🌼🍃
✍"خاطرهی اعتکاف"
اوایل طلبهگی دست چند تا نوجَوون رو گرفتم و بردم اعتکاف.
اولین باری بود که رنگ اعتکاف رو میدیدند، شب موقع مناجات چه حال خوشی داشتند. یکی از نوجَوونا سیم دلش حسابی وصل شده بود، جوری که با سیم بکسل داشت دل منو هم با خودش میبُرد. غُدد اشکی من، مثل نورونهای آئینهای شده بودند؛ با دیدن اشکهای اون نوجَوون مثل ابر بهاری میباریدند.
شب اول اعتکاف گذشت.
شب دوم در حالی که داشتم تو استراحتگاه، آمادهی رفتن برای مناجات میشدم، یکدفعه همون نوجوون سیم بکسلی مقابلم سبز شد و گفت: «من که دیشب هر چی گناه کرده بودم رو خدا بخشید. اما نمیدونم این بندگان خدا چیکار کردند که دیشب تا حالا هنوز خدا نبخشیدهتشون و ول کن خدا نیستند !!»
اینو گفت و رفت توی رختخواب، پتوی مسافرتی رو هم کشید روی سرش.
انگار نه انگار ناسلامتی با یه نیمچه عالِمِ نوپا اومده بود اعتکاف، دهنم از تعجب باز مونده بود 😳 اصلا مهلت نداد تا من کلاه همهچیدونی بذارم سرم و بگم مسلمون اشک اقسامی داره و...
دیگه داره کم کم مهلت ثبتنام حوزههای علمیه هم سرمیاد نگید نگفتید...
به جمع ما بپیوندید😊👇
paziresh.whc.ir
🖊نویسنده:مرضیه رمضان قاسم
#دلنوشته_هایم
#خاطرهی_اعتکاف
#دعوتنامهی_سربازی_امام_زمان
🍃🌹@ramezan_ghasem110