#خاطرات_شهید
●همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد...
○اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهرهاش
وحزن و اندوهش در درونش می باشد.
●اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهای بـود کـه با لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت با او هیچ کـس را خسته نمی کرد.
📎بہ دلـمـ لڪ زده
با خنـده ے تو جـاݩ بدهمـ
طـرح لبـخند تـو
پایاݩ پریشانـے هاست
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳ تهران
●شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ عراق
@rahro313
#خاطرات_شهید
●آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:
“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!
" در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
#خاطرات_شهید
●ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد.کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا اباعبدالله ... یکباره گردنش کج شد به زمین افتاد ...
احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت..."
📎شاگردخاص آیتالله حقشناس
#عارفشهید_احمدعلی_نیری🌷
@rahro313
#خاطرات_شهید
●خدا گواه است شهید ناهیدی از مفاخر اسلام است. این بچه حزب اللهی بسیجی از کردستان شروع کرد. از روی اخلاص و تقوا، یک دست لباس بسیجی پوشیده بود و این سه سال حضور در جبهه را با همین یک دست لباس بود.
●یک جفت پوتین هم داشت که کف آن سائیده بود. یک ریال هم حقوق نمی گرفت. کار را در کردستان از صفر شروع کرد. اول خمپاره و بعد توپ را یاد گرفت و به کارگیری نمود. سپس بر روی انواع موشک ها کار کرد که تا آن موقع هیچکس نمی توانست آن را شلیک کند."
✍️به روایت سردارشهیدمحمدابراهیم همت
📎 پ ن : #شهید_ناهیدی در ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۱ در جبهه فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ مجروح شد و سرانجام چند روز بعد در روز یکم اسفندماه به فیض شهادت نائل آمد.
#سردارشهید_علیرضا_ناهیدی🌷
#نابغه_جنگ
@rahro313
#خاطرات_شهید
همسر شـهید:
فرهادِ من راوی جنگ دفاع مقدس بود،یک ماه مانده به اینکه سال کهنه جای خود را به سال نو دهد فرهاد راهی سرزمین های نور می شد و از رشادت های جوانان و نوجوانانی میگفت که شاید هیچ کدام از آن ها را ندیده بود...
به من همیشه میگفت : من تو و محمد رو همه زندگی ام رو از همین شهدا گرفتم و این تنها خدمتیه که من براشون انجام میدم،که با روایتگری یاد و خاطره شهدا رو زنده نگه میدارم..شرط اولیه ازدواجمان هم همین بود که در این مسیر همراهش باشم ، نه اینکه مانع باشم و من در همه سفر ها همراهش بودم.
#شهید_فرهاد_خوشهبر
@rahro313
✍ #ڪلام_شـهید
اگر به رئیس جمهور با مرکب سیاه خودکار رأی داده ایم ، به ولی فقیه زمان با جوهر سرخ خون رأی دادیم »...
#خاطرات_شهید
●ساعت ۲ نصف شب بود . پادگان دوکوهه خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم رفتم سمت دست شویی برای تجدید وضودیدم صدای خس خس میاد ، ۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود رفته بود سراغ پنجمی ...کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه ؟
●پشت دیواری قایم شدم... اومد بیرون چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان نور ماه افتاد رو صورتش ... تعجب کردم . باورم نمیشد ، اسدالله بود ؛فرمانده گردان ...
●با یه دست داشت دست شویی هارو می شست...تا سحردرگیر بودم با خودم فرمانده 2 تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ...
📎فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئولآموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسولالله
#سردارشهید_اسدالله_پازوکی🌷
@rahro313
#خاطرات_شهید
●در یکی از شبهای ماه محرم، راهی مهدیه تهران شد و بهطور اتفاقی آن شب سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان بود؛ نشستن پای منبر این روحانی، امیرحسین را بهطور عجیبی دگرگون کرد و او روز به روز به معبود خویش نزدیکتر میشد.
●بعد از دگرگونی، لباسهای فوقالعاده شیک و ادکلنهای بسیار خوشبو و گرانقیمت خود را کنار گذاشت و به مادرم گفت همه آنها را به فقرا انفاق کند و امیرحسین فقط یک دست لباس معمولی بسیجی میپوشید بهطوریکه شبها آن را میشست تا دوباره صبح بپوشد.
●وقتی بهش اعتراض میکردیم که چرا فقط همین یک دست لباس را میپوشی؟ در جواب میگفت : «خداوند مرا ببخشد؛ چقدر دل جوانان با دیدن لباسها و رفاه من شکسته شد و اکنون باید آن کارهایم را جبران کنم».
