eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
382 دنبال‌کننده
168 عکس
19 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها با توبه کار دارند ابراهیم به جایش نشست وبا ناراحتی رو به مسلم گفت:تاجایی که میدانم تنها مرد این گروه که هیچ زنی محرمش نیست توبه است خالد پرده ی خیمه را کنارداد و واردخیمه شد توبه بی حال وبی رمق روی تختی خوابیده بود لباس زرد رنگی به تن داشت چند قدم آن‌طرف تر طباخ از داخل یک دیگچه شلغم های داغ را در ظرف میگذاشت سرش را بالا آورد و به خالد نگاه کرد خالد به پشت سر نگاه کرد وگفت:بیا داخل خیمه لیلا و اعظم واردخیمه شدند لیلا باسرعت به کنار تخت توبه رفت و نشست خالد از جلو خیمه توبه را صدا زد اما توبه بیدارنشست خالد سرفه ای کردودوباره صدا زد:ارباب نمیخواهی برخیزی؟ توبه کمی چشمانش را بازکرد وسخنی نگفت. _ارباب تصدقت شوم برخیز هرچه بیشتر خودت را بیندازی بدتر میشوی برخیز امروز را به شکاربرویم توبه طبق معمول دستش بین ریش هایش برد و چشمانش بازنکرد _ارباب اصلا برخیز به شهربرویم توبه به پهلوی راست چرخید وزیرلب گفت:خدا کمرت را بشکند خالد چرا نمیگذاری بخوابم میبینی که نای بلندشدن ندارم _ارباب برخیز شهر به اینجا آمده لیلا دستمال گلوله شده ای دردست داشت آهسته‌دستمال را برپیشانی توبه کشید وقطرات عرق پیشانی تورا پاک کرد توبه کمی چشمانش را بازکرد و مقابل صورتش لیلا رادید آن چه توان درخود داشت جمع کرد و نشست متعجبانه به لیلا و اعظم نگاه کرد لیلا که طاقت دیدن توبه به این حال نحیف و رنگ پریده نداشت با بغض گفت:لیلا پیش مرگ تو شود توبه این چه حالیست که داری؟ توبه دستی به صورتش کشید و گفت:تو اینجا چه میکنی لیلا؟ _آمده ام تورا ببینم لبخندی به لب توبه نشست وگفت:بهترشده ام نگران نباش اعظم آهسته گفت:باید طبیب خبر کنیم توبه طباخ همانطور که به اعظم نگاه میکرد ،گفت:ما هیچ گاه طبیب خبرنمیکنیم مکان ما را طبیب بداند وقتی به دربار برود خبرش را به دربارمیگوید. لیلا کاسه ی دمنوش را از جلو طباخ برداشت و به لبان توبه نزدیک کرد _بخور تصدقت شوم بخور تابهترشوی توبه به لیلا نگاه کرد و ازکاسه ی دمنوش کمی نوشید _تا آخر کاسه بنوش توبه _نه نمیتوانم میلی به خوردن نیست _هوای این خیمه برای تو خوب نیست باید تابهبودی ات به شهربروی و درخانه ای گرم به سرکنی _هوا که خوب است لیلا من احساس گرما میکنم لیلا از جا برخاست و متکای توبه را مرتب کرد و گفت:به‌‌متکا تکیه بده توبه اینگونه اذیت میشوی خالد آهسته به اعظم گفت:این مرد دراین‌چند روز نای حرف زدن با مارانداشت حالا انگار بادیدن لیلا اکسیرشفا بخش به اوخورانده‌اند توبه‌ سر برمتکا نهاد وگفت:خالد تو میتوانی خانواده‌ای را به‌مکانی دور از دسترس ببری؟ خالد متعجبانه‌نگاه کرد توبه چندین سرفه پشت سرهم کرد و‌گفت:میخواهم زن وبچه ای را ببری و در جایی مخفی کنی مثلا زادگاه پدرت،خودت هم همانجابمانی _ارباب آری آنچه بخواهی انجام میدهم ولی لزومی ندارد من جایی بمانم این خانواده را میبرم‌وبرمیگردم توبه چندنفس‌عمیق کشید وگفت:بایدبمانی و سرپرست آنهاشوی.سکوتی حکم فرماشد توبه به خالدنگاه کردوگفت:می خواهم سرپرست اعظم باشی چشمان اعظم گردشد خود خالد هم با تعجب به توبه نگاه کرد لیلا آهسته درگوش توبه گفت:اینگونه خواستگاری میکنند؟با دستور و اجبار؟نباید نظر اعظم را بدانی؟ _من خواستگاری نمیدانم لیلاخودمم‌ معشوقم را با دستور میگیرم _معشوقت هم حتما جوابت خواهدشد توبه بالبخند‌گفت:فعلا که معشوق با پای خود آمده است _باشد می روم تا تو بیایی عبدالله وارد خیمه شد وگفت:هرچه دنبال حکیم گشتم.بادیدن لیلا صحبتش را قطع کرد و به لیلا و اعظم نگاه کردبعد توبه رانگاهی کرد وگفت:نه الحمدلله بهتری برادر انگارلیلا دم مسیحایی دارد. توبه خنده ی زیبایی کرد و‌گفت:بروبه جای این حرف ها برای اینها طعامی بیاور . به قلم: @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از بیرون دکان وارد شد مردی هم به دنبال او بود ابومحمد به آن مردگفت:آن پارچه ی کتان زرد رنگ هم هست این رنگ مشکی هم برای لباس رزمی که شما میخواهید مناسب است توبه از گوشه ی دکان با خنده گفت:لباس رزم میخواهی مرد یا لباس بزم؟ مرد نگاهی به توبه کرد وگفت:بزم به شما شاعران بیشتر شبیه است جناب توبه لباس رزم میخواهم برای فرزندم که همین تازگی ها جز شرطه های نگهبانی شب شده توبه اخم هایش را در هم کشید و گفت:پس اگر پسرت از درباریان شده بزم و رزم و همه از آنِ شما خواهد بود مبارک است مرد. مرد سری تکان داد و به ابومحمدگفت:بسیارخوب از همین رنگ مشکی به اندازه ی یک دشداشه برش بزنید ابومحمد شروع به برش دادن پارچه کرد مردکیسه ی سرخ رنگی از بین شال کمر درآورد و چندسکه شمرد و به ابومحمد داد ابومحمد سکه را گرفت وگفت:مبارکتان باشد با فرزندتان به داخل همین کوچه بروید ادریس خیاط برای حاکم هم خیاطی میکند واقعا دوخت اوزیباست مرد شانه ی ابومحمد را فشرد و از دکان خارج شد ابومحمد پارچه ها را جمع میکرد توبه صدازد:های حرف میزدم خودت را باپارچه ها سرگرم نکن _حرف هایت به دردخودت میخورد هیچ دردی دوا نمیکند توبه سکوت کردوگفت:مرغت یک پا دارد هرچه میگویم بیا برویم و خانه ای پیداکنیم بهانه می آوری عیبی ندارد من هم با دیگری می روم ابومحمد به سمت توبه برگشت وگفت:چرا خودت را به تجاهل و نادانی میزنی توبه؟خانه بگیری که چه بشود؟ _معلوم است خانه بگیرم و با لیلا زندگی شروع کنم _آخر مرد لیلا مگر پدر ومادر ندارد؟لیلا مگر برادر ندارد؟مگر نباید به خواستگاری بروی؟ توبه دستی به محاسنش کشید ‌وگفت:اینکه کاری ندارد به خواستگاری می رویم _آن وقت پدر لیلا هم حاضر میشودازبین اینهمه خواستگاری که همه صاحب منصب بوده اند دختر نازپرورده اش را به یک راهزن فراری بدهد توبه سکوت عجیبی کرده بود ابومحمد روبروی توبه روی کرسی نشست وگفت:توبه یادت رفته که عبدالله پدرلیلا از درباریان است و بله چشم گویان حاکم فرزندانش هم همه از مشاورینند و آن وقت تو چگونه ای؟ ابومحمد به چشم های غضب آلود توبه نگاه کرد وگفت:همه ی شهر میدانند که اگر حاکم بخواهد مخالفینش را سرکوب کند اول از همه توبه را اعدام میکند.لبخندی به لب ابومحمد آمد وگفت:عصبانی نشو دوست من،اگر میخواهی به خواستگاری بروی من خودم مانند برادر بزرگترت می روم با عبدالله صحبت میکنم توبه لبخند تلخی برلب آورد وگفت:وقتش برسد خبرت میکنم گوشه ی دستار به صورت بست و گفت:من زحمت کم میکنم صلاة ظهر نزدیک است و من قراری دارم توبه از دکان خارج شد و ابومحمد باخنده سری تکان داد توبه به سرعت قدم هایش افزود تا صدای اذان بلندنشده به میدان صلیب رسیده باشد به میدان که رسید باعجله سرش را دور داد تا لیلا را پیدا کنداما خبری از لیلا نبود توبه جلو ایوانی نشست و به مرتب کردن لباس هایش پرداخت ناگهان یک تیر به جلو پایش افتاد توبه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید تیر را برداشت یک کاغذ کوچک به تیر متصل بود همانطور که با چشمانش اطراف را نگاه میکرد کاغذ را باز کردبدون مقدمه نوشته بود دیگر اینجا نیا برو ساعتی بعد تو را در مسجد بازار خواهم دید توبه نامه را در بین شال کمر پنهان کرد و با نگرانی به راه افتاد کوچه وبازار را میگشت تا ساعتی گذشت سپس جلو مسجد رسید با تعجب لیلا را داخل مسجد دید چشمان توبه گرد شد وآهسته گفت:لیلاچه اتفاقی افتاده؟ لبخند بر لب لیلا آمد و از جابرخاست واز مسجد خارج شد وگفت:به به جناب توبه تو را چه شده که رنگ به چهره نداری؟ توبه باتعجب به لیلا چشم دوخت وگفت:این نامه چه بود برایم نوشتی؟ لیلا نقاب بر چهره اش کشید وبه سمت باغ انتهای کوچه به راه افتاد توبه هم دنبال او می رفت که لیلا آهسته گفت:دیگر تمام اهل خانه از آنچه بین من وتو بود خبردارشدند توبه به جای خودش ماند وبانگرانی گفت:همه فهمیدند وتو به اینجا آمدی؟ صدای خنده ی لیلا بلندشد وگفت:چه شد توبه ترسیدی؟ توبه سکوت کرد لیلا ادامه داد:نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط آنجا چون مکان رفت وآمد برادرانم بود گفتم ضرری به تونرسانند توبه آهی کشید لیلا به جای خودش ماند وگفت:چه شد جان من؟ چه چیزی توبه را اینگونه پریشان کرده؟ _امروز ابومحمد سخنی گفت که هرچه فکر میکنم بی راه نگفته _چه گفت؟ _گفت باید به خواستگاری لیلا بروی اما پدر لیلا از اطرافیان حاکم است چطور میشود دخترش را به وصلت کسی بدهد که با حاکم درآویزاست؟ _نگران این صحبت هایی توبه؟ _آری لیلا من همیشه در جنگ بودم وهیچ گاه نترسیدم اما امروز که ابومحمداین حرف ها راگفته دلهره آزارم میدهد
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انتخاب کند من هستم من هم انتخاب خودم را کرده ام پدرم هم حرف تنها دخترش را روی زمین نمی اندازد لبخندبه لب توبه نشست لیلا آهسته گفت:توبه با حاکم مخالف است عجیب نیست من هم مخالف حاکمم خطبه که خوانده شد آن وقت فکری برای حاکم هم میکنیم انگارلیلا بااین صحبت ها روح تازه ای در کالبد جان توبه دمید لیلا نقاب بست وگفت:ازاین به بعد قرارمان کنار درب همین باغ متروکه خواهد بود به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟ توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست عبدالله پارچه را روی تخت نهاد‌وگفت:پس برخیز برویم لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟ _آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری _اتفاقا این بار با تو کار دارند چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود _کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است _توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟ _خبرتازه ای داری برادر؟ توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته _نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟ توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟ _تو‌گمان کن به زور شمشیر او را ترساندم عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟ توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن _پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد _نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟ _چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم _ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت و‌گفت:چه کنم توبه؟ _برو‌داخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش. عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد: آی توبه پیدایت کردیم بایست توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرون‌آورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشت‌وگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟ _نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟ _شعر صله میخواهد _جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟ _جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای _توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت: مردی را میشناسم که پیروز میدان است در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند لیلا چشم انتظار میماند تا بیاید لیلا درحسرت میماند توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود لیلا با تعجب نگاه کرد توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار ‌پدرت بیاید لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همین‌موقع به قلم @rahimiseyed
دعای روز های آخر ماه شعبان @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟ خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟ مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود _به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟ _درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است. مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟ _آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟ توبه به خالد نگاه‌کرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟ خالد به پایین‌تپه اشاره‌کرد‌ چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپه‌دوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کاروان‌نگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟ _آن‌مردی که خورجین زیر سرش بود نیست توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟ خالد نگاه عمیقی به توبه کرد‌وگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرم‌کن‌تا دور واطراف را بگردم خالد به سمت پشت تپه‌دوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهان‌بود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید _چرا میگریختی مردک؟ مرد ساکت شده‌بود خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟ _ما طلافروشیم _پرسیدم ازکجاست؟ _بگویم در امانم؟ خالد سرش را تکان داد _من نیز چون‌شما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعده‌کردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟ _نه آن‌هم دراین‌تاریکی _پس با من بیا خالد وآن‌مرد به‌سمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟ _آن‌مردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد _چه لزومی داشت؟ _ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همین‌هرچه دورتربرود بهتراست توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟ خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم _بله توبه‌بهترین هایش مال تو توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر _خودم سهمی ندارم؟ _خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود ##### توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟ لیلا به دستان مشت شده‌ ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آن‌من است ولی اینکه چیست را نمیدانم _اگر میگفتی چیست زیرک بودی _الان زیرک نیستم توبه؟ توبه خندید‌وگفت:خودت چه فکرمیکنی؟ _هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر صدای خنده‌ی توبه بلندشد و‌گفت:من که ذکاوتی نمیبینم
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟ _ناراحت‌شدی؟ _نه فدایت شوم من همه جانم رابرایت‌میدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود _یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است لیلا با چوب دستی اش محکم‌روی دست چپ توبه‌زد‌توبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستم‌را که نداری لیلا به دست خالی‌توبه‌نگاه‌کرد‌وگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است توبه‌سرش‌را تکان‌داد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمان‌لیلا گرفت لیلا آهسته‌گفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهی‌میفروشم و خرج‌دامادی ام را در می‌آوردم لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آن‌خیره‌شد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من توبه به‌پشت‌دستش نگاه‌کرد‌وگفت:تو دیوانه‌ای لیلا دستم را کبود کردی _شوخی‌کردم‌توبه‌واقعی دستت کبود شد؟ توبه‌جوابی نداد _توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟ توبه‌کنار لیلا نشست وگفت:این‌حرف ها چیست لیلا من‌توبه ام کسی که زخم هابرداشته‌تا مرد جنگ شده‌یک‌کبودی که دیده‌نمیشود _آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همه‌ی زخم ها بیشتر است توبه خندید و‌گفت:مهربان‌شده ای لیلای من تو که قصدت زخم‌زدن نبود،بود؟ _نه خدانکند‌به توبه بخواهم زخم بزنم _بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو لیلا با تعجب به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:چه در چشمانم‌پنهان‌کرده‌ام؟ _نمیدانم فقط این را میدانم‌سخنی داری و‌دنبال بهانه برای گفتنش هستی لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست لیلا بااین جمله‌انگار پیکر توبه‌ را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟ لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟ _نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد. به قلم @rahimiseyed