ققنوس
«بودرةالأطفال لاموجود» (اربعیننوشت۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |جمعه|۲شهریور ۱۴۰۳|۱۸ صفر ۱۴۴۶|
«طبر! سرویس شدیم!»
(اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۲
• میخواستیم ساعتی آنجا استراحت کنیم که... کار به درازا کشید و محبت سرشار گیلانی مردم سنگر، زمینگیرمان کرد و همانجا شب را سپری کردیم... موکبی نسبتاً کوچک و جمعوجور که البته برای شهر کوچکی مثل سنگر، خیلی هم عالی بود... در یک زمین خالی، دو چادر داربستی به پا کرده بودند، یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان، دو ابَردَمَنده قوی هم در دوسر چادرها زده بودند که هوای داخل چادرها را خنک میکرد... جهیزیهشان هم کامل بود، اتو ایستاده و چرخ خیاطی و...
• من که از فرط خستگی، تخت خوابیده بودم، اما ظاهراً روحالله و مادرش تا صبح شبزندهداری داشتند... سرفه و آبریزش بینی هم به عوارض قبلی روحالله اضافه شده بود... مادرش با عسل و آبلیمویی که از قم تدبیر کرده بود، کمی ظفتورفتش کرده بود... اما من اصلاً نفهمیده بودم و تا نزدیک نماز صبح، مثل جنازه افتاده بودم، البته رفتن مکرر برق را متوجه میشدم، چون دمندهها که خاموش میشدند، گرما آنقدر فشار میآورد که بر خواب غلبه میکرد...
• برای نماز صبح، امام جماعت موکب رفته بود نجف و برنگشته بود، دشداشهام کار دستم داد و به ناچار جلو انداختندم... نماز صبح که تمام شد مادر روحالله زنگ زد و از خوشخوابی دیشبم گلایه کرد! حق هم داشت، مادر است دیگر، پدرم دیگر... سفارش کرد که دوباره آبجوش، عسل و لیمو را آماده کنم و به روحالله بدهم، عسل و آبلیمو را به میزان سفارششده در ماگ (لیوانفلاسکگونهحافظدمایمایعداخلخودش) ریختم و رفتم سمت پذیرش و پرسیدم که آبجوش هست؟ جوان باصفا و خودخوشتیپپنداری که چند جوانه از موهای بالای بخش عقب سرش را سامورایی جمع کرده بود و کش بسته بود، آمد و با سختی از موانع گذشت و وارد چادر آشپزخانه شد تا در ماگ آبجوش بریزد، تأکید کردم کمی از نصف، کمتر... تقریباً تا خرخره پر کرد! بعد دیدم دارد خالی میکند! داد زدم نریز! عسل و آبلیمو داشت! متحیر و مستأصل نگاهم میکرد، چند ثانیه بعد گفت، انشاءالله با همین هم درست میشه! فکرکنم بعدش رفت گوشهای تا به اعمال زشت خودش فکر کنه!
• اول صبح، سفره صبحانه را پهن میکنند، آشی شبیه کاچی خودمان بود، مختصر، اما مقوی...
• قرارمان این میشود که تا عصر همینجا باشیم و بعد راهی موکب یافاطمةالزهراء(س) شویم...
• در یکی از گروهها #استاد_عشایری پیام را خوانده بودند و توصیه کرده بودند:
«سال آینده انشاءالله پماد دیپروکل با خودت ببر، روحالله را هم به همگنان خویش بسپار تا در جمع همگنان همه چیز بهش بچسبد، حتی اگر عرقسوز شده باشد!»
و ادامه داده بودند:
«شیخ هم به تدریج باور خواهد کرد که روحالله ثمرهای است که وقت ایناعش رسیده و باید به گروه روحاللهوارهها ملحق شود (مجتنی الثمرة لغیروقت ایناعها کالزارع بغیرارضه)»
• آقا #روح_الله_ثانی هم فرصت را مناسب دیده بود و چسبانده بود:
«هرچی گفتیم روحالله بیاد تو تیم روحالله، عملیات داریم 😅
نشد که نشد.»
• حاج #امیر_دیزانی هم در جایی نوشته شیخ #محمدمهدی_فاطمی_صدر را دیده بود، با همان سبک نگارش عجیب و خاص خودش که به سیاهه اخیر اشاره کرده بود و برایم فرستاد:
«برای پیادهروی اربعین طلبههای مدرسهی ازگل مسیر را بررسی میکرد. گفتم: از مسیر بغداد بروید و سال به سال عقب بیایید تا از مرز خسروی و از تنگهی مرصاد شروع کنید تا به شروع از خانه در طهران برسید. امروز حاج رحیم از شیخ حسن و تبلیغ طلبههاش بر جادهی بغداد به کربلاء نوشته بود...»
• #استاد_سوزنچی هم محبت کرده بودند و متنها را دیده بودند و اظهار لطف کرده بودند:
«من امسال در دقیقه نود مسألهای برایم پیش آمد و از توفیق زیارت اربعین محروم شدم، از شما بسیار متشکرم که با نوشتن «اربعین نوشت»هایتان دل ما را با خود میبرید، وفقکم الله لمرضاته و رزقنا الله و ایاکم زیارة الحسین فی الدنیا و الاخرة و شفاعته و الثبات فی طریقه و نصرته و نصرته ولده»
و بعد هم:
«من غالبا در دعاهایم به یاد شما هستم...» و عبارات دیگری که بیچارهام میکنند...
• فاطمه زنگ میزند و بیرون چادر دقایقی صحبت میکنیم، با ذوق و شوق میگوید #دکتر_سنگری اهل اینجاست؟ و به موکب اشاره میکند، میگویم نه، دزفولی است، اما حاجآقای #باباخانی اهل سنگر هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2