✍️به روایت خواهربزرگوارشهید
#شهید_امیرحسین_عظیمی🌷
●ولادت : شهرری ، تهران
●شهادت : جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
@rahro313
#خاطرات_شهید
●یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش امام رضا به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید.
●میدانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. گفتم : اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید.
●با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را میکنم.
✍️به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان مقداد لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_علی_جزمانی🌷
@rahro313
#خاطرات_شهید
🔺اگر کسی در مراسمی که دعوتش میکردند مقید به رعایت موازین شرعی نبود حتی اگر از نزدیکترین افراد به او هم بودند در آن مراسم شرکت نمیکرد. روی باور و اعتقادش میایستاد.
🔺محض دل کسی به مجلس نمیرفت، قبل از رفتن سعی میکرد تا افراد را آگاه و مسائل را درست برای آنها بیان کند. اگر موفق میشد که مشکل رفع میشد اما اگر تلاشش نتیجه نمیداد عذرخواهی میکرد و در آن جلسه یا مجلس شرکت نمیکرد و هدیه را برایشان میفرستاد. با نرفتنش مخالفت خود را با اینگونه مجالس ابراز میکرد
🔺مهربانی، تواضع، کمک به همه، محبت و توجه خیلی زیاد به خانواده از جمله خصوصیات اخلاقی او بود. اینقدر درجه مهربانی و احساس مسئولیتش بالا بود که وقتی کاری را به فردی میسپرد که آن فرد تازهکار بود سعی میکرد تا وقتی که طرف همه زوایای کار را یاد نگرفته تنهایش نگذارد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جمال_رضی🌷
@rahro313
#خاطرات_شهید
🌺اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات،ملاقات با سران گروهكها بود وبيشتر وقتش صرف رفت و آمدميان آنها ميشد.غالبا هم تنها ميرفت و بدون اسلحه.مثلا يك گردن كلفتي به اسم علي مريوان دارو دسته مسلح سي _ چهل نفري راه انداخته بود.عباس تصميم گرفت كه علي مريوان را وادار به تسليم كند.
اراده كردو رفت پيش شان.اميدوار نبوديم زنده برگردد،جلويش را هم نميتوانستيم بگيريم.تصميم كه ميگرفت ديگرتمام بود.هرچه ميگفتيم بابا! اينها كه آدم نيستند، ميروي،سرت را برايمان ميفرستند،عين خيالش نبود.
مدتي با آنها رفت و آمد ميكرد،با آنها غذا ميخورد،حتي كنارشان ميخوابيد! اينها عباس را ميشناختندكه كيست و چكاره است ولي بهش تو نميگفتند.بالاخره علي مريوان و دارو دستهاش داوطلبانه تسليم شدند.
دفترچه خاطره علي مريوان كه دست بچهها افتاد ديدنديكجا درباره عباس نوشته:چند بار تصميم گرفتم او را از بين ببرم،ولي ديدم اينكار ناجوانمردانهاي است. عباس بدون اسلحه و آدم ميآيد. اينها همه حسن نيت او را نشان ميدهد.كار درستي نيست كه به او صدمه بزنم....
#شهید_عباس_کریمی
@rahro313
#خاطرات_شهید
🔹زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
🔸کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
🔹وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
🔸آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یکماه دیگه وقت دارم.
نگاهم میکرد و میگفت تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری. یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
✍️ روای همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ دلاورلشگر۲۷محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
@rahro313
#خاطرات_شهید
یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود.
در یکی از عملیاتها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت.
پس از چند روز زنگ زد و از جراحتهایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحتها نباید ما را خانه نشین کند.
همیشه گله مند بود و میگفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم.
هر وقت از او میپرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، میگفت من در آشپزخانه خدمت میکنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردانرزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله
#سردارجاویدالاثر_علیرضا_اختراعی🌷
●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان
●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو
@rahro313
#خاطرات_شهید
وقتی قرار شد به پاس کاردانیها وجانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یابد و در ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند. همسرش فوق العاده خوشحال شد و او را تشویق کرد تا هرچه زودتربرای انتقال اقدام کند.اما او در دفتر یادداشتش نوشت : باید با زبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
عباس دوران در طول ۲۲ ماه حضور در جنگ ۱۲۰ پرواز عملیاتی داشتند. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است. شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروهای دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزو داشتند او را اسیر کنند.
#شهید_عباس_دوران🌷
@rahro313