#مقدمه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به نام خدا
دختری از جنس ابر و باران ،دل نازک پر از عشق و معرفت
#دختر_باران
#پارت1 🌹 دختر باران🌹
وقتی به گذشته فکر میکنم، میبینم چقدر زود گذشت.
خوشیهایی که خیلی زود تمام شدند و
ناخوشیهایی که با کمک خدا از سر گذروندم.
فقط خدا منو ببخشه که برای آرامش خودم چه
کارها که نکردم.
با صدای گریه و جیغ نازنین زهرا و داد علی به
خودم اومدم که میگفت: «موهام رو ول کن تا
موهات رو ول کنم.»
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمت اتاق بچهها
رفتم. با خنده گفتم: «علی جان، مامان موهای
آبجی رو نکش!» و وقتی وارد اتاق شدم، صدای
داد علی بلند شد:
— «ماماااااااااان! آجی مدادم رو شکوند!»
نازنین زهرا سریع به پاهای من چسبید و با
گریه گفت:
— «ماماااااان! داداش سر سارا رو کند!»
کلافه به هر دو نگاه کردم و گفتم:
— «با من تا یک ساعت صحبت نمیکنید!» و
با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم و به سمت
پذیرایی رفتم. به ساعت نگاه کردم؛
باز هم محمدجواد دیر کرده بود و مثل همیشه
نگرانیهام شروع شد. گوشی تلفن رو برداشتم
و شماره محمدجواد رو گرفتم.
مثل همیشه با اولین بوق آزاد، چون میدونست
چقدر نگرانم، سریع گوشی رو برداشت.
محمدجواد: «سلام خانم خانمها، چطوری عزیزم؟»
— «عزیزم کجایی؟! نگران شدم.»
محمدجواد: «دارم میام خانم، یک ربع دیگه خونهام.»
— «منتظرتم نازنینم، مراقب خودت باش.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
حکایت بهلول و مهمانی قاضی
#پارت1
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
بهلول شبی در خانهاش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود….
قاضی میخواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضی عذر بخواه! من امشب مهمان دارم و نمیتوانم بیایم.
قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت
و گفت: قاضی میگوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد.
بهلول با مهمانش به طرف مهمانی به راه افتادند.
او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت کن من کجا مینشینم تو هم آنجا بنشین. هرچه میخورم تو هم بخور.تا از تو چیزی نپرسیدهاند، حرفی نزن و اگر از تو کاری نخواستند، کاری انجام نده.
مهمان در دل به گفتههای بهلول میخندید و میگفت: نگاه کن یک دیوانه به من نصحیت میکند.
وقتی به مهمانی قاضی رسیدند، خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول کنار در نشست ولی مهمان رفت و در بالای خانه نشست. مهمانان کم کم زیاد شدند و هر کس میآمد در کنار بهلول مینشست و بهلول را به طرف بالای مجلس میراند؛ بهلول کم کم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند ولی همراه میوه چاقویی نبود.
همه منتظر چاقو بودند تا میوههای خود را پوست بکنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود درآورد و گفت: بیایید با این چاقو میوههایتان را پوست بکنید و بخورید.
مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دستهای از طلا داشت. مهمانان از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول که مرد بسیار فقیری به نظر میرسید تعجب کردند.
در آن مهمانی شش برادر بودند که وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره کردند و برای مهمان بهلول نقشه کشیدند.
برادر بزرگتر رو به قاضی که در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود کرد و گفت: ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهای زیادی است که گم شده است. ما اکنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا کردهایم. ما میخواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی.
قاضی گفت: آیا برای گفتههایت شاهدی هم داری؟
برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر دیگر در اینجا دارم که همهشان گفتههای مرا تصدیق خواهند کرد. پنج برادر دیگر هم گفتههای برادر بزرگ را تایید کردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست که سالها پیش گم شده است.
قاضی وقتی شهادت پنج برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین کرد که چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است.
قاضی دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند. بهلول که تا این موقع ساکت مانده بود گفت: ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم. اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند. من او را صبح اول وقت تحویل شما میدهم تا هرکاری خواستید با او بکنید.
برادر بزرگ گفت: نه! ای قاضی تو راضی نشو که امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهایی یاد میدهد که حق ما از بین برود.
ادامه دارد......
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli