#p27
رمان گندم
نویسنده:م.مؤدب پور
سال چاپ: 1385،نوبت چاپ: 11،تیراژ: 22000 نسخه
کامیار-ا..ِ!مگه کسی اونجابود؟
-نه!فکرنکنم!
کامیار-خب اول حواست روجمع می کردی واین ور و اون
ور رو نگاه می کردی بعد!
-نگاه کردم کسی نبود اما...
کامیار-وسواسی شدی به دلت بدنیار!
-اگه کسی دیده باشه چی؟
کامیار-خب اونوقت یه شاهدم هس!کار یه خرده مشکل میشه
البته تواین روز وروزگار میشه شاهدم با پول خرید پس
پول برای چی خوبه!واسه همین وقتا دیگه اما من یه چیزی
برام خیلی عجیبه هرچیم میخوام به خودم بقبولونم
نمیتونم!
-چی رو؟
کامیار-اینکه تواین بیست،بیست وپنج دقیقه توچه جوری از پیش من رفتی و اومدی اینجا و مدل رو بررسی کردی
و کشیک طرف روکشیدی وبی سروصدا کارتو کردی و اومدی بیرون!!به جون تو هرچی به خودم فشار میآرم که اینو
بفهمم نمی تونم!
-خب کاری نداشت که!
کامیار-واسه من که خیلی عجیبه!من با تموم زرنگیم تو کمتر از یکی دو ساعت نمی تونم تموم کارایی که تو در عرض
بیست دقیقه کردی،بکنم!واقعا عجیبه!جداحیرت آوره!اونم
ازآدمی مثل تو انقدر شل و وارفته!جداباید بهت تبریک
گفت! منو باش تبریک چیه؟بایدبهت نشان افتخارداد!
-گم شو توام!دیگه اینم کاره که آدم انقدرطولش بده؟!
کامیار-بابا دست مریزاد تو چه طوریه شبه انقدر متدول شدی؟نکنه راه جدیدی پیداکردی؟جون من اگه به سیستم
جدیدی برخوردی به منم یا دبده!
-سیستم جدیدچی؟
کامیار-همین کاری که کردی و تو قانونم نوشته که جرم نیس دیگه!
-همین که رفتم دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردم؟!
یه آن ساکت شد و یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت:
-توازپیش من اومدی اینجا وفقط دزدکی از پنجره گندم رونگاه کردی؟!
-خب،آره.
کامیار-بروگم شو!داری سربه سرم میذاری؟
🤔z zarey:
با عشق #p27
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
-من حواسم به خودم و پول هام هست
که دم لای تله ندم.
حاج عماد دختر را از روی زمین بلند می
کند با تأسف نگاهی به او می اندازد اما
انگار پسرش حرف او را از نگاهش می
خواند.
-حاجی ناراحت این عفریته نباش، نقشه
ای جز ترکه کردن من و آویزون کردن
خودش و بچه اش به ریش من نداره.
سوار ماشین می شود و در را محکم
میبندد.حاج عماد دختر را صندلی عقب
می نشاند و مستأصل به این فکر می کند
که با این دسته گل جدید پسرش چه کار
کند؟
ماشین را روشن می کند.
_نیکان کجا برم؟
نیکان بر می گردد به صندلی عقب نگاه
می کند با عصبانیت مشتی به پای دختر
می کوبد.صدای ناله ی دختر بلند
می شود.
_نیکان بسه نکن پسر.
-چی میگی حاجی؟الان باید کلاسمو ول
کنم رد این زنیکه هــ*ـر*زه راه بیفتم
ببینم توله اش برای کدوم بی شرفیه؟
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هرگونه کپی برداری حرام است.
خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است
کد ثبت وزارت ارشاد:#178569
ایام تعطیلات رسمی و پنجشنبه ها پارت گذاری انجام نمی شود.