#p15
رمان گندم
نویسنده:م.مؤدب پور
کامیار-خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه!
آقابزرگه-توغلط می کنی پدرسوخته!
کامیار-یعنی شما میگین تمرین نکرده بریم زن بگیریم؟
آقابزرگه-این چیزا تمرین نمی خواد!
کامیار-اتفاقا این چیزا تمرین می خواد آدم باید قبل از عروسی اخلتق همدیگرو بفهمه!مثلا من میشم داماد آفرین
میشه عروس!من شب خسته و مرده از سرکار میام ومثلا
آفرین در خونه رو برام وا میکنه!خب!باید قبلا تمرین کنم
که بدونم این جور وقتا چی باید به زنم بگم دیگه!
آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و بعد رو کرد به من وگفت:
-توام ازاین بازیا می کنی؟!
کامیار-نه بابا!این طفلک تو بازی همیشه میشه ساقدوش من!
آقابزرگه-همین فردا میدم تموم درختا رو قطع کنن که دیگه از این بازیا نکنی!فعلا لازم نکرده برین شمال!
کامیار-نریم شمال؟
آقابزرگه-نه مگه نمیگی امشب جلسه س خونتون؟
کامیار-چرا!
آقابزرگه-پس شما دوتا حتما باید تواین جلسه باشین! حالا بلند شین برین پی کارتون که کار دارم.
من وکامیار چایی مون رو خورده نخورده بلند شدیم و خداحافظی کردیم که دم در کامیار برگشت وبهش گفت:
-حاج ممصادق!راسته که اگه تواین دنیا کار بدی بکنیم تموم تن و بدنمون اون دنیا باید جواب پس بدن؟
آقابزرگه-آره بابا جون اون دنیا تک تک اعضاء بدن مونو
مواخذه می کنن و...
بعد یه نگاهی از زیر عینکش به کامیار کردوگفت:
واسه چی می پرسی؟
کامیار-می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تا یه اندازه می تونن سوال جواب پس بدن!انقدر از این
عکس مکسای بد نذار اون لای کتاب و نگاه کن!
اینو گفت و در رفت،رفت بیرون!تا من اومدم برم بیرون که لنگه کفش آقابزرگه جای کامیار خورد تو سر من!
آقابزرگه-آخ!!پسر برو کنار دیگه!طوریت شد؟!
-نه آقابزرگ،طوریم نشد!خداحافظ!
کامیار بیرون داشت می خندید!
-خجالت بکش کامیار
با عشق #p15
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
به زور پیراهنش را از تنش در آوردند.
به دیوار تکیه داد بدن ورزشکاری با عضلات
سفتش حالا خودنمایی می کرد
دکتر بعد از معاینه گفت :
برای اجرای حکم مشکلی نیست.
پسرک نگاه بی روحی به قاضی و پدرش انداخت و گفت:
به خداوندی خدا از اینجا بیرون برم
باز کار خودم رو می کنم حاجی این بار میارم تو خونه ات می خورم.
مامور اجرای حکم با صدایی رسا گفت:
_رو به دیوار ،دست ها به دیوار حکم اجرا میشه.
کاری که از او خواسته بودند انجام داد
ضربه ی اول که زده شد احساس کرد پوست بدنش همراه با شلاق کنده شد.
ضربات بعدی توانش را برید
انگار هزاران زغال گداخته روی پوست تنش کشیده اند.
زیر لب خدا را صدا زد ،تمام صورتش از عرق
خیس شده بود دیگر صدای شمارش ها را
نمی شنید،زمزمه کرد:
درد دارم
خودش را جمع کرد و بیشتر به دیوار نزدیک شد.
مگر نمی گفتند مستی و راستی؟
پس چرا همه از مست او می ترسیدند؟
با شنیدن عدد هشتاد روی زمین زانو زد.
با بی حالی گفت:
دنیای اطرافتونو به گند می کشم تا بفهمید من کی هستم.
دست دراز کرد پیراهنش را برداشت
بی توجه به نگاه دیگران از جا بلند شد
پیراهنش را پوشید.
تماس پارچه با زخم ها سوزش بدنش را بیشتر کرد
صورتش را جمع کرد ولی چاره ای نبود.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#178569
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de