eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
6هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
.شیخ حسین زین‌الدین، روحانی لبنانی نوشت: مجروحی درحال انتقال به بیمارستان در ماشین نماز می‌خواند دیگری دست‌ها و چشمش پانسمان است و روی تخت نماز می‌خواند دیگری با روحانی تماس می‌گیرد تا احکام تیمم و نمازش را بپرسد؛ اما بخیه لب‌هایش صحبت‌کردن را برایش سخت کرده. راز نماز چیست که این‌طور به آن اهمیت می‌دهند..⁉️ 💚 ❤️ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️بهونه‌ات برای نماز نخوندن چیه؟👆 ✅در ایام ولادت پیامبر و امام صادق با ایشان عهد ببندیم که تا آخر عمر به این احادیث توجه کنیم و.‌..🔰 🌸پیامبراکرم:کسی‌که نمازش را عمدا ترک کند، دینش را منهدم کرده و از بین برده است📚میزان الحکمه،ج۵،ص۴۰۲ 🌸تارک‌الصلاه،ملعون فی‌التوراه، فی‌ الانجیل، فی‌الزبور و فی‌القران و فی‌ لسان جبرئیل، میکائیل،اسرافیل ومحمد ملعون ترک‌کننده نماز، در تورات، انجیل، زبور و قرآن مورد لعنت قرار گرفته و به زبان جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و محمد ص لعن شده است📚انوارالهدایه،ص۱۹۷ 🌸امام صادق ع: زمانی‌که بنده‌ای براى انجام کاری نمازش را با عجله بخواند،خداوند می‌فرماید: اما یعلم عَبدى اِنّى انا اقضى الحوائج آیا بنده‌ی من نمیداند که حاجت او را من برآورده می کنم؟📚وسائل،ج۳،ص۲۴ 🌸امام صادق ع: کسی‌که نمازهای واجب را در اول وقت و با رعایت همه شرایط به‌جا آورد، فرشته‌ای نمازها را به سمت آسمان بالا می‌برد، آن نماز (به خواننده نماز) میگوید:خدا، تو را نگه دارد،همانطورکه تو مرا نگه داشتی اما به کسی که نمازهای واجب را، بدون علّتی بعدازوقت به‌جا آورد و یا شرایط آن را درست به جا نیاورد، فرشته‌ای نمازها را به آسمان می‌برد درحالی‌که سیاه و تاریک است، آن نماز (به خواننده نماز) می‌گوید: خداوند، تو را ضایع کند، آن چنانکه تو مرا ضایع کردی و مراعات حال من را نکردی 📚وسائل الشیعه، ج ۳، ص ۹۰ @ranggarang
نماز اول وقت و رضا شاه 👌 (پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست) بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟ و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.! به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم‌ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان) به اندازه ارادت به امام_رضا(ع) منتشر کنید. التماس دعا @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت: – اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه. خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم: –اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت. پوزخندی زدو گفت: – فکر خیلی چیز خوبیه. بعد به روبه روش زل زد. – من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بود. یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کم‌کم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت: –خانواده‌ام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست. منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم... با تعجب پرسیدم: ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟ انگشتهایش را در هم گره زدو گفت: –بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد. وقت زیادی لازم بود. خیلی مهمه که آدم ها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه. آهی کشیدو گفت: – شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند. ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟ ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری. وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم. وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده. لبخندی زدم و گفتم: –چقدر جالبه دیدگاهتون. ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم. گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم. با شنیدن صدای اذان گفت: –ببخشید، سرتون رو درد آوردم. ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون. همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت: –اتفاقا حالم خیلی بهتر شد. چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم. بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود. کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشی‌ام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم. کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟ ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل. نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: – بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند. فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید. با خجالت گفتم: ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره. ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم... 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @ranggarang
زسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید. ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟ ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم. با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشی‌ام، گفتم: – امد، دیگه با اجازتون من برم. مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید: – چه خبر؟ ــ کنارش نشستم و گفتم: –با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن. اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود. با تعجب گفت: –چطور؟ انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم. حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد. پرسیدم: –واسه آش فرداس؟ مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید. نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود. سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم: –مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت: بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه. سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت: – تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن. ــ کاش خرد شده می گرفتید. ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن. باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم. ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟ لبخندی زدو گفت: – جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟ ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم. ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه. لباسهایم را عوض کردم و گوشی‌ام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم. موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم. با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید: – بریدی؟ دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم: – بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت: – تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم. در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشی‌ام باعث شدنیمه رهایش کنم. با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده. ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته: – همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه. درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم. نوشتم: – موقعیتش نبود که جواب بدم. فوری جواب داد: – الان می تونید صحبت کنید؟ نوشتم: – اگه کوتاه باشه، بله. به ثانیه نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم. زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید. ــالوو... آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم. با همان ذوق گفت: –اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید. توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم. – امرتون؟ احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت: –فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا... حرفش را بریدم: –وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟ نفسش را محکم بیرون دادوگفت: –خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید. بی معطلی گفتم: – صبر. اونم بی معطلی پرسید: – تاکی؟ ــ من باید فکر کنم. ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟ ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید. بعد ازچند لحظه سکوت گفتم: آقا آرش. ــ با ذوق گفت: –جانم این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم. ــ چی می خواستید بگید؟ گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. – لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید. جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: –می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید. ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟ نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ... حرفم را بریدو گفت: –باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم. ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟ ✍به‌قلم‌لیلافتحی‌پور @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊خدایـا 🌸بهترین ها و زیباترینها 🎊را برای دوستان و عزیزانم 🌸از درگاهت خواهـانـم 🎊خدایـا 🌸قلبشـان را 🎊خوشحال‌ و سرشار از 🌸آرامش و خوشبختی‌ کن 🎊شبتون شـاد 🌸 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🌻
💞 ✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد ای روشنی کلبۀ احزان برگرد... ✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍سخنرانی کوتاه داستانی زیبا از بخشش پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم حجت الاسلام دکتر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
☘نماز با تأمل 🌸پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: 🔹رَکْعَتَانِ خَفِیفَتَانِ فِی اَلتَّفَکُّرِ خَیْرٌ مِنْ قِیَامِ لَیْلَةٍ 🔸دو رکعت نماز سبک، در صورتی که همراه با تفکر و اندیشه باشد، بهتر از عبادت سراسر یک شب است... 📚(بحار الانوار، ج84 ص240؛ میزان الحکمه ، ج 5، ص391) @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁فصل ها مجابم می کنند 🍁که هر آمدی 🍂نوید ماندن نیست 🍁یک دل شویم 🍂با گُذر هر آنچه رفتنیست 🍁بُگذاریم تمام ناامیدی ها 🍂و غم ها 🍁به سان تابستان بُگذرد پاییـز مبارک🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد و خاطره رشادت ها و شجاعت های دلیرمردان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است عقل نامرد در این دایره سرگردان است پیر ما گفت که مردان الهی مردند که به دنبال رفیق ازلی می‌گردند 🌷 گرامی باد @ranggarang
مداحی آنلاین - فرهنگ جهاد - مجتبی رمضانی.mp3
3.35M
کی گفته که شهید فقط تو میدون جنگه شهید فقط یه واژه نیست شهید فرهنگه 🔊 🌷 🎙 @ranggarang
فکر می‌کنید فقط ما دلمون برای شهید رئیسی تنگ شده؟! 🔻یکی از کاربران عرب که از قضا سنی و اهل الجزایره توی تیک تاک از شهید داره ویدیو میذاره و حسابی داره ویو میخوره 🔻هنوز هم که هنوزه مسلمانان جهان در سوگ و فراقش هستند‌. کامنت برخیشون خیلی عجیبه که داخل پست میتونید ببینید ‏و هزاران کامنت از عراق و الجزایر و سوریه و ترکیه و روسیه و.... هست که توی چندتا اسکرین شات نمیشه آوردشون 🔻موضوع خیلی عجیب تر این که صاحب این اکانت که گفتم سنی هستش گفته که اصلا امام رضا رو نمیشناخته و توی الجزایر اصلا در مورد امام رضا صحبتی نمیشه و به عشق شهید رئیسی(خادم الرضا) رفته در مورد امام رضا مطاله کرده و عاشق ‏امام رضا شده و برای اولین بار میخواد بیاد مشهد زیارت امام رضا و احتمال شیعه شدنش به خاطر همین موضوع هم هستش. 🔻و خب ما چقدر بیچاره ایم که گیر یه سری از خدا بی خبر افتادیم که این سید خدا رو به خاطر قدرت و پول صبح تا شب تخریب کردن و می‌کنن و کاری جز لجن مال کردن نداشتند...خدا ازشون نگذره... .@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥لیبرال‌های دانشگاه تهران که همیشه در فتنه‌ها صف اول فتنه‌گری و فحش به نظام و انقلاب هستند 💥وقتی دختر شهید رئیسی یک ماه برای مراسمات پدرش مرخصی میخواسته، بهش گفتن برو گواهی فوت پدرتو بیار :) 💥دلم برای رئیسی سوخت ... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا