سلام خدمت عزیزان داخل کانال زاپاس عضو بشید که اگر خدایی نکرده مشکلی پیش اومد اونجا هم رو پیدا کنیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
افسانه ها و قصه های عامیانه مردم ایران
درویش حیله گر
#پارت_2
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
دختر از ديوار رفت توى باغ رو ديد يک
ساختمان وسط باغ است و توى آن چند نفر را
با طناب از سقف آويزان کردهاند.
برگشت و آنچه ديده بود براى کره اسب تعريف کرد. کره گفت:
زود سوار شو تا از اينجا دور شويم.
اين کره اسب پريزاد بود. چند شبانه روز راه رفتند دختر از کره پرسيد:
حالا بايد چه کار کنيم؟
کره گفت:
لباس مردانه بپوش تا کسى تو را نشناسد
در شهر بمان،چند تار موى مرا هم بردار.
دختر همين کار را کرد يک روز که دلتنگ بود
يک موى کره اسب را آتش زد، کره حاضر شد.
دختر سوار شد و براى شکار به بيرون شهر
رفت در شکارگاه با جوانى که پسر پادشاه بود
دوست شد. جوان او را به خانهاش برد و به مادر خود معرفى کرد.
مادر جوان به او گفت:
اين پسر نيست بلکه دختر است و خودش را
به شکل پسرها درآورده است.
پسر حرف مادر خود را قبول نکرد.
روزى پادشاه ديگرى به شهر شاهزاده لشکر کشيد.
دختر رفت پيش کره اسب و از او پرسيد چه کار بکند؟!
کره گفت: به ميدان جنگ برو حتماً آنها را شکست مىدهي.
دختر به ميدان رفت و دشمن را شکست داد.
يک شب دختر در خواب بود،پسر پادشاه آمد
ديد مارى به دور گردن دختر حلقه زده است.
رفت و مادر خود را خبر کرد.
مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد گفت:
من که گفتم اين دوست تو دختر است.
اينکه دور گردن او است مار نيست بلکه
گيسوى او است.
فردا صبح وقتى دختر فهميد که راز او برملا
شده، ديگر انکار نکرد. آنها با هم عروسى کردند
و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
مدتى بعد پادشاه به پسر مأموريتى داد که
سه سال طول مىکشيد.
شاهزاده با دختر وداع کرد و رفت.
اينجا را داشته باشید تا برويم سراغ درويش.
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
https://eitaa.com/raingirli
اتفاقات خوب به سراغ
کسانی میروند که باور دارند.
اتفاقات بهتر به سراغ
کسانی میروند که صبر میکنند
و اما بهترین اتفاق ها به سراغ
کسانی میروند که تلاش میکنند
وهیچگاه تسلیم نمیشوند . . .
┅✿❀🍃🌷🍃❀❀🍃🌷🍃❀✿┅
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت870 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
_نگران نباش من خوبم و می تونم از خودم مراقبت کنم.فردا هم برو دنبال مامان بیارش نگذار خودش بیاد.
-نمی تونم نگرانت نباشم
_اونها کاری به من ندارن دنبال چیزی میگردن که دست من حالا چی؟خودم هم نمی دونم چون من کیارش رو توی دوره ی بچگی دیده بودم مثلا چی دست من داره که الان دنبالش بگرده؟
محمدجواد آهسته دستی توی ریش هاش می بره و مرتبشون می کنه.
-فکر کنم حق با تو باشه،دیگه کم مونده دور تا دور خونه رو مین گذاری کنم.
طرف اتاق خواب میره و لباس فرم تمیزی تنش می کنه.
-شرمنده مریم یک بار تمیز کرده بودی مجبور شدی دوباره تمیز کنی.
_فدای سرت فقط داروهات رو هم با خودت ببر
لبخندی میزنه دستم رو توی دستش میگیره.
-ممنون که هستی.
با خجالت سرم رو پایین میندازم
_من که جز دردسر برای تو چیزی نداشتم.
-این طوری باشه منم جز دردسر چیزی نداشتم بی خیال مریم قبل از این هم زندگی من آرامش نداشته.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری حرام است.
خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است
با عرض پوزش در روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/4280418492Cbbfd4ffa14
قیصر امین پور چه زیبا گفت 🌸💕
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کﻠﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :
"ببخشید"
ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟
مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "
با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟
گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....
کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.
گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ
ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....
انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ....
شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...
آدمها را بفهمید، دل،آلزایمر نمی گیرد... 🪔
┅✿❀🍃🌷🍃❀❀🍃🌷🍃❀✿┅
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
با عشق #p16
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
-بهتون گفتم توبه می کنم محل ندادید
به ارواح خاک بی بی کاری می کنم خودتون توبه کنید.
روبروی قاضی ایستاد.
-به جدم قسمت دادم حاجی
(به پدرش اشاره کرد)
مگه نمی گید ارحم ترحم پس چی شد به من که رسید وا رسید؟!
دست توی جیب شلوارش برد جا کارتیش را بیرون آورد
با دستی لرزان کارت بانکی طرف قاضی گرفت.
-رمزش ۹۱۷۴ هست برای...
دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد .
حاج عماد نگران یکی یک دانه اش بود
بعد از ده سال خدا این پسر را به او داده بود
آن هم نه از زیور زن اولش بلکه از همسر
صیغه ای که بعد از به دنیا آمدن پسرش
پول هنگفتی گرفته بود و کلا خود را گم و گور کرده بود.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#178569
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پنجرهای باز🕊🌸
به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است
جهانی بـا ماست...
آسمان، نـور، خـدا 🕊🌸
عشق سعادت با مـاست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
سهراب_سپهری 🕊🌸
ســــلام صبحتون پـر امـیـد🕊🌸
امـروزتـون پـر از حـس ناب زنـدگی🕊🌸
┅✿❀🍃🌷🍃❀❀🍃🌷🍃❀✿┅
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
لذت دنیـا را کسی بـرد .... 🌏👌
که هم بخشید هم پوشید و هم خورد
هر آن کس کیسه اش محکم گره خورد
خودش مُرد و ثروتش را دیگری بـرد
┅✿❀🍃🌷🍃❀❀🍃🌷🍃❀✿┅
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
#پارت871 🌹دختر باران🌹
ساندویچ ها رو دستش میدم و ظرفی که مخصوص علی درست شده داخل مشمایی جدا می گذارم.
_محمدجواد عزیزم این برای علی هستش.
ابروهاش بالا میره.
-اصلا شما دو تا رو درک نمی کنم نه به سر و کله هم زدنتون و نه به این هم رو تحویل گرفتنتون.
خنده ای می کنم.
_هنوز ما دو تا رو نشناختی کم کم عادت می کنی.
-من دیگه برم سفارس نکنم...
نمی گذارم حرفش رو تموم کنه.
_چشم درها رو قفل می کنم، روی غریبه ها در رو باز نمی کنم مسواک هم میزنم ،مرد حسابی با بچه که طرف نیستی برو به کارت برس.
-خدا خودش ختم بخیر کنه.خداحافظ
_خداحافظ ای دل گنجشکی.
سوییچ رو برداشت و طرف پارکینگ رفت.
با خستگی روی کاناپه دراز کشیدم.صدای بسته شدن در پارکینگ خبر از رفتنش می داد.در حیاط و خونه رو قفل کردم .خسته کش و قوسی به بدنم دادم و روی کاناپه دراز کشیدم.
برام عجیب بود هیچ علاقه ای به سر خوردن از پله ها و بازی های قبل نداشتم نمی دونستم چی تغییر کرده. هرچی که بود می دونستم احساس خوبی دارم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان واقعیت محور
ژانر: عاشقانه ، روانشناسی ، درام،اجتماعی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/4140696202C1f4646c5de
•ذهنی که آزاد گشته و به ورای احساس رنج و اندوه رفته از هرگونه آزار و ضربه دیدن مصون خواهد ماند و در هیچ شرایطی هیچ ضربه ای نمیتواند بر او وارد بشود و اثر بگذارد.🌸🍂
بر چنین هستی آزاد و فارغی نه مداهنه و تملق اثر میگذارد
و نه نیش و ضربه؛
و البته این بدان معنا نیست که چنان ذهنی یک دیوار دفاعی به دور خود کشیده، بلکه برعکس است
آن ذهن فوقالعاده حساس، انعطاف پذیر، نرم و دریافت کننده شده است.🌸🍂
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
افسانه ها و داستان های عامیانه مردم ایران
درویش حیله گر
#پارت_3
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
درويش وقتى برگشت و اثرى از دختر و
کرهاسب نديد خيلى ناراحت شد گفت: بلائى به
روز آنها بياورم که در داستانها بنويسند.
بعد بهدنبال آنها گشت و گشت تا عاقبت شهر
آنها را پيدا کرد و دانست دختر شوهر کرده است.
رفت در قهوهخانهٔ بيرون آن شهر منزل کرد.
هر مسافرى که به شهر مىآمد يا از آن بيرون
مىرفت او خبردار مىشد و با زرنگى مىفهميد
که از کجا مىآيند يا به کجا مىروند و کار آنها چيست.
روزى قاصدى به قهوهخانه آمد درويش با چند
سؤال که از جوان قاصد پرسيد فهميد که او
پيک شاهزاده است و نامهاى براى دختر مىبرد.
درويش کمى داروى بيهوشى در آب ريخت و به
جوان خوراند. جوان بيهوش شد درويش نامه
را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.
شاهزاده نوشته بود:
'مادرجان تو و جان همسر من هرچه مىتوانى
از او نگهدارى کن، مبادا که او ناراحت شود!'
درويش در کاغذ نوشت:
'مادرجان من در خواب ديدم همسرم با کسى
دوست شده شما حقيقت را براى من بنويسيد' .
درويش نامهاى را که خودش نوشته بود در
جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتى بيدار
شد و با عجله به طرف قصر حرکت کرد. قاصد
نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر وقتى نامه را خواند ناراحت شد.
فورى جواب داد:
'از جانب همسرت خيالت راحت باشد.' باز
قاصد حرکت کرد و در همان قهوهخانه کمى به
استراحت پرداخت. دوباره درويش نامه مادر را
با نامهٔ ديگرى که خودش نوشته بود عوض
کرد. او در نامه نوشته بود که همسر شاهزاده
به کس ديگرى دل بسته است. قاصد نامه را
برد پيش شاهزاده. وقتى شاهزاده نامه را خواند ناراحت شد.
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli