eitaa logo
همتا 🌱
5.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
878 ویدیو
5 فایل
رمان زیبای همتا به قلم الف_یوسفوند کپی حرام و پیگرد قانونی دارد ❌ جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ❤ عضو انجمن رسمی رمان‌های آنلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/11
مشاهده در ایتا
دانلود
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت570 مامان نزديکمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 ابرويی بالا انداخت. _من که مشکلی ندارم بعدم اونجوری اذيت ميشن آخه. _خوب ھر وقت خواستيم زنگ ميزنيم ميارنش ديگه. نگاھی به بارانا کرد بوسه محکمی روی لپش کاشت که صدای اعتراضش بلند شد. _بارانا خانم دوست داری بری خونه مامان بزرگ؟ _ آره. _ قول ميدم ظھر بيام دنبالت خونه ام رو نشونت بدم باشه؟ _ باشه زود بيا. بوسه عميقی روی گونه اش کاشت و گفت: چشم. *** 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت571 ابرويی بالا اندا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 برديا" دست ارغوان رو گرفتم با ھم وارد خونه شديم درب رو پشت سرش بستم. به خودم نزديکش کردم و با ولع صورتش رو نگاه می کردم انگار از ديدنش بعد از اين ھمه سال سير نميشدم دستی روی گونه لطيفش کشيدم سرش رو پايين انداخته بود بوسه ای روی گونه سرخ شده اش کاشتم. _تو خوابم نميديدم يه بار ديگه پيش ھم باشيم اونم با اين سرعت تو غير قابل پيش بينی ارغوان. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی گردنم صاف و بدون ريشم کاشت. _برام تعريف کن. _چی رو خانم؟ _تو اين چند سال که نبودم چيکار کردی؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت224 سارا نوچی کشید و گفت: --چه مشکلی د
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سکوت سنگینی ماشین رو فرا گرفت. نگاهی به عقب انداختم که بابا و اساعیل دنبالمون بودن. سرچرخوندم و نگاهم به سوگل افتاد که دلخور به بیرون از ماشین خیره بود. با صدای آرومی اسمشو صدا زدم: --سوگل جان ؟ لحظه‌ای بعد نگاهشو به سمتم چرخوند و با لحن سنگینی جوابمو داد: --جانم عزیزم بفرما. با صدای آرومی که سارا و حسبن آقا نشنون گفتم: --انقد کشش نده کوتاه بیا. ببین دیگه برنمی گردم و موندگار شدم چرا هنوز قهری ؟ با لبخند زورکی جوابمو داد: --قهر نیستم فقط یه خورده سردرد دارم. بعدش فوری روشو ازم برگردوند و بازم به بیرون از ماشین خیره شد. خیلی ازم دلخور شده اینو کاملا می‌شد از طرز نگاهش و حرف زدنش خوند. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 _ مطب دکتر موسوی چيزی تا ديوونه شدنم نمونده بود ، ھمه جا رو دنبالت گشتم. لبخند تلخی زد. _ وقتی قبول کردی تواقفی طلاق بگيريم بيشتر از قبل شکونديم ديگه مطمئن شدم که نميخوای باھام باشی. _ ميدونستم بچه خودم بود واسه اين که کارم رو جبران کنم آزادت گذاشتم. دستش رو گرفتم به طرف اتاقم بردم. _ ببين اتاقم رو پر کردم از عکسات ھر روز اگه آرامبخش ھای قوی رو نميخوردم روانی ميشدم. اخمی کرد و جدی رو بھم گفت: _حالا که پيشتم خبری از قرص نيست از الان بگم. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت573 _ مطب دکتر موسوی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 _ دوما با اجازه کی عکسای دختر مردم رو زدی تو اتاقت؟ _اين دختر مردم ھمسر سابقم بود اون زمان الانم که زن رسميمه. _دوستت دارم عاشقتم. _برديا؟ _جون دلم؟ _ دايی بھت گفت که اون روزی که برای اولين بار اون اتفاق افتاد اون بوده که توی آبميوه ات واسه شوخی قرص ريخته که با اون دختره باشی... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت225 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 آدرس خونه رو به حسین آقا دادم و اونم با دقت مسیرایی که می‌گفتم و دنبال می‌کرد. بابا و اسماعیل هم دنبالمون بودن. حدودا یک ساعتی توی راه بودیم و بعدش رسیدیم. ماشینو که پارک کرد پیاده شدیم. سارا با ذوق‌ نگاهی به ساختمون که درست روبه رومون بود کرد و گفت: --اینجا جاییه که قراره زندگی کنم ؟ به تایید سری تکون دادم: --امیدوارم که مورد پسندت باشه عزیزم. با همون لبخند گفت: --عالیه که. نگاهشو به پدرش داد: --بابا نظر شما چیه ؟ حسین آقا با لحن مهربونی گفت: --حرف نداره دخترم فقط..... پرسشگرانه نگاهش کردیم که سارا پرسید: --فقط چی بابا ؟ حسین آقا کمی من من کرد: --از راه دانشگاهت کمی دوره.....رفت و آمد برات سخت می‌شه. سارا که هنوز لبخند به لبش بود گفت: --بابا جون نگران نباش.... اینجا حتما ایستگاه اتوبوس داره کمی زودتر راه می‌افتم با اتوبوس خودمو می‌رسونم. نگاهشو به سمت من چرخوند: --اتوبوس داره دیگه ؟ ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت574 _ دوما با اجاز
