eitaa logo
کانال اطلاع‌رسانی سایت ره توشه
396 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
17.7هزار ویدیو
1.1هزار فایل
ارتباط با مدیر کانال: @arhedayati
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بصیر
🌷 طنز 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁/شهید نظرزاده 🌹🍃🌹🍃 ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi
هدایت شده از بصیر
👈 طنزیم 💠 یه دور تسبيحی📿😅 🔹نشسته بوديم دور هم كنار آتش🔥 و درددل می‌كرديم. هر كی داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. 🔸تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای دل آدم را آب می‌كرد.  🔹من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست🙁. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح📿 او را بگيرم😁 كه دستش را كشيد به سمت ديگر😕. 🔸گفتم: «تو تسبيحت را بده بزنيم». كه برگشت گفت: « نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند 😅 🔹به ديگری گفتم: «او هم گفت ».  به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم😐»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش✋، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی، حال و حوصله و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به نمی‌دهم». 🔸همه خنديدند😂. چون عين عبارتی بود كه يادشان داده بودم. هر وقت می‌گفتند: تسبيح📿 يا انگشتر💍 و مهر و جانمازت را بده، اين بود.  فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند می‌كنند.😅😅  😁 @shahidNazarzade 🌹🍃🌹🍃 ┄┅══✼♡✼══┅┄ ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi
هدایت شده از بصیر
👈طنزیم 💠 آجیل مخصوص🍭 🌿شوخ طبعی اش باز کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم. 🌿آخر یکی از بچه ها آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزن کی بزن، می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر. 🌿و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. 😁 مجله جاودانه ها، شماره مجله:49 😁         https://sapp.ir/basir.markazi  https://eitaa.com/basirmarkazi                  🌹🍃🌹🍃     ┄┅══✼♡✼══┅┄ @shahidNazarzadeh