به شهادت علاقه وافری داشتند و از آنجا كه نوجوانی با جرأت و نترس بود برای رفتن به جبهه داوطلب شد و با گروهی از برادران و دوستانش راهی جبهه شدند؛ برای حسین زندگی كردن بر روی كره خاكی معنا و مفهومی نداشت و همیشه جمله «كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً» بر زبان داشت.
#شهید_حسین_صافی
#ریز #جم
#بستان
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir
📌شهدای شهرستان جم
۱. #شهید_حسین_بهشتی_منفرد
۲. #شهید_حسین_صافی
۳. #شهید_علی_محسنی
۴. #شهید_اسدالله_بهادری
۵. #شهید_محمد_جواد_اجرایی
۶. #شهید_علی_برقی
۷. #شهید_غلامحسین_آذر_پیک
۸. #شهید_حسین_دوقیاسی
۹. #شهید_محمدعلی_حمزوی
۱۰ #شهید_محمد_شفیع_شفیعی
۱۱. #شهید_حسین_فتحی
۱۲. #شهید_حسن_پیمان
۱۳. #شهید_احمد_جوهری
۱۴. #شهید_احمد_عارفی
۱۵. #شهید_محمد_علی_دانیال
۱۶. #شهید_محمد_رستمی
۱۷. #شهید_اسدالله_آهنجان
۱۸. #شهید_احمد_احمدی
۱۹. #شهید_حسین_خاتمی
۲۰. #شهید_عباس_روایی
۲۱. #شهید_مسلم_یمینی
۲۲. #شهید_علی_قنبری
۲۳. #شهید_علی_چهره_آزاد
۲۴. #شهید_غلام_داغداری
۲۵. #شهید_علی_بهامین
۲۶. #شهید_حاج_محمد_خندان
ادامه دارد...
حسین دفعه اول که از جبهه برگشت، چهره نورانی تر از همیشه بود. انگار می خواست پرواز کند.
روزی مشغول پخت نان بودم، حسین تازه از جبهه برگشته بود، آمد کنارم نشست. از من پرسید مادر دوران سختی است؛ دورانی که عشق به سراغ تمام انسان های واقعی خواهد آمد و من تمام وجودم را عشق فرا گرفته.
مادر می گوید: من حیران مانده بودم که چه می خواهد بگوید. یکدفعه گفت مادر سه راه انتخاب نمودم و تو یکی از این سه راه را با دقت و افتخار برایم گلچین کن:
پشت جبهه و خدمت به رزمندگان، اسیری و شهادت.
من گفتم: اگر پشت جبهه را انتخاب کنم، خود او قبول نخواهد کرد، بنابراین گفتم راه اول را که من قبول ندارم، در مورد دومی نیز نمی خواهم همیشه چشم انتظار باشم. یکدفعه حسین لبخندی زد و گفت احسنت مادر فقط «شهادت»
🔻راوی: مادر شهید
#شهید_حسین_صافی
#جم
#بستان
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir
در سن ۷ سالگی نماز را ادا می کرد و روزه را می گرفت و تا نیمه های شب قرآن را تلاوت می نمود.
حسین در سن ۷ سالگی خواب می بیند که ملائکه الله او را به آسمان الهی می برند، جایی بسیار سرسبز و معطر که با میوه های بهشتی از او پذیرایی می کنند و بعد از پذیرایی او را از پلکانی بالا برده و در جایی که قبلا مشخص شده بود می نشانند و دو دفتر بزرگ جلوی او قرار می دهند و به او میگویند یک دفتر مربوط به پدربزرگش می باشد و یک دفتر مربوط به مادربزرگش.
حسین می گوید: دفتر پدربزرگم را برداشتم دیدم تمام صفحاتش با خط خاصی نوشته شده و هیچ صفحه خالی از دفتر باقی نمانده بود و فهمیدم که دفتر پدربزرگم مدت زیادی است تمام شده و به رحمت ایزدی شتافته است.
اما از دفتر مادربزرگم هفت برگ دیگر باقی مانده بود.
از خواب بلند شد و قضیه را برای ما تعریف کرد و ما با شنیدن این خواب عجیب آن را برای سردار #شهید_حسین_شهابی تعریف کردیم و او به ما سفارش کردند که احترام حسین را نگه دارید که مقامی بلند در انتظار اوست.
اما ناگفته نماند که بعد از هفت سال دیگر طبق خواب شهید مادربزرگش از دنیا رفت. و بعد از این خواب بود که حسین پیش هر مریضی می رفت، مریض شفا می یافت.
🔻راوی: پدر شهید
#شهید_حسین_صافی
#جم
#بستان
🌴کانال از تبار رئیسعلی
@Raisali_ir