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 با اخم نگاھش کردم و گفتم: _گفت از اين بابت ازش ممنونم اگه اون کار و نمی کرد ھيچوقت نمی تونستم داشته باشمت. کنارش روی تخت درست روبروی تابلويی که خودم از چھره اش کشيده بودم نشستم. _ارغوان؟ _بله؟ _زنگ بزنم مامانت بارانا رو با آژانس بفرسته دلم برای دخترم تنگ شده. چپ چپ نگاھم کرد. _دخترم ، دخترم بخوای راه بندازی من ميدونم و تو اول من بعد بارانا. خنده از ته دلی کردم محکم در آغوش کشيدمش. _ ديوونه ای. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #روزی‌که‌سرنوشتم‌نوشته‌شد #پارت575 با اخم نگاھش کرد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 _آره ديوونه تو ام. سکوت کردم اون ھم چيزی نمی گفت به عکسای مختلفی که از خودم و خودش انداخته بوديم نگاه می کرد با ديدن عکس روز تولدش لبخندی زد، انگار که ياد چيزی افتاده باشه گفت: _راستی نگفتی آخر داستان ماه پيشونی چيشد؟ سرش رو در آغوش کشيدم. _ تعريف کنم؟ _تعريف کن. _تا کجا برات گفتم؟ لباش رو با زبون خيس کرد و گفت: _ تا اونجايی که خواھر بدجنسش روی پيشونيش خال سياه دراومد. شروع کردم به گفتن ادامه داستان... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان روزی که سرنوشتم نوشته شد👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/37476 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت226 آدرس خونه رو به حسین آقا دادم و او
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 سری تکون دادم: --آره عزیزم. یه خیابون بالاتر ایستگاه اتوبوسه. همون لحظه متوجه پیاده شدن بابا و اسماعیل شدم. سوگل با همون قیافه درهم قدمی برداشت که به خونه بره اما با اومدن مادرش سرجاش خشکش زد. طلا خانم با لبخندی به سمتمون اومد : --به ببین کی برگشته. تو جیک ثانیه بغلم کرد و با ذوق گفت: --از دیشب تا الان دلم برات یه ذره شده. انگار صد سال بهم گذشت دختر عزیزم. خودشو ازم جدا کرد که با لبخند تصنعی جوابشو دادم: --ممنون خاله طلاجون. بعدش نگاهی به پدرم و سارا با حسین آقا انداخت و با صدای آرومی گفت: --اینا کین دختر؟ بی‌حوصله با اشاره‌ای به بابا گفتم: --پدرم هستن. طلا خانم رو کرد به بابا و با لبخند گفت: --خیلی خوش اومدین جناب مشتاق دیدار . من طلا هستم مادر سوگل جان دوست دخترتون. بابا سری تکون داد: --خیلی ممنون خانم لطف دارین. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همتا 🌱
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 #سرنوشت #پارت227 سری تکون دادم: --آره عزیزم. یه خی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾 🌼🌼 🌾 حرفای طلا خانم که تموم شد گفتم: --ایشونم‌دوست و همخونه‌م سارا جان که با پدرشون اومدن. طلا خانم با تعجب گفت: --همخونه ؟ به تایید سری تکون دادم: --بله همخونه‌. سری تکون داد و چند لحظه بعد رفت کنار سوگل و آروم تو گوشش یه چیزایی زمزمه کرد. سوگل هم اخماش رفت توهم و با صدای نسبتا بالایی گفت: --ول کن مامان. بی‌اهمیت بهش رو به حسین آقا گفت: -بفرمایید بریم داخل. --شما برید دخترم. من باید برم وسایل تو و سارا رو بیارم مسیرم‌دوره زودتر برم بهتره. سری تکون دادم که صدای بابا به گوشم خورد: --نازنین مام باید زودتر بریم. --کجا بابا ؟ امشبو بمونید فردا صبح راه بیوفتین. ✍الف_یوسفوند 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌾@rRozeghareTalkh🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 پارت اول رمان سرنوشت👇👇👇 https://eitaa.com/rRozeghareTalkh/40456 🌼 🌾🌾 🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