🌸🌱🌸
#خوشبختۍ
زمانیست ڪہ وجودت
بہ دیگران آرامش میدهد
هرزمان
احساس ڪردۍ دیگران
درڪنارت
آرامش دارند بدان
ڪہ خوشبختۍ
چون خودت آرامۍ
ڪہ میتوانۍ
دیڪَران را آرام ڪنۍ💕
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🌸🍃
هفته کتاب و کتابخوانی را گرامی میداریم
#کتاب
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌸🌱🌸
همسرداری 💏
روانشناسان معتقدند که حسادت در میان زوجین باعث می شود روابط آنها قوی تر گردد.زیرا پنهان کردن این حس در درون خود و عدم ابراز آن باعث ایجاد افکار منفی بیشتر، هیجان و خشم می شود
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
🎥 قضیه باغ فدک چه بود؟
بخش اول
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی پشت دست آزادم را روی صورتم کشیدم و کنار بهزاد ایستادم. اخم های او در هم بود و
🍃🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
ادامه ی حرفش را همان طور که به سمت سالن باریک رفت و من نیز پشت سرش
روانه شدم .
-بیرون تو ماشین نشستن، حال خان جون یکم خوب نبود .
قدم هایم را بلندتر برداشتم و کنارش ایستادم، او نیز ایستاد .
-چی شده بهش؟ ب...برم پیشش؟
اخم هایش از دیدن آن پسر که دست به دیوار تکیه داده بود و با اخم از بالا که به
خواهرش روی صندلی نشسته بود، تشر می زد، در هم رفت .
-نمیخواد...
متعجب از حرکات و رفتارش ابروهایم را در هم کشاندم. چرا رفتار آن دختر مانند من
نبود؟ مگر نه آن که او نیز اسیر زندگی اجباری میشد؟
چرا گریه نمی کرد و یا حتی...
سر دردناک و پر سوالم را در دستانم کشاندم .
زمان به کندی می گذشت و ساعت کوچک و گرد روی دیوار دوازده ظهر را نشان می
داد. تعداد زوج هایی که برای گرفتن جواب ایستاده بودند آن قدری بود که گنجایش
این سالن کوچک و باریک برایش کم باشد مخصوصا با آن همهمه ای که برای گرفتن
شیر و کیک به پا شده بود.
کلافه وار پایم را عصبی تکان می دادم و پوست پشت لب هایم را به دندان می کشیدم .
بهزاد مقابلم ایستاده بود و اخم هایش را با یک مَن عسل هم نمیشد خورد. کمی روی صندلی جا به جا شدم. از ترس دیدن آن دو چشم سیاه رنگ سرم را پایین نگه داشته
بودم که نام بهزاد و آرزو را صدا کردند .
بلافاصله بعد از آن دو باز هم نام مرا کنار نام او خواندند. زیادی عذاب آور بود، بودنش...
کنارش با فاصله ی زیاد ایستادم تا هر چه زودتر آن جواب لعنتی را بگیریم. پرستار با
لبخندی بی حال و کسل "مبارک باشه ای" گفت و هر دویمان را بدرقه کرد. حالم بد
بود بدتر شد هر لحظه بدبختی را بیشتر به آغوش می کشیدم. نماندم تشکرش را با آن
لحن کدر و بی حوصله اش را بشنوم جلوتر راه افتادم و از کنار بهزاد و آن دختر زیادی
مشابه به قاتل رویاهایم گذشتم. صدای کلافه ی بهزاد در گوشم زنگ خورد .
-خودت میدونی منظوری نداشتم به مولا...
حال بدم به یک طرف و کنجکاوی ام برای فهمیدن راز رفتارهای عجیب و غریب آن
دو هم به یک طرف...مسیر ساختمان آزمایشگاه تا ماشین پارک شده ی عمو را به
سختی طی کردم . در نیمه باز ماشین را باز کردم و با سلام زیر لبی روی صندلی
نشستم .
عمو روی صندلی شاگرد نشسته بود و آب میوه را در دستش به سمت خان جون گرفته بود
-چیشد عموجان جواب آزمایش و گرفتین؟
-ب...له ...بله
هر دویشان نگاهشان به لب های لرزان و اشک های روانم بود، برای بار آخر زورم را
زدم .
-عمو... من این ازدواج و نمی خوام...
چرخید و پشت به من به صندلی تکیه زد. دستان خان جون دورم پیچید و مرا به
آغوش کشاند.
-دردت به سرم چرا بیتابی می کنی آخه ...می گذره همه ی این سختی ها می گذره...
دستش را روی سرم نوازش وار کشید. صدای باز و بسته شدن در نشان از آمدن بهزاد
می داد. با حرکت ماشین هق هقم کمی اوج گرفت. هر لحظه داشتم بدتر در این
مرداب فرو می رفتم و دست پا و زدنم فایده ای نداشت . آغوش خان جون برایم تنگ
تر شد .
***
-برای بار آخر می پرسم، خانم بهار توفیقی...
در مغزم سر و صدا بود و گوش هایم سوت می کشید، کی رسیدیم و چه زمانی روی
مبل دو نفره کنارش نشستم را یادم نمی آمد، چنان در پیله ام رفته بود که هر آن
امکان داشت بیهوش شوم اما بقیه سرشان گرم تمام کردن این کار بودند گویا
دنبالشان بودند که انقدر عجله می کردند برای بستن ریشه ی سرنوشتم به پسری که
در اوج تعجب آرام بود، آرام و بی حرف ! نه به فریادهای دیروزش برای نخواستنم و نه
به آرامش امروزش...!
بیشتر از همه از بهزاد دلگیر و متعجب بودم، نه برای خواندن عقد و این ازدواجم مخالفت کرده بود و نه آن دختر هنگام نشستن مقابل سفره ی عقد عزا و یاس گرفته
بود .
با نشستن دست عمو روی دستم، چشم از آیینه ی بزرگ مقابلم گرفتم .
زبان خشک شده ام به سقف دهانم چسبیده بود، به ناچار سرو پلکم را تکان دادم -
خوبی دخترم حواست کجاست؟
پلکهایم روی هم نشستند و سرم کمی به عقب متمایل شد. فشار دست عمو و لحن هول
زده اش مرا از جنگ داخلی مغزم بیرون کشید. فکرهایم احمقانه بودند، می خواستند
بلند شوم و از میان سفره عقد فاخری که مقابلم بود بگذرم و با بهم زدن همه چیز این
ازدواج مسخره را تمام کنم اما...اما من بهار بودم همان دختر آرام و سر به زیر و تو
سری خوری که خان جون بار آورده بود، از نظر او حرف ها و مخالفت های من خیره
سری و بی حیایی بود .
خوبی بهار؟ دخترم...
گویا وزنه صدتنی روی پلک هایم بود، به سختی چشم باز کردم. انگشتانم را دور لیوان
آبی که خان جون مقابلم گرفته بود پیچاندم.
ادامه دارد...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام گل یاس بانو انشاءالله که خوب باشی من یه زن افغانی هستم همیشه کانال شما را دنبال می کنم من فکرمی کردم فقط ما زنهای افغانی خیلی غصه خیانت از شوهرامون میبینیم ولی وقتی درد ودلهای خواهرای ایرانی را می خونم دلم بدرد میاد خدا همه ی مردها رابه راه راست هدایت کنن خودم از دست شوهرم استرس تپش قلب وبخصوص از دست مادرشوهرم ناراحتی های اعصاب وروان گرفتم خدا جای حق نشسته مادرشوهرم هرچی سرم آورد سرش اومد برای همگیتون دعا میکنم بهترین ها نصیبتون بشه 🥰
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
🔰ترک معصیت و نماز اول وقت برای رسیدن به مقامات عالیه کافی است...
حجةالاسلام شیخ علی بهجت (فرزند آیت الله بهجت رحمت الله) نقل میکند که:
پدرم با استاد شروع نکرد بلکه با استاد تمام کرد. یافته ی پدرم این بود، میفرمود:
«ترک معصیت به دقت و نماز اول وقت، کافی است تا انسان به بالاترین مقامی که برای او امکان دارد برسد.»
به همین سادگی و از بس این ساده است، کسی باور نمیکند.
پدرم آیة الله بهجت می فرمود: آقای قاضی در اواخر عمر به این نتیجه رسید و گفت:
«ترک معصیت و نماز اول وقت برای رسیدن به مقامات عالیه کافی است.»
پدرم می فرمود:
من این نظریه استاد را جرأت نکردم برای هم کلاسیهای خودم نقل کنم؛ به دلیل اینکه با برنامههای سی چهل ساله استاد منافات داشت. چیزی نگفتم تا اینکه حرف خود به خود پراکنده شد و من نیز گفتم:
بله من این موضوع را از ایشان شنیدم. دوبار هم شنیدم.
پدرم خودشان نیز از همین راه رفته بود.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ۵٧ و ۵٨ سوره مبارکه غافر.
🔎 جستجوی سوره: #غافر
#مصحففارسی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت دلنشین آیه ٧۶ سوره مبارکه مریم.
🔎 جستجوی سوره: #مریم
#مصحفعربی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c