#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_81
سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت:
– اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه.
خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم:
–اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت.
پوزخندی زدو گفت:
– فکر خیلی چیز خوبیه.
بعد به روبه روش زل زد.
– من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بود.
یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کمکم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
–خانوادهام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست.
منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم...
با تعجب پرسیدم:
ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟
انگشتهایش را در هم گره زدو گفت:
–بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد.
وقت زیادی لازم بود.
خیلی مهمه که آدم ها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه.
آهی کشیدو گفت:
– شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند.
ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟
ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری.
وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم.
وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده.
لبخندی زدم و گفتم:
–چقدر جالبه دیدگاهتون.
ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم.
گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم.
با شنیدن صدای اذان گفت:
–ببخشید، سرتون رو درد آوردم.
ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون.
همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت:
–اتفاقا حالم خیلی بهتر شد.
چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم.
بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود.
کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشیام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم.
کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟
ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل.
نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
– بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند. فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید.
با خجالت گفتم:
ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره.
ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
زسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_82
–نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید.
ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟
ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشیام، گفتم:
– امد، دیگه با اجازتون من برم.
مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید:
– چه خبر؟
ــ کنارش نشستم و گفتم:
–با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن.
اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود.
با تعجب گفت:
–چطور؟
انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم.
حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد.
پرسیدم:
–واسه آش فرداس؟
مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید.
نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود.
سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم:
–مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت:
بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه.
سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت:
– تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن.
ــ کاش خرد شده می گرفتید.
ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن.
باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم.
ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟
لبخندی زدو گفت:
– جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟
ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم.
ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه.
لباسهایم را عوض کردم و گوشیام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.
موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشیام زنگ خورد.
گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم.
با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید:
– بریدی؟
دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم:
– بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت:
– تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم.
در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشیام باعث شدنیمه رهایش کنم.
با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده.
ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته:
– همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه.
درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم.
نوشتم:
– موقعیتش نبود که جواب بدم.
فوری جواب داد:
– الان می تونید صحبت کنید؟
نوشتم:
– اگه کوتاه باشه، بله.
به ثانیه نکشید که گوشیام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم.
زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید.
ــالوو...
آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم.
با همان ذوق گفت:
–اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید.
توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم.
– امرتون؟
احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت:
–فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا...
حرفش را بریدم:
–وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟
نفسش را محکم بیرون دادوگفت:
–خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید.
بی معطلی گفتم:
– صبر.
اونم بی معطلی پرسید:
– تاکی؟
ــ من باید فکر کنم.
ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟
ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید.
بعد ازچند لحظه سکوت گفتم:
آقا آرش.
ــ با ذوق گفت:
–جانم
این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم.
ــ چی می خواستید بگید؟
گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید.
جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
–می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید.
ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟
نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ...
حرفم را بریدو گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم.
ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟
✍بهقلملیلافتحیپور
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊خدایـا
🌸بهترین ها و زیباترینها
🎊را برای دوستان و عزیزانم
🌸از درگاهت خواهـانـم
🎊خدایـا
🌸قلبشـان را
🎊خوشحال و سرشار از
🌸آرامش و خوشبختی کن
🎊شبتون شـاد
🌸#شبتون_بخیر_
@ranggarang
#سلام_امام_زمانم💞
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی کوتاه
داستانی زیبا از بخشش پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم
حجت الاسلام دکتر #عالی
@ranggarang
☘نماز با تأمل
🌸پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) فرمود:
🔹رَکْعَتَانِ خَفِیفَتَانِ فِی اَلتَّفَکُّرِ خَیْرٌ مِنْ قِیَامِ لَیْلَةٍ
🔸دو رکعت نماز سبک، در صورتی که همراه با تفکر و اندیشه باشد، بهتر از عبادت سراسر یک شب است...
📚(بحار الانوار، ج84 ص240؛ میزان الحکمه ، ج 5، ص391)
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁فصل ها مجابم می کنند
🍁که هر آمدی
🍂نوید ماندن نیست
🍁یک دل شویم
🍂با گُذر هر آنچه رفتنیست
🍁بُگذاریم تمام ناامیدی ها
🍂و غم ها
🍁به سان تابستان بُگذرد
پاییـز مبارک🍁
@ranggarang
یاد و خاطره رشادت ها و شجاعت های دلیرمردان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد
#هفته_دفاع_مقدس
@ranggarang
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است
عقل نامرد در این دایره سرگردان است
پیر ما گفت که مردان الهی مردند
که به دنبال رفیق ازلی میگردند
🌷 #هفته_دفاع_مقدس گرامی باد
@ranggarang
مداحی آنلاین - فرهنگ جهاد - مجتبی رمضانی.mp3
3.35M
کی گفته که شهید فقط تو میدون جنگه
شهید فقط یه واژه نیست شهید فرهنگه
#نماهنگ🔊
#هفته_دفاع_مقدس🌷
#مجتبی_رمضانی🎙
@ranggarang
فکر میکنید فقط ما دلمون برای شهید رئیسی تنگ شده؟!
🔻یکی از کاربران عرب که از قضا سنی و اهل الجزایره توی تیک تاک از شهید داره ویدیو میذاره و حسابی داره ویو میخوره
🔻هنوز هم که هنوزه مسلمانان جهان در سوگ و فراقش هستند. کامنت برخیشون خیلی عجیبه که داخل پست میتونید ببینید و هزاران کامنت از عراق و الجزایر و سوریه و ترکیه و روسیه و.... هست که توی چندتا اسکرین شات نمیشه آوردشون
🔻موضوع خیلی عجیب تر این که صاحب این اکانت که گفتم سنی هستش گفته که اصلا امام رضا رو نمیشناخته و توی الجزایر اصلا در مورد امام رضا صحبتی نمیشه و به عشق شهید رئیسی(خادم الرضا) رفته در مورد امام رضا مطاله کرده و عاشق امام رضا شده و برای اولین بار میخواد بیاد مشهد زیارت امام رضا
و احتمال شیعه شدنش به خاطر همین موضوع هم هستش.
🔻و خب ما چقدر بیچاره ایم که گیر یه سری از خدا بی خبر افتادیم که این سید خدا رو به خاطر قدرت و پول صبح تا شب تخریب کردن و میکنن و کاری جز لجن مال کردن نداشتند...خدا ازشون نگذره...
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥لیبرالهای دانشگاه تهران که همیشه در فتنهها صف اول فتنهگری و فحش به نظام و انقلاب هستند
💥وقتی دختر شهید رئیسی یک ماه برای مراسمات پدرش مرخصی میخواسته، بهش گفتن برو گواهی فوت پدرتو بیار :)
💥دلم برای رئیسی سوخت ...
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت هشتم 🎬:
دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....من...
پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت : توچی؟ می بینم که زبان ما را هم می فهمی...حرف بزن دخترم..
دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : من می خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می گویید رسول خداست...کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟
نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : ایشان محمدبن عبدالله است ،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده ، خدای او خدای ما ، خدای تمام جهانیان است ، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می بینیم و نمی بینیم آفریده است ، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است...
نجاشی سخن گفت و گفت ، هر حرفی که میزد ، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص در می آمد ، انگار که مطلوب خود را یافته بود ، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش ، اندک اندک نزدیک می شد.
نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟
دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می لرزید گفت : می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟!
نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش حق است و بر ضمیر حق جویان و حق طلبان می نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : بروید و اندکی استراحت کنید ، خستگی سفرتان را که گرفتید ، شما را راهی سفر به مدینه النبی می کنم...
با این حرف نجاشی ، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام ، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین ،گسترده بودند ، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود ، قرار دادند...
اما این زر و زیور و مکان های شاهانه ، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت ، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبرنداشت و الان دل دل می کرد تا بیشتر بشناسدش...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم ذر چطوریه؟!
شــورای هــماهنگی تــبلیــغات اســلامی
اســـتـــان تـــهـــــران
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای معجزه آسایی در امان ماندن بچه ها از بلایا..
@ranggarang
🔺ناصر الدوسری کویتی کارشناس سیاسی نوشت:
🔹اگرحزب الله نبود بیروت صهیونیستی شده بود.
🔹اگر انصارالله نبود صنعاء تابع سعودی شده بود.
🔹اگر حشدالشعبی الشعبی نبود امروز داعش در عراق حکومت می کرد.
🔹اگر ارتش سوریه نبود سوریه امروز عثمانی شده بود.
🔹اگر ایران نبود آمریکا به همه خواستههایش در منطقه رسیده بود.
جانم فدای ایران
@ranggarang