eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.5هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
14.3هزار ویدیو
177 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (8) 🌺 #ورزش (#راوی : آقای رضا کیانپور) تو
🌺 (9) 🌺 . ( : آقای عباس شیرازی) بالاتر از چهارراه جمهوری، نرسیده به چهارراه اميراکرم، ای بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از با به آنجا می رفتيم.هميشه چهار يا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان می کرد.صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از يهوديان قديمی بود.يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلی آهسته گفت: اين جوانی که هيکل درشتی داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟!گفتم: شاهرخ رو میگی؟ اين پسر ورزشکار و قهرمان کُشتيه، اما بيکاره، محل خودشونه، خيلی ها ازش حساب میبرن،اما آدم مهربون و خوبيه. گفت: صداش کن بياد اينجا. شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره!آمد کنار ميز ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمايش؟! 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
#کی_بشود_حر_بشوم_توبه_مردانه_کنم #شھید_شاهرخ_ضرغام (10) ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (11) 🌺 2 ( : آقای عباس شیرازی) .عصر يكی از روزها پيرمردی وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه ای، صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان می داد كه آدم با شخصيتی است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!پيرمرد نگاهی به قد و بالای شاهرخ كرد و گفت: ماشاءالله عجب قد و هيكلی. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شب توی قمارخونه های اين شهر برنامه دارم. بيشتر مواقع هم برنده می شم. به شما هم خيلی احتياج دارم. بعد مكثی كرد و ادامه داد: با بيشتر افراد دربار و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوی میخوام كه دنبالم باشه. پول خوبی هم میدم.شاهرخ كمی فكر كرد و گفت: من به اين پول ها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشت. با تعجب گفت: من حاضرم نصف پولی كه در بيارم به تو بدم. روی حرفم فكر كن! اما شاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اين طرفا نيا! برای من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازی مشکل داشت، اما با پول فروشی نه!!٭٭٭ سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون میگذرد. زيبایی هم خريد. وقتی به ديدنش رفتم با خوشحالی گفت: ما ديگه خيلی معروف شديم، شهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، میخواد منو ببره پيش خودش، میدونی چقدر باهاش طی کردم؟ با تعجب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزی سيصد تومن! البته کارش زياده، اونجا خارجی زياد میاد و بايد خيلی مراقب باشم.شب، وقتی از کاباره خارج می شديم. شاهرخ تو حال خودش نبود. خيلی خورده بود. از چهارراه جمهوری تا ميدان بهارستان پياده آمديم. در راه بلند بلند داد میزد. به فحش های ناجوری می داد. چند تا مامور کلانتری هم ما را ديدند. اما ترسيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. .. 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺 (12) 🌺 1 ( : آقای عباس شیرازی) در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت. هيچگاه نديدم که در و لب به نجاست های بزند. را هميشه می گرفت و می خواند.به بسيار می گذاشت.يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد وحرکت کرد. که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون،! ... ... 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
. ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺 (13) 🌺 . 2 ( : آقای عباس شیرازی) صبح يکی از روزها با هم به رفتيم. به محض ورود، نگاه به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون به اين کار مشغول شود.شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم! مهين هم رفت اتاق پشتی و را سرش کرد و با رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! ... 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
🌺 (14) 🌺 . ۱ ( : آقای عباس شیرازی) .اوايل سال پنجاه و هفت بود که به ميامی رفت. جایی بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلی. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمان های خارجی دارم. برای همين هم روزی سيصد تومن بهت میدم.در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله های شرق تهران و بين اکثر های آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کسانی که برای خودشان دار و دسته ای داشتند، چطور به احترام می گذاشتند و از او حساب می بردند.در يکی از دعواها شاهرخ به تنهایی اصغرِ ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را زده بود. آنها هم با نامردی از پشت به او چاقو زده بودند. در آن ايام هر کاری که می خواست می کرد و کسی جلودارش نبود.عصر يکی از روزها شخصی وارد شد و سراغ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمی صحبت های معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم!بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی اين اتاق بايد رو با چاقو بزنيد!!چشمان يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟! نه آقا اشتباه گرفتی!آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعوای ناموسيه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتياج بود، و دار و دسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کی هستين، اين پول رو کی داده؟!اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالی معطل شديم.اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از خارج شده بود. 🇮🇷 @shahidmedadian @rafiq_shahidam96
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (ادامه16) 🌺 #حر (#راوی : آقای عباس شیرازی
(17) .#توبه ( : آقای رضا کیانپور) سه روز از گذشته. خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من !فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن_اسماعيل_طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام کنم. خدايا منو ببخش! (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتيم ، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. ... @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (18) 🌺 #انقلاب 1 #خمينی_فدايت_شوم (#راوی
کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺 (19) 🌺 2 !! ( : آقای رضا کیانپور) .اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه که الان ترسيده و رفته ،اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر ها و های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی و ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!! مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت. .. @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄
🌷 🍃ولادت : ۳۲/۶/۱ - تهران 🍂شهادت : ۵۹/۹/۱۷ - آبادان 🍁آرامگاه : به وسعت قلب های عاشق 🌸قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد تا کسی جلودارش نباشد، هرشب ، ، و ...🔪 🌺پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا 🌼دیگران به مادر می خندیدند اما می دانست که سلاح مومن دعاست. 🔰زندگی در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا اینکه دعاهای پیرش اثر کرد و شاهرخ یکه بزن شد