هدایت شده از مرضیه رمضانقاسم
❁﷽❁
"مهمانهای خوانده"
- آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
- چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیهی ورشکستهگیم بویی ببرن،همهی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهیشونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه بالاخره همه میفهمن ورشکست شدم،بیشتر از این میسوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمیگردن
- خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر
- آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره
- پس میگی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوتهدلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه
- حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند
یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ میرفتی و راس مییومدی، میگفتی:از صدای بعبع گوسفندا سرسام گرفتم
بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقتاش طاق شده بود دیگر نمیتوانست اشکهایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانهی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بستهها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع بعهای حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در میآورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟
- نمیدونم!
- زن ببین زبون بستهها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم
- بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟
- امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه میخواستم.
- راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند میخریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا میزنه ککشم نمیگزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ
- حالا اگه میشه شمارهی این دامدار را بهم بده؟
- هان میخوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟
- نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح میدم
مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شمارهی آقای اعتباریان.
حاج رسول شماره را گرفت و از مغازه دور شد.
- الو سلام آقای اعتباریان؟
- بله خودم هستم زود صحبتتونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم.
- من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالماند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشونگردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری میکردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر میشه...
حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد.
حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد.
- حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسولالله همون موقع که داشتی برام درد و دل میکردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازهی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟
- مرادی
- آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفتهی دیگه میام تا کارخونه رو ببینم یاعلی.
حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازهی مش غلام رساند.
- هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسبکاری که مشتریشو نشناسه
حاج رسول علوفهها روکول گرفت وگفت:
- پول علوفهها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب
مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه
✍️به قلم :خانم مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#عید_قربان
#گروه_تبلیغی_تارینو
🕰زنگ بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef