eitaa logo
احیاگران نوجوان
52 دنبال‌کننده
85 عکس
46 ویدیو
35 فایل
🆔خدمتگزار کانال🆔 https://eitaa.com/az_99_99 هدف بنده تبیین دین با درست ترین محتوا، جذاب ترین شیوه و خودمانی ترین ادبیات است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مرضیه رمضان‌قاسم
از بچه‌گی تاکنون سعی می‌کنم حامل خبر خوب باشم. اغلب ما همین‌طور هستیم ولی چه می‌شود کرد اینجا دنیاست...🥀 این روزها دلم یک خبر خوش می‌خواهد از آن خبرهائی که آدم از شنیدنش اشک شوق بریزد. از همان خبرهائی که قولش را به ما داده‌اند و هیچ خبری جز شنیدن خبر ظهور قلب مجروح از فراق هم‌نوعانمان را مرهم نمی‌گذارد. یابن الحسن من به جمله‌ی دل به دل راه دارد ایمان دارم و می‌دانم شما نیز دلتنگ ما هستید. فقط کافی است منتظر باشیم، منتظر واقعی    امام صادق (علیه السلام) فرمودند: هر کس دوست دارد که در شمار یاران حضرت مهدی باشد، باید سه ویژگی داشته باشد: ◾️منتظر بودن، ◽️با وَرَع بودن، ◾️اخلاق بزرگوارانه داشتن. یابن‌الحسن تا من نرفته‌ام بیائید چون گمان نمی‌کنم رجعت کنم این روزها بیشتر درک می‌کنیم که مبتلا به دوری هستیم ای کاش یک روز همه‌ی کاربران می‌نوشتند کسی سفر نکرده بلکه آن سفر کرده به سوی ما بازگشته بنفسی انت یابن‌الحسن فاصبر پایان شب سیه سپید است منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد صبح همراه سحر خیز جوانش برسد خواندنی‌تر شود این قصه از این نقطه به بعد ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد و چقدر خوب که می‌دانم خدائی داریم که جابر است و جبران می‌کند تمام داغ‌هائی را که دیده‌ایم... خدایا شکرت که طلبه‌ام و خودت می‌دانی برای چه شاکر طلبه‌بودنم، هستم... و در آخر جمله‌ای با یار سفر کرده‌مان: حضرت علامه‌ی حسن‌زاده‌ی آملی من این جمله‌ای که فرمودید کتاب‌ها بساتین علماء هستند را با تک تک سلول‌هایم درک کردم... از خدا بخواهید درک سایر مطالب‌تان را نیز به بنده عطا فرماید. نویسنده: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @ramezan_ghasem110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مرضیه رمضان‌قاسم
🖊نوشته‌جات‌ شما👌 مادرم هفت سالِ پی‌در‌پی، بیست روز مانده به اربعین راهی کربلا می‌شدند. تنهادلخوشی‌اش در زندگی همین بود. خواهرم زهرا را می‌گذاشت خانه‌ی ما و با چه شور و شوقی راهی کربلا می‌شد. ما هم اینجا در حسرت کربلای حسین می‌ماندیم اما با وجود اینکه همه می‌گفتند: شما هم بروید اماااا هر دفعه یک بهانه‌ای جور می‌کردیم یک روز شوهرداری، روزی بارداری روز دیگر بچه‌داری و... حالا فهمیدم چرا امام حسین با ۷۲ یار واقعی رفت و هرکه جا ماند جااااااا ماند. البته یه بار رفتم کفش برای پیاده‌روی اربعین هم خریدم اما فهمیدم باردارم، باز هم نشد. دل نزدیم به دریاااااا و ماندیم در حسرت کربلا. دلمون اونجا و جسممون اینجا. وقتی در برگه‌ی مهریه‌‌ام نوشتم کربلا می‌خواهم همسرم روی آن خط کشیدند و گفتند ننویسید، تو دلم گفتم خدایا یعنی نمیخواد منو ببره کربلااااا، پرسیدم چرا خط زدید؟ گفتند هر موقع موقعیتش رو داشتم حتما میبرمتون ولی گردنم نگذارین. بالاخره همسرم من را بردند کربلا و چه کربلاااااااایییی، کربلای رویایی. امام حسین در سال ۹۵ که پسر کوچولوم ۹ ماهه شده بود دعوتمان کردند چه جانانه و عالی بود، بیست روز کربلا، سامرا، کاظمین و... بودیم که حتی در خواب هم نمی‌دیدم‌. حالا دوسال است بعد از این‌ همه ماتم و غم مرگ میر کرونا و بیماران از پا افتاده همگی شوق وصالت را داریم حسین جان 🖊به قلم خانم زینب کشاورز🌹 ┄┅═══••✾••═══┅┄ دیگر این دوری را نمی‌توان در نوشتن‌ها گنجاند باید راه بیفتم هـرکـــــــــــه دارد هـوس، نه هرکه دارد عطـــــش کرب و بلا بسم الله 🖊به قلم دوست نوجوانم خانم ضحا قاسمی🌹 ┄┅═══••✾••═══┅┄ کاروان ها یک به یک رفتند سوی کربلا دیدی آخر ماند بر دل آرزوی کربلا همچو بیداران بیدل در میان خاک و خون کی شود جانم بگیرد رنگ و بوی کربلا بسم رب الحسین. سلام عرض می‌کنم خدمت همه عزیزان. شاد و بهر مند کنید روح همه گذشتگان، شهدا، صلحا، امام شهید، حق‌داران بر گردنمون رو الفاتحه مع الصلوات، می‌دونم خیلی‌ها دوست داشتن به جای زائرائی باشن که با پای پیاده، با اون خستگی راه برسن به شش گوشه ارباب بی‌کفنمون، انشاالله به زودی‌های زود با پای پیاده به کربلای اربابمون برسیم بلند و قرا صلوات. به قلم دوست نوجوانم خانم زهرا حوض‌ماهی🌹 ┄┅═══••✾••═══┅┄ به‌نام‌او سال‌های اول مسافرت اربعین بود. من چای کم‌رنگ و لیوانی می‌خوردم. اما در مشّایه فقط چای عراقی بود. رفتم لیوانم را دادم و گفتم:مای حارّ(آب جوش). گفت: ایرانی به رسم خودشان (ای) گفتم. آب جوش را داد و کمی هم چای ریخت. شد چای کم‌رنگ لیوانی. گفت: یک‌بار هم چای مارا امتحان کنید.مشتری می‌شوید... سال‌های بعد در موکب عراقی‌ها پر بود از لیوان یک‌بار مصرف و چای ایرانی. وایرانی ها به چای سیاه عراقی وابسته شده بودند.... این حب و دوستی دو ملت بود که یکی در قالب میهمان و دیگری در قالب میزبان،هم‌دلی فرهنگ خود را نشان می‌دادند. 👇به قلم خانم فاطمه میری طایفه‌فرد لطفاً به کانال دل‌گویه بپیوندید 📖 شرحی بر زیارت اربعین -----------❀❀✿❀❀--------- @ramezan_ghasem110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 به یاد علی لندی؛ مرد بودن به سن و سال نیست علی لندی قهرمان نوجوان ایرانی ، چهره‌ای زیبا و ماندگار از نوجوان ایرانی را به منصه‌ی ظهور رسانید و مهری ماندگار را در ماه مهر برای همگان به یادگار گذاشت. 🔹مریم رمضان قاسم، عضو گروه نویسندگی صریر https://hawzahnews.com/xbmn8 @taaghcheh
هدایت شده از نام " دریادل "
https://www.aparat.com/playlist/1230245 باسلام💓 آموزش احکام اسلامی شیعه به صورت تصویری و کاملا قابل فهم🎬 پس روی لینک بالا بزنید و وارد شوید 👆 و علاوه بر تماشای فیلمها ، ما را نیز در *آپارات* *دنبال کنید* 👏 ما را به رفقاتون معرفی کنید🪴 التماس دعا🙂👋 یازهرا🌹
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 شوقِ دیدار شوق زیادی برای رسیدن داشتند خسته‌ی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستان‌شان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود می‌بالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت می‌کشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدم‌هایش را بلندتر برمی‌داشت و با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریش‌های سفید با نگاه ملتمسانه‌اش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم‌ کفش‌ها و لبخند رضایت بر لب‌های پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفش‌ها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائی‌ام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد. پیرمرد کفش‌ها را برداشت و دمپایی‌ها را مقابل پای آقا حمید گذاشت. حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت‌ کفش‌های آقا حمید بکشد تا آن‌ها نفسی تازه‌کنند، کفش‌ها دیگر زیر دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و روی‌شان باز شده بود و خستگی راه از تنش‌شان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژی‌شان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دل‌شان می‌خواست به جای راه رفتن پرواز کنند. آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت. اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفش‌ها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 نگاه حسرت 🏦تصویر منزل مجلل مستاجر ۱۰ سال قبلش، مدام مقابل چشمانش رژه می رفت. 🚪محکم در خانه را بهم کوبید. صدای صاحبخانه اش! مثل آوار بر سرش خراب شد:«صد دفعه گفتم: این در صاب مرده رو آروم تر... » 📖(ولا تمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه و رزق ربک خیر و ابقی) ⚜سوره طه / آیه۱۳۱⚜ 💠و هرگز به متاع ناچیزی که به قومی از آنان (قومی کافر و جاهل) در جلوه حیات دنیای فانی برای امتحان داده‌ایم چشم آرزو مگشا، و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده‌تر است. / مرضیه رمضان قاسم‌ @taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "اسارت" مریم خانم چشمهایش را به گوشی دوخته بود تا با آمدن پیامکی از محمد پسرش از زمان رفتن به بیمارستان مطلع شود. از وقتی مادرش در بیمارستان بستری بود از خیلی دلخوشی‌هایش از جمله پیاده‌روی اربعین چشم‌پوشی کرده بود. دیگر خواب به چشمهایش نمی‌آمد، مدام تصویر نیمه‌جان مادرش که با چندین دستگاه جورواجور به سختی نفس می‌کشید از مقابل چشمهایش محو نمی‌شد. بالاخره پیامک محمد را دریافت کرد که تا یکربع دیگر می‌رسد. به آشپزخانه رفت تا لیوان، چای و کمی میوه همراه خود ببرد، چادرش را که بر سر انداخت صدای بوقِ ماشین محمد هم بلند شد، از خانه زد بیرون با محمد سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشین نشست‌، حتی حال و حوصله‌ی شنیدن صحبت‌های محمد را نداشت مدام تصویر مادر مقابل چشمهایش مجسم می‌شد، و اشک در چشمهایش حلقه می‌بست، نگاهش را از محمد می‌دزدید و هرازگاه بدون توجه به صحبت‌های او الکی سرش را تکان می‌داد. بالاخره به بیمارستان رسیدند اما خیابان اصلی آنقدر شلوغ بود که حتی محمد نتوانست توقف کوتاه هم داشته باشد، وارد کوچه‌ی فرعیِ مشرف به بیمارستان شدند. مریم خانم از محمد تشکر کرد و پیاده شد محمد خداحافظی کرد و پا را روی گاز گذاشت و رفت اما گوشه‌ی چادر مریم خانم لای در ماشین گیر کرده بود و او را دنبال ماشین می‌دواند، چاره‌ای نداشت باید چادر را رها می‌کرد، چادر را رها کرد و نقش بر زمین شد ولی با وجود بدن کوفته شده و زانوهای زخمی خدا را شکر می‌کرد که پوشش مناسبی زیر چادر دارد، موتور سواری که شاهد ماجرا بود خود را به محمد رساند محمد سراسیمه خود را به مادر رساند، مریم خانم فقط می‌گفت چادرم، چادرم، محمد درِ ماشین را باز کرد و چادر را به مادر داد، مریم خانم چادر پاره و خاکی را محکم چسبیده بود و اشک می‌ریخت، یک مرتبه یادش آمد این روزها ایام اسارت خاندان اباعبدالله‌الحسین است. دردهای خود را از یاد برد و زیر لب زمزمه کرد "امان از دل زینب" ✍ به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا