همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت570 مامان نزديکمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت571
ابرويی بالا انداخت.
_من که مشکلی ندارم بعدم اونجوری اذيت ميشن آخه.
_خوب ھر وقت خواستيم زنگ ميزنيم ميارنش ديگه.
نگاھی به بارانا کرد بوسه محکمی روی لپش کاشت که صدای اعتراضش بلند شد.
_بارانا خانم دوست داری بری خونه مامان بزرگ؟
_ آره.
_ قول ميدم ظھر بيام دنبالت خونه ام رو نشونت بدم باشه؟
_ باشه زود بيا.
بوسه عميقی روی گونه اش کاشت و گفت:
چشم.
***
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
#حسرت #پارت570 اصلا به فکر نیان نیستیها از زمانی که با اون سر وضع امدی گذاشتیش بیرون دیگه بی خیالش
#حسرت
#پارت571
نویان در حالی که از اعصبانیت هر لحظه قرمز تر از قبل می شد گفت:
باشه ببین امشب چیکار میکنم بعدم زنگ بزن به همون بابا جونت و داییت بعد دیگه ببین نیان رو میبینی.
با حیرت از او فاصله گرفتم و حلقه دستانم را به دور نیان محکم تر کردم نویان با همان چهره ای برزخی صاف ایستاد و کتش رو درست کرد در چشمان لبالب اشکم نگاه کرد در یک حرکت دستش را دراز کرد و نیان را از آغوشم بیرون کشید و با خودت برد.
با بهت و حیرت به دور شدن نویان نگاه میکردم عوضی تر از او هم مگر بود که زن خود را با بچه اش تهدید می کرد از شام هیچی نفهمیدم در اصل هیچ چیز نخوردم جز یک لیوان آب که خودم برای خودم ریختم تا شاید کمی آرام شوم. مطمئن نبودم حرفهای ما را شنیده اند یا نه ولی امیدوار بودم نشنیده باشند. بعد از شام به سالن برگشتیم همه حس و حالم پریده بود نویان بد حالم را گرفته بود موقع بازگشت به سالن هر چقدر سر گرداندم نیان را ندیدم نویان بود ولی بدون نیان
از باقی مراسم چیزی .نفهمیدم حتی زمانی که دیگر غریبهها رفتند و مهمانهای درجه یک ماندن و مردها داخل آمدند نه چیزی سر کردم نه پوشیدم برایم مهم نبود تنها با قیافه ای عبوس نشسته بودم و با چشم مدام به دنبال نیان می گشتم چشمم به شاهین .خورد تنها و تکیده یکجا ایستاده بود دستانش را در جلو بهم گره داده بود. کمرش خمیده بود مگر او چند سال داشت که اینگونه کمرش خمیده شده.
نگاهش قفل شده بود بر یک نقطه نگاهش را دنبال کردم به دختری سپید پوش رسیدم که چشمانش قرمز بود و مدام پر و خالی میشد نگاهش زیر زیرکی به شاهین بود دامادی کنارش نشسته بود و با خنده در گوشش حرف میزد. ولی او به هیچ چیز توجه نداشت انگار اصلا در این دنیا نبود با از بین رفتن دیدم به خودم آمدم. اخم هایم را درهم کشیدم سرم را بلند کردم کی در این مجلس به غیر از نویان با من کار داشت اعصابم خراب بود. نگران نیان بودم هر چقدر میگشتم و با چشم دنبالش میگشتم پیدایش نمی کردم یقه کت نویان را گرفتم و محکم به طرف خودم کشیدم با بغض داد زدم
نیان کجاست؟
در آن سرو صدا صدایم به زور به گوشش میرسید نویان پوزخندی زد و گفت:
خواستم کاری باهات نداشته باشم ولی دیدم غلط اضافی .کردی به حرفم اهمیت ندادی لازم ادبت کنم جای نیان هم به تو مربوط نمیشه الان تا جلوی جمع نگرفتم سیاه و کبودت نکردم او زهرماری ها رو بپوش