eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
«روز کوروش» 🎬: سپیده سحری دمیده بود، دیگر طاقت کوروش کبیر طاق شده بود، دستور داد تا اسبش را زین کنند و به خارج از شهر بروند. کوروش به سرعت می تاخت و کوچه پس کوچه های شهر را می پیمود به طوریکه ملازمانش از او جاماندند. بالاخره به گودال رسید، گوادلی که هنوز جمعیت در اطرافش موج میزد و مردم بلند بلند حرف میزدند و گویا خبری شده و غوغایی به پا بود. کوروش به سرعت خود را به جایگاه سلطنتی رسانید از اسب به زیر آمد، داخل گودال را نگاهی انداخت و در پرتو نورهای طلایی خورشید که تازه از پشت کوه های سر به فلک کشیده بابل سر زده بود، دانیال را دید که به سجده رفته و مشغول راز و نیاز با پروردگار است و حیوانات درندهٔ داخل گودال چنان پشت سر دانیال نشسته بودند و به او زل زده بودند که بیننده خیال می کرد آنها هم همراه دانیال دارند ستایش خدایشان را می کنند. کوروش نفس راحتی کشید و لبخندی صورتش را پوشانید و دستور داد تا دانیال را بیرون آورند. در بین بهت و حیرت همگان، دانیال با نوری در چهره صحیح و سالم از گودال بیرون آمد. کوروش جلو‌ رفت و دانیال را محکم در آغوش کشید و سپس به کاهنان معبد که کاهن اعظم از همه پیشتر بود، اشاره کرد تا جلو بیایند. کاهن اعظم و در پی آن کاهنان دیگر جلو‌آمدند، کوروش همانطور که دستش دور شانه های دانیال بود رو به کاهنان گفت: دیدید که خدای دانیال قوی ترین و برحق ترین خداست، او جان پیغمبرش را حفظ کرد، حالا به وعده ای که دادید عمل کنید و اقرار کنید که مردوک بتی سنگی بیش نیست و دانیال و پروردگار یکتا بر حق هستند. کاهن اعظم خرناسی کشید و گفت: من هرگز چنین اقراری نمی کنم و تا جان در بدن دارم به مردوک خدا خدایان اعتقادی راسخ دارم و کاهنان دیگر، با ندای آری آری درست است حرف کاهن اعظم را تایید کردند. کوروش که از این همه پستی و ناراستی خونش به جوش امده بود دستور داد تمام کاهنان را همراه خدایشان مردوک به داخل گودال بیاندازند. کاهنان یکی یکی به داخل گودال می افتادند تا اینکه نوبت به کاهن اعظم رسید و فریاد براورد: تو بی دینی، تو به نفرین خدایان گرفتار میشوی، حیف از ما که روزها وقتمان را گذاردیم تا منشوری گلی و ماندگار برایت نوشتیم تا تقدیم تو پادشاه ناچیز کنیم... کاهن اعظم در حال سخنرانی بود که با ضربت نیزه سربازی به داخل گودال افتاد،کوروش همانطور که خیره به او بود زیر لب گفت: نه تو را می خواهم و نه خدایت را و نه منشوری را که دست نوشته تو و دیگر کاهنان است و نظر و اعتقاد من در او راه ندارد.. و سپس در یک چشم بهم زدن حیوانات درنده هر کدام به سمت یکی از کاهنان حمله بردند و هر کدام با خوردن کاهنی چاق و پروار دلی از عزا درآوردند و اینچنین بود که بساط بت و بت پرستی در مملکت تحت فرمان کوروش برچیده شد. کوروش همراه با دانیال به قصر مراجعه کردند و همان روز جارچیان دربار در تمام کوی و برزن اعلام کردند که کوروش یکتاپرست شده و خدای احد و واحد را میپرستد دانیال از ستم هایی که دیگر پادشاهان بر مردم و علی الخصوص یهودیان روا داشتند گفت و کوروش با شفقتی که مختص بزرگان است دستور داد تا تمام یهودیان اسیر و دربند را آزاد سازند. فریاد هلهله و شادی در بابل به پا بود، یهودیان این روز را هرگز فراموش نمیکردند و تصمیم گرفتند که نام این روز را«روز کوروش» نهند و از ان در کتاب تلمود سخن ها راندند. چند روز بعد از اعلام آزادی یهودیان، تعداد بیشماری از انها به جلوی قصر کوروش آمدند و خواستار ملاقات با پادشاه شدند و پادشاه درخواست انان را پذیرفت و می خواست بداند چه خواسته ای دارند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد. بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود. روح الله بعد از خوش و بشی با بچه ها، همانطور که هنوز لباس سفر برتن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: چه خبره اینجا؟! تاریکخونه درست کردی؟ فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: سلام، سفر به خیر، خوش آمدی روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود. حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود. روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید،همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: چیه؟! دیگه نمی خوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمی کنی باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق می کرد گفت: تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمی خوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ می کنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه... روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر می کرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست. صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمی توانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز می کرد گفت: باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن این حرف را زد و از در بیرون رفت.. فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست. فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز می کرد: روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم...زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن...زووود... چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمی کرد، هیچ کس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید. در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش می کرد گفت: غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمی دونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل حضرت ایوب نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب صبر می خواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم.. انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشکهایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: ماشین کنار جاده ایستاد و فاطمه درحالیکه کلاه حسین را روی پیشانی اش می کشید از ماشین پیاده شد، پل روبه رو را که رودخانه ای از زیرش میگذشت نگاهی انداخت و زیر لب گفت: اول صبی چه سوزی میاد.. روح الله نگاه تندی کرد و گفت: ببخشید نمی دونستند مادمازل تشریف میارن که براتون اسپیلت گرما بخش روشن کنند . فاطمه به گوش هاش مشکوک شد،یعنی واقعا درست شنیده بود؟! اما چیزی نگفت. روح الله درحالیکه کاغذ تا شده طلسم را توی مشتش می فشرد به طرف پل روانه شد، آنطور که گفته بودند، برای باطل شدن این نوع طلسم،باید داخل آب روان می انداختنش. عباس در حالیکه چوب خشکی به دست گرفته بود، شلنگ زنان جلو میرفت و آنقدر تند می دوید که از پدرش هم جلو زد. روح الله که غرق افکارش بود پشت سر عباس قدم هایش را تندتر کرد و همانطور که داد و هوار می کرد پیش رفت،درست وسط پل به عباس رسید و یقه اش را گرفت، حسی درونی به او می گفت که عباس را از پل پایین بیاندازد، روح الله یقه عباس را گرفت و به لبهٔ پل کشاندش،عباس همانطور که از حرکات پدرش ترسیده بود بلند بلند جیغ میکشید: بابا! من کاری نکردم، می خوای چکارم کنی؟! بابا خفه شدم...وای من میترسم فاطمه هراسان حسین را روی بغل زینب انداخت و شروع به دویدن کرد و درست زمانی که روح الله ،عباس را روی دست بلند کرده بود به او رسید، از پشت سر عباس را توی بغلش گرفت و شانه های نحیف و لرزان پسرک را چسپید و فریاد زد: چکار می کنی روح الله؟! دیوونه شدی؟! روح الله که کنترل حرکاتش دست خودش نبود فشاری به فاطمه داد و فاطمه و عباس روی پل بر زمین افتادند، فاطمه همانطور که نفس نفس میزد، یا صاحب الزمان بر لب داشت و از جا بلند شد، عباس پشت سر مادر پناه گرفت،فاطمه جلو رفت دست روح الله را در دست گرفت، مشتش را روی رودخانه گرفت و گفت: بنداز این لعنتی را، انگار دیوونه ات کرده.. روح الله لحظه ای اطراف را نگاه کرد و بعد آرام مشتش را باز کرد، کاغذ تاشده در نسیم صبحگاهی میرقصید تا به آب روان افتاد. کاغذ که داخل آب افتاد، به یکباره روح الله مانند مارگزیده ای در خود پیچید، شکمش را با دو دست گرفت و همان جا رو پل زانو زد. فاطمه با رنگی مثل مجسمه جلو آمد دستان لرزانش را دور شانه های پهن و مردانه روح الله گرفت و گفت: چت شده ؟! حالت خوبه؟! روح الله سرش را بالا آورد و ناگهان هر چه خورده بود بیرون داد... استفراغ روح الله تمامی نداشت. فاطمه که نمی دانست چکار کند، با هر بدبختی بود،زیر بازوی روح الله را گرفت و او را کشان کشان به طرف ماشین برد. فاطمه پشت رول نشست و روح الله با گردنی شل و لباس هایی که زیر استفراغ بود در کنارش نشسته بود و عباس و زینب و حسین هم مثل سه تا جوجه گنجشک ترسان، بی صدا صندلی عقب بودند. فاطمه ماشین را روشن کرد و همزمان گفت: باید ببرمت بیمارستان...چت شده یک باره... روح الله همانطور که با دو دست جلوی دهانش را گرفته بود گفت: ن...ن...نه..بریم خونه، من باید برم توالت، انگار بیرون روی پیدا کردم. فاطمه پایش را روی گاز فشار داد و ماشین به سرعت از جاده و کوچه و خیابان گذشت و جلوی خانه ایستاد، هنوز بچه ها پیاده نشده بودند که روح الله با سرعت خودش را به خانه رساند. بیش از یک ساعت، روح الله مدام در راه هال و توالت بود و بعد از گذشت ساعتی سخت و طاقت فرسا، همان وسط هال افتاد، انگار خوابی عمیق او را در برگرفت خوابی شبیه بی هوشی.. فاطمه به اداره همسرش زنگ زد و مرخصی ساعتی او را تبدیل به مرخصی روزانه کرد و اطلاع داد که روح الله آن روز سر کار نمی آید... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang