همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت568 قرآن رو باز کرد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت569
_می تونم بغلش کنم اين فسقلی رو؟
بچه رو به طرفش گرفتم محکم بغلش کرد بوسه ای روی چال گونه اش نشوند.
_دختره خوشگلم ميای خونه ام رو نشونت بدم؟
مرددنگاھی بھم انداخت و با لحن با نمکی گفت:
_مامان اجازه ميدی؟
_بله دخترم.
دستش رو به ھم کوبيد ھورايی گفت لبخند از ته دلی زدم رو بھش گفتم:
_ناھار خوردی دخترم؟
_مامان جون بھم اورمه سبزی داد.
صدای خنده برديا بخاطر زبون شيرينش بلند شد.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت569 _می تونم بغلش کن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت570
مامان نزديکمون شد دمگوشم گفت:
_بارانا رو ميبرم خونه با عرشيا بازی کنه ھر وقت زنگ بزنی برش می گردونم
بوسه ای روی گونه اش نشوندم.
_قربونت برم.
برديا دستم رو محکم گرفت و گفت:
_بريم.
_مامان ميگه بارانا رو ميخواد ببره خونشون.
اخمی کرد و جدی گفت:
_برای چی؟
_ برای اين که ما راحت باشيم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت223 نگاهم از پنجره ماشین هنوز به ماهان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت224
سارا نوچی کشید و گفت:
--چه مشکلی داشته باشم باباجون. همین که نازنین میمونه و به درسش ادامه میده برای من کافیه.
منم پیش دوستم میمونم کلی باهم خوش میگذرونیم.
نگاهی به سوگل که بغل دستم بود انداختم. از قیافهش مشخص بود که به سارا حسادت میکنه.
لحظهای بعد نگاهمو از سوگل گرفتم و لبخندی به اون همه مهربونیش زدم:
--خیلی ممنون نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم.
حسین آقا با همون مهربونی گفت:
--ما که کاری نکردیم دخترم تو فقط خوشحال باش و به درس و دانشگاهم فک کن.
با شوخی ادامه داد:
--حیف نیست که تو این سن جای درس خوندن و فکر کردن به آیندهت همش اشک بریزی و گریه کنی.
لبخندم پهنتر شد :
--چشم هر چی شما بگین خیلی ممنون.
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت570 مامان نزديکمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت571
ابرويی بالا انداخت.
_من که مشکلی ندارم بعدم اونجوری اذيت ميشن آخه.
_خوب ھر وقت خواستيم زنگ ميزنيم ميارنش ديگه.
نگاھی به بارانا کرد بوسه محکمی روی لپش کاشت که صدای اعتراضش بلند شد.
_بارانا خانم دوست داری بری خونه مامان بزرگ؟
_ آره.
_ قول ميدم ظھر بيام دنبالت خونه ام رو نشونت بدم باشه؟
_ باشه زود بيا.
بوسه عميقی روی گونه اش کاشت و گفت:
چشم.
***
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت571 ابرويی بالا اندا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت572
برديا"
دست ارغوان رو گرفتم با ھم وارد خونه شديم درب رو پشت سرش بستم.
به خودم نزديکش کردم و با ولع صورتش رو نگاه می کردم انگار از ديدنش بعد از اين ھمه سال سير نميشدم دستی روی گونه لطيفش کشيدم سرش رو پايين انداخته بود بوسه ای روی گونه سرخ شده اش کاشتم.
_تو خوابم نميديدم يه بار ديگه پيش ھم باشيم اونم با اين سرعت تو غير قابل
پيش بينی ارغوان.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی گردنم صاف و بدون ريشم کاشت.
_برام تعريف کن.
_چی رو خانم؟
_تو اين چند سال که نبودم چيکار کردی؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت224 سارا نوچی کشید و گفت: --چه مشکلی د
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت225
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سکوت سنگینی ماشین رو فرا گرفت.
نگاهی به عقب انداختم که بابا و اساعیل دنبالمون بودن.
سرچرخوندم و نگاهم به سوگل افتاد که دلخور به بیرون از ماشین خیره بود.
با صدای آرومی اسمشو صدا زدم:
--سوگل جان ؟
لحظهای بعد نگاهشو به سمتم چرخوند و با لحن سنگینی جوابمو داد:
--جانم عزیزم بفرما.
با صدای آرومی که سارا و حسبن آقا نشنون گفتم:
--انقد کشش نده کوتاه بیا. ببین دیگه برنمی گردم و موندگار شدم
چرا هنوز قهری ؟
با لبخند زورکی جوابمو داد:
--قهر نیستم فقط یه خورده سردرد دارم.
بعدش فوری روشو ازم برگردوند و بازم به بیرون از ماشین خیره شد.
خیلی ازم دلخور شده اینو کاملا میشد از طرز نگاهش و حرف زدنش خوند.
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت573
_ مطب دکتر موسوی چيزی تا ديوونه شدنم نمونده بود ، ھمه جا رو دنبالت
گشتم.
لبخند تلخی زد.
_ وقتی قبول کردی تواقفی طلاق بگيريم بيشتر از قبل شکونديم ديگه مطمئن
شدم که نميخوای باھام باشی.
_ ميدونستم بچه خودم بود واسه اين که کارم رو جبران کنم آزادت گذاشتم.
دستش رو گرفتم به طرف اتاقم بردم.
_ ببين اتاقم رو پر کردم از عکسات ھر روز اگه آرامبخش ھای قوی رو نميخوردم روانی ميشدم.
اخمی کرد و جدی رو بھم گفت:
_حالا که پيشتم خبری از قرص نيست از الان بگم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزیکهسرنوشتمنوشتهشد #پارت573 _ مطب دکتر موسوی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#روزیکهسرنوشتمنوشتهشد
#پارت574
_ دوما با اجازه کی عکسای دختر مردم رو زدی تو اتاقت؟
_اين دختر مردم ھمسر سابقم بود اون زمان الانم که زن رسميمه.
_دوستت دارم عاشقتم.
_برديا؟
_جون دلم؟
_ دايی بھت گفت که اون روزی که برای اولين بار اون اتفاق افتاد اون بوده که توی آبميوه ات واسه شوخی قرص ريخته که با اون دختره باشی...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت225 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾
🌼🌼
🌾
#سرنوشت
#پارت226
آدرس خونه رو به حسین آقا دادم و اونم با دقت مسیرایی که میگفتم و دنبال میکرد.
بابا و اسماعیل هم دنبالمون بودن.
حدودا یک ساعتی توی راه بودیم و بعدش رسیدیم.
ماشینو که پارک کرد پیاده شدیم.
سارا با ذوق نگاهی به ساختمون که درست روبه رومون بود کرد و گفت:
--اینجا جاییه که قراره زندگی کنم ؟
به تایید سری تکون دادم:
--امیدوارم که مورد پسندت باشه عزیزم.
با همون لبخند گفت:
--عالیه که.
نگاهشو به پدرش داد:
--بابا نظر شما چیه ؟
حسین آقا با لحن مهربونی گفت:
--حرف نداره دخترم فقط.....
پرسشگرانه نگاهش کردیم که سارا پرسید:
--فقط چی بابا ؟
حسین آقا کمی من من کرد:
--از راه دانشگاهت کمی دوره.....رفت و آمد برات سخت میشه.
سارا که هنوز لبخند به لبش بود گفت:
--بابا جون نگران نباش.... اینجا حتما ایستگاه اتوبوس داره کمی زودتر راه میافتم با اتوبوس خودمو میرسونم.
نگاهشو به سمت من چرخوند:
--اتوبوس داره دیگه ؟
✍الف_یوسفوند
#براساسواقعیت
#هرگونهکپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌾@rRozeghareTalkh🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇
https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456
🌼
🌾🌾
🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