#شهیدبیضائے
شیعہ بہ دنیا آمدیم ،
تا موثر در تحقق ظهورِ #مولا باشیمـ...!
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹] ••
#تلنگرانه🍂
حاجحسینیکتا:
بچه ها! مراقب #چشماتون باشید.
بچه ها! خیلی وقتا حواسمون به چشمامون نیست؛
خودمون خودمون رو چشم میزنیم! یا چشمامون چیزایی رو میبینه که نباید ببینه...
بچه ها! هنوز چشاتون خوشگل ندیده که دختره خودشو درست میکنه دلتون میره...
چقدر چشمتو از نامحرم نگه میداری؟!
بگو نگاهش نمیکنم تا جیگر #امامزمان💚 خنک بشه... تا امام زمانمو ببینم...
••
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان : خدایا خودت دیدی در همشون رو زدم کسی. رام نداد بیام تو😭😔🕊
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
ای شہید ...
مےدانم از ایـنجاڪہ من نشسته ام
تا آنجا که تو ایستادهاے فاصلہ بسـیاراسـت
امّــا ڪافیست
تو فـقط دستم رابگیرے
دیگر فاصلہ اے نمےماند ...
#شہید_حسین_معز_غلامے
••
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#شبیه_شهدا_شویم🍃
به سید میگفتن:
اینا ڪی هستند مياري #هيئت؛
بهشون مسئوليت میدی؟!
میگُفت: ڪسی ڪه تو راه نیست،
اگه بیاد توی مجلس اهـل بیٺ
و یه گوشه بشینـه
و شما بهش #بها ندی،
میـره و دیگه هم برنمیگرده
اما وقتی تحویلش بگیری؛
#جذب همین راه میشه!...🦋
#شهید_سیدمجتبـی_علمدار
📕 کتاب علمدار. اثر گروه شهید هادی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
°•| 🌿🌸
میدونید بچه ها؟!...
جبهه آخر #چشم_چرونی بود
شهدا یه تیپی زدن که خدا نگاهشون کنه
دنبال این بودن که خوشگلِ خوشگلا، #یوسف_زهرا، #امام_زمان(عج) نگاهشون کنه...
حالا تو برو هر #تیپی که میخوای بزن، اما حواست به این باشه که کی نگات میکنه...!
••
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🥀" شـــوق شهادتـــــــــ "🥀
+ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد..
_گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
+ آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم..
_ دفعه دوم
ڪه رفتم سوریه،باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
+ و براے بار سوم
ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولے شهید نشدم..
_ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
من ڪان لله كان الله له
تو براے خدا به جبهه نمے روے
براے شهادٺ می روے…
+نیتت را درست ڪن
خدا تو را قبول مے ڪند..
_ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفےصدرزاده
••
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُوا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِّلْعَالَمِینَ
و آنان که کافر شدند، چون قرآن را شنیدند چیزی نمانده بود که تو را چشم بزنند، و میگفتند: «او واقعاً دیوانهای است.» و حال آنکه [قرآن] جز تذکاری برای جهانیان نیست.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#محرم
#به_روایت_دوست_شهید
🔻روزی وارد حسینیه عاشقان ائمه(ع) شد. چون مدتی بود که نیامده بود، یکی از بچه ها بلند گفت: بچه ها شهید،بچه ها شهید...
همه برگشتیم، دیدیم رضاست، او با لبخندی متواضعانه پاسخش را داد. گاهی هم که در تنهایی با هم گپ و گفتی داشتیم و از توفیقات خود اظهار ناامیدی می کردیم، رضا در انتها میگفت: شهادت، شهادت.. 😔
برای حسینیه تلاش چشمگیری داشت هر چه از دستش بر میآمد انجام میداد. هر محرمی که از راه می رسید، به این در و آن در میزد تا مقدمات و امکانات لازم را مهیا سازد، به هر کسی میتوانست تلفن میکرد و حسینیه را برای مراسم رو به راه میکرد. آخرین محرم (سال۹۴) که فرا رسید، تلفن زد و گفت: فلانی، حسینیه سیستم صوتی ندارد میخواهم با هزینه خودم تهیه کنم لطفا هزینه اش را بپرس و به من اطلاع بده، پرسیدم و به او قیمت را دادم...
📸شهید مدافع حرم
#رضا_عادلی
#اهواز
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#شهیدانه
تو سینه زدی و عرش اللهی شد جایگاهت
ما هم سینه زدیم . . .
