eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید #عبدالرحمن_عبادی شهید #حسین_فلاح_انبوهی شهید #علی_میرزا_
«ای‌وای! بچه‌های مردم!...» «دل‌نوشته برادر عزیزم امیر دیزانی، برای شهیدان مظلوم کربلای۴» سال ۶۵ در چنین شبی(شب ۶۵/۱۰/۴) از بهمنشیر آبادان تا خین خرمشهر  دسته‌های غواص به خط‌هایی زدند که  اغلب لو رفته بود... 💠💠💠 هنوز صدای آتش‌بار صدامیان می‌آمد، بچه‌ها بین خشکی و آب و خون غوطه‌ور بودند، جوانی به انتظار قبض‌روح‌شدن، متلاطم در امواج اروند، می‌دانست که دیگر، کار، در این دنیا تمام است و باید جسم را واگذارد، اما نگران بود: «امام عزیزتر از جانم! به سیدالشهداء قسم ما کم نگذاشتیم، ولی...» 💠💠💠 مادر بعد یتیم‌شدن بچه‌ها، همه امیدش علی بود، پسر ارشدش، بعد از پدر او مرد خانه و تکیه‌گاهش شده بود، با همین تکیه‌گاه، دامادها و نوه‌هایش را مثل قبل عزت می‌کرد، سفره‌اش همچو گذشته برای میهمان و اقوام گسترده بود و... آن شب سرد و برفی از و گذشت، از کنار مغازه خواهرزاده‌اش که رد می‌شد پرسید حسین‌جان! از بچه‌ها خبر نداری؟ حسین سرش را بلند کرد سلام داد... - نه خاله‌جان از هیشکی خبری نیست! چند روزیه که از منطقه کسی زنگ نزده، خیلیا این بار رفتن، اغلب غواصا و بچه‌های والفجر۸ سال پیش هم رفتن، نگران نباشید دور هم خوش می‌گذرونن! پیرزن خداحافظی کرد و نگران‌تر راهی خانه شد... برف سنگینی باریده بود، کوچه‌ها تنگ بود، برف را وسط کوچه‌ها جمع کرده بودند تا از کنار تل برف‌ها راهی برای رفت‌و‌آمد باز شود، کوچه‌های تنگ برفی را در دل تاریکی شب طی کرد و به خانه رسید... دلش آشوب بود، تلویزیون را روشن کرد ببیند خبری از جبهه دارد... آن هم که هیچ... تا نیمه‌شب مثل مرغ پرکنده بود، آخر رفت تجدید وضو کرد سر جانماز کنار علاءالدین نفتی که قابلمه آب رویش قل می‌زد نشست و سرش را بالا گرفت و از پشت پنجره بخارگرفته به هوای ابری و مه‌آلود بیرون نگریست و زیر لب می‌گفت: «علی‌جان کجایی مادر؟ بَبَم سرما نخوری! مِگن بازم قرارَس بندازنِتان تو آب سرد رودخانَه اون دفَه به چه سختی زندَه ماندی، مادر! رفیقاتَ آب برده بود... جان مادر! آخه اگر یه چیت بِشَد من چه کنم عزیزِم کیَ دارم؟ آقاتَم که ما رَ وِل کرد رفت... امشب مادرای رفیقات تو مسجد دلشان آشوب بود مِگفتن خبری نیست ازشان...» دست‌ها را بلند کرد و با صدای لرزان گفت: «ای خدای بزرگ! به حق ابی‌الفضل‌العباس، هوای این جوانای ما رَ داشته باش، ایشالا سالم برگردن...» گریه و اشک اَمانش نمی‌داد تا بالاخره نزدیک سحر خوابش برد، نزدیک طلوع بود که دختر مادر را تکان می‌داد: «مامان! مامان‌جان! پاشو چی شده؟ چرا تو خواب گریه می‌کنی؟ چرا ناله می‌کنی...؟» مادر از خواب پرید، دائم می‌گفت: «ای‌وای علی‌ام! ای‌وای علی‌ام! ای‌وای ابراهیم! ای‌وای بچه‌های مردم!...» به سختی مادر را آرام کردند، ساعت ۷ صبح رادیو مارش عملیات می‌زد... شب کربلای۴، ۱۴۰۲ برگرفته از خاطرات مادر شهید علی نجف‌زنگی و عمه شهیدان ابراهیم ژاله و نفیسه ژاله حاجیه‌خانم با اندکی تغییر و بازنویسی @qoqnoos2
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «پدر، پسر، نصرالله» او را به اقتدار می‌شناختند و ابهت. ابهتی که از هاشمی‌بودنش نشأت داشت و اقتداری که حاصل تلمذ قال‌الصادق(ع) و قال‌‌الباقر(ع) بود. مکتب تشیع اقتدارآور است و نمونه‌ای بارز از این مکتب بود. مکتبی که کبیر به جهان شناساند و امام در اعتلای هرچه بیشترش کوشید. با تمام مظاهر دینی و ملی، اما بُعد پدرانه سیدِ مظلوم، مغفول می‌ماند. باید از این بعد بیش‌تر به سید نگاه کرد تا فهمید که چه‌قدر دل‌سوز مردم کشورش و حتی منطقه بود. او در جوانی، آن زمانی که هنوز گرد سپیدی بر روی محاسنش ننشسته‌بود، پدرِ شهید شد. ◽◽◽ داستان پدرها و پسرها در تاریخ عجیب قشنگ است و سوزناک، شبیه به یک تراژدی و از حیث طاقت‌فرسایی شبیه به افسانه. کم نیستند داستان‌هایی که دل‌دادگی پدران به پسران خود را به تصویر می‌کشند. هم باشی در مقابل داغ فرزند زانو می‌زنی. امام‌ (ع) هم اگر قرار است قصه کربلا را به غصه بکشاند، از می‌گوید و فقدان دنیای بدون و از می‌گوید و خباثت دشمنان. خدا از هم عهد می‌گیرد برای کار بزرگی که قرار است روی دوشش بگذارد؛ باید روح سید بزرگ شود، مانند جد بزرگوارش، تا ظرفیت او تحمل مسئولیت بزرگ را بیابد. از می‌گوید که نوه بزرگ خانواده بود، از علقه مادرش به اولین نوه؛ این‌جاست که اشکش راه می‌افتد برای دل غصه‌دار مادرش، اما نه! این اشک از همان موقع که را کفن می‌کند و نماز می‌خواند به جانش مانده؛ این همان بغضی است که بالای تابوت فرزند و دیگر شهدای حزب‌الله مکتوم ماند. این همان است که سر باز می‌کند. می‌گوید من خیلی عاطفی‌ام، دلم زود می‌شکند، اشکم زود جاری می‌شود، خب پدرم دیگر. سید می‌گوید که داغ فرزند برایش سخت بوده و گمان داشته که توشه‌ای برای آخرتش است، بعد فکر می‌کند که نه! برای آخرت خودش کوشید و من باید برای آخرت خودم بکوشم. پس می‌کوشد تا خودش را کنارِ خانه (ع) در بهشت جا دهد. بزرگ‌شدن روح سید در ادبیاتش موج می‌‌زند. خدا عهد می‌گیرد از بندگانش برای دادن عزت در برگ‌برگ تاریخ، برای یک ماندگاری شکوهمند. سید حالا دیگر نه پدر فرزندانش که پدر همه فرزندان لبنان بود. این اشک دوباره جاری می‌شود. کجا؟ در زمانی که فرزندان لبنان در مواجهه با جی‌پی‌اس جاسوس، جانباز می‌شوند؛ طاقت ندارد که فرزندان خویش را مجروح ببیند. اشک سید که آمد، خبر از رقت قلبی داشت که کالبد گوشتی را دیگر تاب نیست و وقت، وقت رفتن است. حالا دیگر پدر حزب‌الله مثل حاج ، مثل دیگر شهداء سرش شلوغ است و از آسمان پدری می‌کند؛ این بار نه برای و نه برای سیده زینب و نه برای حزب‌‌الله، بلکه برای من ایرانی، یمنی، فلسطینی، عراقی، سوری و برای ما در جهان اسلام. 🖊 فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye