هدایت شده از آوایِ قَلَم🖋
♦️"مهماننوازی"
از آسانسور که بیرون آمدم سحر را با دوستش دیدم که داشتند برای بازی به واحد مجاور میرفتتد. خوش و بشی باهاش کردم و وارد منزلشون شدم.
مامان سحر با دیدنم گل از گلش شکفت و خیلی تحویلم گرفت، چادرم را از سر برداشتم و نشستیم کلی از همه دری گپ زدیم، دهانم کف کرده بود، بنده خدا مامان سحر اینقدر از دیدنم ذوق زده شده بود که پاک یادش رفت حتی با یک لیوان آب خشک و خالی از مهمانش پذیرائی کند.
حسابی گرم تعریف بودیم که سر و کلهی سحر پیدا شد و یک راست رفت توی آشپزخانه سر یخچال، گوشم به مامان سحر بود و با چشمهایم سحر را دنبال میکردم.
ظرف در دار میوه را از داخل یخچال بیرون آورد و با مشقت درش را باز کرد، با خودم گفتم طفلک بازی کرده خسته شده، آمده است تجدید قوا کند، که یکدفعه دیدم با دوتا بشقاب انگور به سمتمان آمد، یکی را مقابل من گذاشت و دیگری را تحویل مادرش داد.
از سحر تشکر کردم، لبخند ملیحی روی صورت مثل گلش که از شدت بدو بدو گل انداخته بود نقش بست.
یکدفعه مامانش با تعجب گفت: این بشقابا که برنجخوریِ چرا تو بشقاب میوهخوری نیاوردی، قشنگ کار کن قشنگ..
لبخند روی لب سحر خشک و برق شادی از چهرهاش محو شد.
آرام رو به مادرش کرد و گفت: مامان تو کابینت فقط دستم به این بشقابا میرسید.
ناخودآگاه گفتم: آخِی عزیزم، اما دلم میخواست با فریاد به مادرش بگویم: ای که دستت میرسد خودت از مهمانت پذیرائی کن، یا لااقل وقتی بچه دارد آداب مهمانداری را بجا میآورد در ذوق او نزن...
نفهمیدم سحر کجا غیبش زد، مادرش او را صدا زد و گفت: سحر چرا واسه خودت میوه نیاوردی؟!
صدای سحر از دور به گوشمان رسید که میگفت: آخه من انگور خورم!
هر چند تصویر سحر را نداشتم اما صدای در سر انداختهاش به من فهماند در سرش چه میگذرد...
قالَ الإمامُ الْحَسَنِ الْعَسْکَری –علیه السلام–: مَنْ وَعَظَ أخاهُ سِرّاً فَقَدْ زانَهُ، وَمَنْ وَعَظَهُ عَلانِیَهً فَقَدْ شانَهُ.
امام حسن عسکری -علیهالسلام- فرمودند:
هرکس دوست و برادر خود را محرمانه موعظه کند، او را زینت بخشیده؛ و چنانچه علنی باشد سبب ننگ و تضعیف او گشته است.
📚تحف العقول
@ramezan_ghasem110
@ramezan_110
#داستانک
#مرضیه_رمضانقاسم
#گروه_داستان_نویسی_مسطور
https://eitaa.com/jikjikeghalam
هدایت شده از آوایِ قَلَم🖋
"محبت جای دوری نمیرود"
در چلهی زمستان که هوا سرد میشد تنها دمنوشهای عمه راضیه بود که میتوانست رضا را سرحال بیاورد؛
اما امسال قضیه برعکس شد، عمه راضیه کرونا گرفت و با دمنوشهای رضا در چلهی تابستان از این بیماری جان سالم به در بُرد.
@ramezan_ghasem110
@ramezan_110
#مرضیه_رمضانقاسم
#کرونا
https://eitaa.com/avayeghalam
هدایت شده از مرسلات مدیا
مسافر
ترمینال مسافربری مملو از مسافر بود؛ اما سرویس حمل و نقل، پاسخگوی این حجم از تقاضا نبود، علی و مادرش دست از پا درازتر به سمت باجهی تاکسیرانی رفتند تا به منزل برگردند؛ سوار تاکسی شدند، راننده استارت زد و صدای آه دلخراش او همچون استارت روی استارت در اتاق ماشین پیچید، بعد رو کرد به علی و گفت: ببین برا پر کردن شکماشون چطور سیستم حمل و نقل کشور را به هم ریختن.
علی و مادرش از شدت خستگی نای حرف زدن و حرف شنیدن نداشتند خیره شدند به پنجره.
راننده یک آن به خود آمد و گفت: البته بلا نسبت شوما؛ مظنّه شمام عازم کربلا بودینو بلیط برا رفتن تا دم مرز گیرتون نیمده درسته؟!
علی سگرمههای درهمش را از هم باز کرد و گفت: انشاءالله تا فردا جور میشه.
یکدفعه قفل دهان مادر علی، باز شد و گفت: آخه پدر بیامرز یه حرفی بزن که جور در بیاد؛ اگه بناست کسی برا بخور بخور بره کربلا، همین هزینهی رفت و برگشت رو خرج شکمش میکنه.
مگه کسی عقلش کمه برا پر کردن شکم، رنج سفر رو به جون بخره؟!
تا، کسی عاشق امام حسین نباشه پا تو این مسیر نمیذاره؛ این موکب و بند و بساطها هم جز به عشق امام حسین برپا نمیشه و اغلبشون با التماس از زائرا پذیرایی میکنند.
علی، کرایه تاکسی را به سمت راننده گرفت و گفت ما بعد از این پیچ پیاده میشیم.
راننده انگار روغن هیدرولیکش ته کشیده باشد با مکث پول را از علی گرفت؛ مِن مِن کنان و با صدای آرامی گفت: من تا حالا کربلا نرفتم، اینا میگن، من نمیدونم.
#مرضیه_رمضانقاسم
#پاسخ_به_شبهات_اربعین
#داستان
┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄
http://eitaa.com/morsalatmedia