نوڪری تو ڪجا و نوڪری ما . . .
📸 شهید مدافع حرم
#محمد_کیهانی
#اندیمشک
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🔰 #معرفی_کتاب | #کتاب_شهدایی
🔻 پیشنهاد ویژه به مناسبت سالروز
تجلیل از اسرا
🔅 فؤاد سلسبیل به مرکز حزب خلق عرب رفته بود و به دوستانش اطلاع داده بود که چه نشستهاید که ملاصالح در دست ما اسیر شده. برویم او را تحویل بگیریم و تخلیه اطلاعات و بعد هم اعدام کنیم تا درس عبرتی برای عربهایی شود که با فارسها همکاری میکنند. آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن گرفتند.
مأموران مستقر در اردوگاه باخبر بودند شخصی با اسیران آمده که در استخبارات مترجم و دوست تیمسار عزاوی، مشاور عالی سیدالرئیس صدام حسین است و حتی تا دیدار با صدام هم پیش رفته. همه دلشان میخواست من را ببینند.
...صدای بازجو در گوشم میپیچید:
-آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آنها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید...
📍 #ملاصالح
(سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی و عراقی #ملاصالح_قاری)
✍🏻 به قلم: رضیه غبیشی
🖨 انتشارات شهید کاظمی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#نماز_اول_وقت
با وضوی عشق
بر سجاده ی وصل
سجده کردند ...
اذان مغرب بہ افق اهـواز
20:14
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
•
میگفت؛
مھمترینکشفےکھیڪانسانمیتونہ
توزندگیشداشتھباشہ؛کشفِمحبتِ
امامحسینعلیھالسلامدردلشھ🖤
#محرم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
✍امام صادق علیه السّلام
کسى که خدا خیرخواه او باشد، محبّت حسین (علیه السّلام) و شوق زیارتش را در دل او مى اندازد.
📚بحار الأنوار،ج۹۸، ص۷۶
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹
🍃شروع جنگ🍃
" ادامه قسمت بیستوششم"
🔺راوی:تقی مسگر ها
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف
زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
َرده و غيرت داره و نميخواد دست اين
آخر صحبت ها هم گفتند: هر كيم
بعثي ها به ناموسش برسه با ما بياد.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبا همه سربازها حركت كردند.
قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي.
چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند
و شروع به شليك کردند.
با شــليك چند گلوله توپ، تانك هاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع
مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه
به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي
توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد
دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه
صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه مي ديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه
دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به
آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر
قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.
روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات
باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند.
يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند.
ابراهيم به شوخي ميگفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره
بياد، هيچي از ما نميمونه!
وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در
غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود.
چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول
نيروهاي رزمنده شده بودند.
آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با
همان نيروها به سرپل آمده بودند.
داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي،
مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي.
در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با
نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقي ها قرار دارند.
چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمنده ها شروع به
شليك كردند.
ابراهيم داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد!
بچه ها همه
ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي
فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد.
در همين حين عراقي ها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله هاي
آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد.
بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار
اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.
خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد!
لحظاتي بعد صداي شــليك عراقي ها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر
انداختم.
عراقي ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند.
يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقي ها حمله كردند!
آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر
شايد چند دقيقه اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده
نفر از عراقي ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار
كردند.
ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه ها از اين
حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس مي انداختند.
بعضي ها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند!
ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته
بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم
جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.
در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در
محل، تشييع شد.
خرّمدل فرياد ميزد:
جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فریاد میزند
فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد...
#رمان
#سلام_بر_ابراهیم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹
#وقټ_نماز🌟
گوش ڪن ❣
معبود داره صـدات میڪنه ☘
چہ قشنگهـ این مهمونے و این روایت عاشقانهـ 💗
نمازت سرد نشه مومن 📿
#الـتماسدعاےفرج🌱
#اذان صبح به افق اهواز
5:18
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#سخنبزرگان☔️
بقولحاجآقاقرائتی🌻
هرمعتادحداقلسالییکنفررو
با خودش همراه میکنه..!🚬
شماکهمسلمونمسجدی↓
سالیچندنفررو
مسلمونِمسجدیمیکنی..؟🙃
#اندکیتفکرجایزاست
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🏴 " شهدا و امام حسین (ع)"...
🖤یڪ دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهـه نبود، بهش گفتند: «با یڪ دست کہ نمی تونے بجنگی برو عقب.»مےگفت:«مگه حضرت ابوالفضل با یڪ دست نجنگید؟
🍃مگه نفرمود:«والله ان قَطعتَمو یَمینی،اِنی اُحـــامی ابـداً عن دینــــی»...
🌴عملیات والفجر 4 مسئول محور بود.حمیدباکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محـاصره دشمن نجات بـده با عـده ای از نیـروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت،لحظههای آخر ڪہ قمقمه را آوردن نزدیڪ لبای خشڪش گفته بـود:
♣️«مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظهی شهـادت آب آشامید ڪہ من بیاشامم.»
♠️شهید کہ شد هم تشنهلب بود هم بیدست..
✍ راوی:همرزم شهیـــد
🥀#شهید_شاپور_برزگر_گلمغانی
#فرماندهمحورعملیاتیلشکر۳۱عاشورا
🏴#لبیڪ_یاحسیـــــن
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✏️#خاطره یکی از همرزمان شهید مدافع حرم #محمود_مراداسکندری
💐وارد #سوریه که شدیم برای عرض ادب به بارگاه #حضرت_زینب و #حضرت_رقیه سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم.
🌷روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با #پای_برهنه به راه افتاد.
🎋مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به #گریه . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم!
▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای #شیعیان برداریم، همانطور که اباعبدالله #شب_عاشورا خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🖤⃟🥀
"بسمـ ࢪب عبـاس"
بـٰانَـفَسهـا؎ِٺـوهَـࢪمٌـردِھدِلےزِندھشَـوَد...
اِےدَمِٺـو؛ دَمِصَـدحَـضࢪَتِعیسۍٰ،عـبّاس!
🖤|↫#روزنھمماهعاشقی
🥀|↫#تاسوعایحسینیتسلیت
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#تلنگر👌
⚡️بترسیداز گناه
ڪردن در حضور شاهد…
🌱آن هم شاهدی
ڪه فردا خودش قاضے ست!!
عالم محضر خداست !!!
درمحضر خدا معصیت نڪنیم...🥀
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🖤⃟🥀
خواستم مشک به دستت برسانم که نشد
یا که آبی به لبت حیف بجانم که نشد
بِین دندانِ من این مشک دلم را سوزاند
سعی کردم نشود خیس لبانم که نشد
تا نیافتند زمین دخترکانت بی من...
خواستم تا به حرم تَن بکشانم که نشد
پیشِ تو پانشدم آه مرا میبخشی
گفتم از تیر خودم را بتکانم که نشد
سعی کردم بخدا هرچه که تیر است و سنان
جای این مَشک بر این سینه نشانم که نشد
تیر را تا که کشیدم رمقم را هم برد
آمدم بر روی زین باز بمانم که نشد
که عمود آمد و تا بِینِ دو اَبرو واشد
خواستم نشکند اَبروی کمانم که نشد
خواستم تا که به صورت نخورم روی زمین
هرچه کردم نخورد نیزه دهانم که نشد
دست وقتی که نباشد همه اینها بشود
کاش می شد نشوی فاتحه خوانم که نشد
⚫️|↫#شعر
🖤|↫#علمدار
🏴|↫#عبدالصالح
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🖤اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ
▪️مِثْلِ عبّٰـاسْ كَسْي هَسْت دِلٰاوَر بٰاشَد
▪️بٰاْ هَمـِهْ تِشْنِگي اَشْ يٰادِ بَـرٰادَر بٰاشَد
▪️مِثْلِ عَبّٰاسْ كَسيْ هَسْت كِهْ سَقّٰا بٰاشَد
▪️جِگَرِ سُوخْتِــه اشْ حَسـْرَتِ دَريٰا بٰاشَد
▪️مِثْلِ عَبـّٰاسْ كَسْيْ هَسْتْ اَبٰابيلْ شَوَد
▪️بٰالُ و پَر سُوخْتِه ، هَمْسٰايِه جِبْريلْ شَوَد
▪️هيچ كَس مِثْلِ اَباالْفَضْلِ وَفٰادٰار نَبُود
▪️لٰايِقِ تَشْنِگيُ و اِسْمِ عَلَمْـــــدٰار نَبُود
▪️هَركَسْي خْوٰاست كِهْ فَردٰا بِه شَفٰاعَتْ بِرِسد
▪️يٰا اَباالْفَضْلِ بِگُوييد بِه سَلٰامَتْ بِرِسَد
🖤اگر گرفتاری حاجت داری بگو یا ابالفضل
تاسوعای حـسینی تسلیت بـاد🏴
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
📜 #حدیث
◾️امام صادق عليه السلام:
🏴 عمويمان عبّاس عليه السلام، بصيرتى عميق و ايمانى استوار داشت و در كنار اباعبداللّه الحسين عليه السلام جهاد كرد و مردانه جنگيد و شهيد شد
📚عمدة الطالب صفحه 356
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
✳️سقای دشت کربلا
🎠 تهيه آب در جنگها و شرايط سخت، نشان از دلاوری داشت، چرا که معمولا دسترسی به آب در منطقه جنگی به عنوان عامل راهبردی دشوار می نمود.
📌در شب جنگ بدر پيامبر اکرم (صلّی الله عليه و آله و سلّم) از اصحاب پرسيد: "کیست امشب برود برای ما آب بیاورد؟" اصحاب سکوت کردند. #امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشکی برداشت و وارد چاه تاريک و عميقی شد و مشک را پر کرد و بیرون آمد.
📌در جنگ صفين هنگامی که معاویه آب را بر روی سپاه اميرالمؤمنين (عليه السلام) بست، ایشان #مالکاشتر را برای تهيه آب گسيل داشتند. او دلاورانه از اطراف نهر دورشان کرد و آب به دست یاران اميرالمؤمنين (علیه السلام) افتاد.
📌اما کربلا ، از روز هفتم محرم آب توسط عمر بن سعد بر اهل بيت و سپاه بسته شد.کم کم ذخيره آب لشکر امام حسين (عليه السلام) تمام میشد. در اين شرايط #حضرتعباس (عليه السلام) چند بار به سمت نهر فرات تاخت و مقداری آب برای سپاه و اهل بيت امام تهيه نمود و با رشادتی که از پدرش به ارث برده بود، منصب سقایت آن واقعه عظيم تاريخی را به نام خود ثبت نمود.
💠اما اوج ايثار و رشادت عباس بن علی (عليهما السلام) را میتوان در راهی شدن او به ميدان مشاهده نمود .
سقای دشت کربلا مشک خود را برداشت و وارد فرات شد.
بر طبق برخی از نقل ها کفی از آب برداشت و خواست بنوشد، اما ياد تشنگی برادرش امام حسین (عليه السلام) افتاد و آب را روی آب ریخت و از نوشيدن آب منصرف شد.
سپس مشک را پر از آب کرد و با لبان تشنه از فرات خارج شد. آنگاه به خود چنین خطاب کرد:
🔺ای نفْس ! پس از حسین خوار باش و بعد از او شایسته نیست که زنده باشی. این حسین است که وارد مهلکه مرگ شده و تو می خواهی آب خنک بنوشی؟ به خدا قسم این کار رويه دین من نیست ...
🔷سلام خداوند بر ساقی تشنه لب، عباس فرزند امير المؤمنين (ع) ...
﮼ضیافتظهور
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
.
.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
.
هميشه يك پارچه ي سياه كوچك
بالاي جيب لباس سبز پاسداري دوخته شده بود
. دقيقا روي قلبش.
روي پارچه حك شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه مي دانستند
حاج محسن ارادت دور از تصوري به حضرت زهرا دارد. هر وقت پارچه ي سياه كم رنگ مي شد
از تبليغات پارچه ي نو مي گرفت
و به لباسش مي دوخت.
كل محرم را
در اوج گرماي جنوب با پيراهن مشكي ميگذراند.
در گردان تخريب هم
هميشه توي عزاداري
و خواندن دعا پيش قدم بود.
حاج محسن
بين عزاداري ها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" مي داد
و هميشه عزاداري ها رو
با ذكر حضرت زهرا( سلام الله عليها) به پايان مي برد
.
.
پی نوشت :
.
#معبرهای ما فرق میکند با معبرهای شما !!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
.
#فرمـــانده !
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا،گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
.
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری
#گردان_تخریب
#میخواهم_مثل_تو_باشم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]