eitaa logo
رهروان شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
177 ویدیو
5 فایل
خورشید اینجا .... عشق اینجا....گنج اینجاست... زیارتگاه کربلای پنج اینجاست.... این خاک گلگون تکیه ای از آسمان است....
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا سلام رفیق  ... شرمنده شرمنده شرمنده  ی را که با جان نگه داشته بودی برای نان، رهایش کردیم آن  ای را که با خون نگه داشته بودی ناتوان ، رهایش کردیم تن پوش خاکیت را ، که با ذوق بر تن کرده بودی چنین عریان، رهایش کردیم آن آرامشی را که بخشیده بودی به خانه  میان طوفان، رهایش کردیم گلی را که با دست های خالی ، تیمار کرده بودی در یک ، رهایش کردیم راهی را که آنگونه با پای زخمی پیموده بودی راحت و آسان رهایش کردیم... کاش ، آن دم آخر  ، اینگونه بر لبانت ثبت نمیشد کاش ، آن دم آخر خیالت اینگونه از ما تخت نمی شد کاش آن دم آخر نگاهمان نمیکردی و کارمان چنین سخت نمیشد م.مرادزادگان پ ن : تصویر مربوط هست به وداع رزمندگان قبل از عملیات پ ن : سلام رفقای نازنین.. بابت غیبت چند روزم شرمندم..از طرف اینستاگرام محدود شدم پ ن : این چند مدت با چند تا از دوستانِ همفکر یه مستند رو در حال ساخت بودیم و هستیم در مورد فضای مجازی و لایوهای یه عده روحانی نما و هجوم تبلیغاتی سایت های شرط بندی و گرایش خیلی ها به سمت این چیزا و....... که امیدوارم خبر تکمیلشو تو همین جا بهتون بدم پ ن : قسمتی از یک  بلند @rahro313
بهش گفتم : " پسرم ؛ تو به اندازه کافی رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. " چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست ... صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت : " پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. " خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. .. @rahro313
همسر برونسی نقل می کنند: روزی خود شهید خاطره ای را از برایم تعریف کرد و گفت: کنار یکی از زاغه های مهماتها سخت مشغول بودیم و مهماتها را درون جعبه های مخصوص می گذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی. داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خود گفتم : حتما از این خانمهایی است که میان جبهه. اصلا حواسم  به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار آن خانم را نمی دیدند. قضیه عجیب برام سوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهم جریان چیست. رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کرده و خیلی با احتیاط گفتم : خانم جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین. رویش به طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یک آن ، یاد حسین (سلام الله علیه) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست . بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هرکس یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم . 📌 خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی 📚 منبع : کتابهای خاک های نرم کوشک نوشته سعید . @rahro313
🍃مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید ، نامش را  گذاشت.مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد اما با  به صاحب نامش و اشک های مادر ، شفا یافت. . 🍂در سنگر انقلاب بزرگ شد و با شناسنامه ای که تاریخ هایش با عشق دستکاری شده بود راهی  شد. روز هایش در جبهه شب شد .پیوستن دوستانش به قافله  دید و جاماندن شد  دلش😞 . 🍃عشق است و بی تابی اش...وداع با سرزمین شهدا را نپذیرفت و این بار برای یافتن نشانی از دوستانش به خاک های ، فکه،  و  راهی شد...👣 . 🍂تفحص کرد پیکر های باقی مانده را ... های بیرون آمده از دل خاک را ..استخوان های پر از  را... دوست داشت در سرزمین پر از شهید ، پلاک و  باقی نماند و دل خانواده های چشم انتظار شهدا را شاد کند... با عراقی ها طرح دوستی ریخت و با دادن هدیه آنان را به همکاری تشویق کرد....🌸 . 🍃اما این دل، اهل جاماندن نبود. . متوسل شد به شهدا و از آنان  خواست... شاید اشک ریخت ،  خواند، خدا را خواند و شاید شهدا دعایش کردند ...🕊 . 🍂در آخرین روزهایی که دعوت نامه شهدا به دلش رسید.به مادر گفت برایش حنا بیاورد.به یک دست به نام  حسین و به دست دیگر به نام  بن الحسن  گذاشت .دل مادر بود که ترسید،لرزید، شکست .شاید هم به یاد لحظه ای که مولا علی بر دستهای کوچک  بوسه می زد و از درد  گریه می کرد، اشک ریخت😭 . 🍃خوابی دید که او را به بزم عشق دعوت کرده اند.ساک را بست و به دنبال نشانه ای راهی  شد. کار آن روز را نذر حضرت عباس کرد بسم الله گفت و در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد. لحظاتی بعد انفجار  منطقه عملیاتی «والفجر یک »دوستانش را بی تاب کرد..به رسم دست هایش قطع شد و مدتی بعد هم شهد شیرین شهادت نصیبش.شاید هم منتظر اربابش  بود...😔 . 🍂در هفتمین روز محرم شهید شد و در روز عاشورا ... عراقی ها به رسم دوستی، برایش مراسم گرفتند... بوی  از سرزمین های جنوب میاد. از فکه.... شلمچه... طلائیه..... . ✍نویسنده:  . 🍃به مناسبت سالروز شهادت شهید  . 📅تولد : ۸ مهر ۱۳۵۱ . 📅شهادت : ۵ خرداد ۱۳۷۵ . 📅انتشار: ۴خرداد ۱۳۹۹ . 🥀مزار : بهشت زهرا قطعه ۴۰ @rahro313
«واسه چى مى‌رى ؟» گفت: «ما براى  مى‌ريم. حالا اگر  رو داد، كه داد. اگرم نداد كه، نداد ديگه، . هر چى خدا بخواد». بعد ادامه داد: «آدم هر كسى رو كه مى‌بينه از محبوبش يه بويى داره؛  يا دوستاى ديگه يا شهداى ديگه، هر كى رو مى‌بينى يك بويى از  دارن، آدم محبتش بهشون بيشتر مى‌شه». لبخندى زد و گفت: «شما يه بچه‌اى كه خيلى دوسش دارى؛ بچه خودتون [بهش مى‌گى] الهى قربونت بشم، الهى فدات بشم. حالا  مى‌كنى به  مى‌گى: قربونت بشم. دوستت دارم. عاشقتم، خدايا». شهید مصطفی صدر زاده @rahro313
خاطرات دست نوشته شهید خوش لفظ شهید شیمیایی خاطرات شیرین خود را به قلم مشهور حمید حسام به نگارش در آورده داستان از روزهای شیرین کودکی، شکمو بودن، شیطونی، کتک خوردن، دعوا کردن و... شروع می شه تا به روزهای نوجوونی در می رسه آشنایی شهید با حمید و علی چیت سازیان ازدواج شهید و... @rahro313
🌺  🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! : آقای رضا كيانپور @rahro313