#خاطــره🎞
رفیق شهید :
زنگ زد گفت:"
سامان همین الان وسایلتو جمع کن،دو روز بریم قــم..." 🕌☺️
گفتم:"بابــک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟!🧐
گفت:"نــه همین الان!🙁
بااصرارم که بود دوتایے راه افتادیم از رشت رفتیم قــم🌸🍃
اونجا ازش پرسیدم:"بابک اینهمه عجله و اصرار براے چی بود؟!؟"🤔😑
گفت:"
برایفرارازگنـــاه! اگه میموندم رشت،دچار یهگناهمیشدم...
براےهمیناومدم
بهحضرتمعصــومه(س)پناهآوردم.💔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از بچه های نسل سلیمانی
💠خاطره ای از شهید صدرزاده:
📌راهیان نور:
توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج
یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه
های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی
راهیان نور....
روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن
پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری
هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم
میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو
برقرار کنن.
اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان
دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها
میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان
میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا
صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش
باشه.
اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به
طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های
پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده
بودن.
مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و
بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن
بلندگوها رو بذارن سرجاش.
صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه
میاد ومیبینه بلندگوها نیست. عصبانی
میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه
شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه
جا پایگاهه که سرسری بگیرید
هیچی دیگه.... سید وبچه ها میخندیدن و اون
فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده طرف
زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده
هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال
نیروهاشون.
سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی
میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....
________________
💠برای شادی روح شهید صلواتی ختم کنید
________________
🔸پ ن : برای دیدن پست و استوری های زیبای بیشتر، پیج ها رو فالو کنید :
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
_______________
#شهید_مصطفی_صدرزاده #رفیق_شهیدم
#خادمین_شهدا #خادم_الشهدا #خاطره
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_رحمان_مدادیان #شهیدصدرزاده #شعبانیه #رسانه
https://www.instagram.com/p/CaonPK-oqho/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
⚘﷽⚘
🎋بسم رب الشهدا و الصدیقین 🎋
✨قــرار عاشقی✨
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
امام خامنه ای(مدظله العالی):
امروزفضیلت زنده نگه داشتن نام،یاد و #خاطره شهیدان کمتراز شـــ🌷ــهادتـــــ نیست.
شهیدان رانیازی به گفتن و نوشتن نیست،آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستند
بازهم ساعت به وقت قـرار تپـش
قلبــ❤️ـهاست ...
برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان خلق کردند .
#ادامه_مصاحبه......
#قسمت_چهارم
ادامه دارد
1400/12/18
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم #رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#گروه_فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_رحمان_مدادیان
#رسانه #خادمین_شهدا #راهیان_نور #فکه #کانال_کمیل #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
#همسرانه #تهران #شهید_صدرزاده #رسانه_خادم_الشهداء #حرم_حضرت_زینب #حضرت_زینب #حضرت_رقیه
https://www.instagram.com/p/Ca70pz2I_NH/?utm_medium=share_sheet
💠 #خاطره
پدر شهید:
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام.
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
#خاطره...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
●زمستان سال۶۴درتهران زندگی میکردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری راطی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند.
●اوازناحیه پاهم ناراحتی داشت وحمل یک کیسه برنج باآن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود.
ازاوخواستم باخودروسپاه برودکه نپذیرفت،گفتم:حال شما خوب نیست وپاهایت درد دارد!
●گفت:اگرخواستی همینطور پیاده میروم وگرنه نمیروم.
اوکیسه۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پرازچیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد،اماحاضرنشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند...
✍راوی:همسرشهید
#شهید_اسماعیل_دقایقی🌷🕊
#هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات💐🕊
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
@rafiq_shahidam
🌷شهیدانه🌷
🔹 برشی از خاطرات رزمندهی جانباز " حمید حکیم الهی " :
حسن باقری تازه فرمانده نیروی زمینی شده بود. یک روز من را صدا کرد.
مجید بقایی هم بود. حسن بالای پتوها نشسته بود.
بچههای بندر دیلم هرچه کمک مردمی برای جبهه میرسید برای من هم کنار میگذاشتند.
بیشتر اجناس خارجی بود،مثلاً زیر پوشهای کاپیتان یا کفشهای آدیداس یا پتو.
حسن باقری به پتویی که روی آن نشسته بود اشاره کرد و پرسید این مال کیه؟ گفتم مال منه.
با تعجب گفت مال تو؟ پتو را تا کرد و گفت این رو میدی به من؟ گفتم مال تو!
حسن گفت میخواهم چهار تا سؤال ازت بپرسم ببینم از اطلاعات چی بارته؟ شروع به پرسیدن کرد.
شد شش تا و هفت تا و هشت تا. گفتم ها، حسن! تو گفتی چهار تا چه خبره؟ میخوای من رو گزینش کنی؟
گفت میخوام نیروی دریایی سپاه رو تشکیل بدم. تو بیا برو بوشهر. 18 سالم بود. گفتم بوشهر برای چی؟ گفت نیروی دریایی آنجا تشکیل میشه.
برو مسئول اطلاعات عملیاتش شو!
این را که شنیدم به هم ریختم و با خودم گفتم من دلم اینجاست.
اصلا نمیتونم از این منطقه دل بکنم.
به مجید بقایی نگاه کردم. حسن به من نگاه میکرد و منتظر جواب بود.
چند لحظهای که گذشت حسن گفت با توام.
به اون چرا نگاه میکنی؟
مجید که نگاه من را خوانده بود به حسن گفت: این هیچ جا نمیره. تا من هستم با منه.
وقتی هم که من نباشم ان شاءالله میشه پرسنل تهران.
حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هرچی مجید بقایی بگه.
گفت متأسفم برات پسر! مگه دُمت به دُم مجید بسته ست؟ یه آمپول زن برا تو تصمیم میگیره؟
مجید هم به شوخی گفت آمپول زن بهتر از شوفره. خیلی بخوان گندهت کنن میشی آقای راننده.
اما من اگه آمپول زن هم باشم برم توی روستا یه روپوش سفید بپوشم همه بهم میگن آقای دکتر!
حسن باقری به مجید که پزشکی میخواند آمپول زن میگفت، مجید هم به حسن که دوران خدمت سربازی راننده جیپ فرمانده پاسگاه بود میگفت شوفر. حسن رو به من کرد و گفت من میرم اما به حرفام فکر کن. حسن رفت اما من با مجید ماندم.
#شوخی_شهید_باقری_و_شهید_بقایی
#خاطره
@rafiq_shahidam
#خاطره✨
بیتعارف بگویم!
نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند ،
خوب هم نمیتواند بجنگد .
-شهید حسن باقری💔🥀