
🔸دیدم چه آهی کشید و چه حسرتی خورد! دیدم آتش شوق و شعله امیدش چگونه سرد و خاموش شد! اشک، در چشمش حلقه زد. حس شرمندگی دارد. میدانم هیچ مقصر نبوده و خودش نیز، ولی شرف و حیایش، وجدانش را آرام نمیگذارد.
🔸نفسهای آخرش را میکشد و نای سخن گفتن ندارد. با تنی خسته و رنجور تمام تلاشش را میکند و آخرین جملهاش را میگوید: «یا اخا ادرک اخا»
#تاسوعا
#ابالفضل_العباس
#علی_بهاری
@qompoz😢
@tanzac