eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
38هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 (۲ / ۱) ؟! 🌷....خاكريزی را برای دقيقه‌ای استراحت يافته بوديم. هنوز نفس‌نفس می‌زديم كه ديديم سه نفر سعی می‌كنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آن‌ها را زمين‌گير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آن‌ها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكی‌شان له‌له‌زنان گفت: آب .... آب .... بی‌رحم‌ها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچه‌ها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديك‌تر می‌شد، به نظر می‌رسيد تانك‌ها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكی‌شان سئوال كردم: شما از پيش حسين می‌آييد؟ بی‌رمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر‌.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچه‌ها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود. 🌷حسين علم‌الهدی آن‌ها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفس‌نفس زدن‌شان مرا شرمنده می‌كرد. چند گلوله آر‌.پی.جی را كه هنوز همراه‌مان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آن‌ها آن را قاپيد و بی‌محابا آماده حركت شد. يكی از آن‌ها خاكريز را كه ترك كرد گلوله‌های دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه می‌دويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمی‌شد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفس‌های آخر را می‌كشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر‌.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبه‌ی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر‌.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم. 🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفته‌اش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر‌.پی.جی می‌كرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر می‌شد. روزعلی گفت: بچه‌ها منتظرن. بريم. آر‌.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر‌.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پاره‌اش بپوشانم. چهره‌ی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديده‌ام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيب‌های اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند می‌شدم كه چشمم به جيب پاره‌ی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش می‌گشتم. پيش از این‌که.... .... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌷 🌷 (۲ / ۲) ؟! 🌷پيش از اين‌كه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمی‌دانستم. آر‌.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا می‌آی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر‌.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست می‌گفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علم‌الهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. 🌷غير از گلوله‌ای كه در آر‌.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانك‌ها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانك‌ها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش می‌آمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلوله‌اش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر‌.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همين‌طور كه خودش را پايين می‌كشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانك‌ها هم دارند می‌رن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقی‌مانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلوله‌ها خاكريزش را به هوا بردند. 🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانك‌ها به چند قدمی حسين رسيده بود و می‌رفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلوله‌اش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور می‌كردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچه‌ها كه برسند، راه‌شان را كج می‌كنند يا می‌ايستند. تانك‌ها نزديك و نزديك‌تر شدند، ولی نه ايستادند و نه راه‌شان را كج كردند. دست‌هايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بی‌اختيار به لبه‌ی خاكريز كوبيدم. آن‌چه در آن حال می‌شنيدم، صدای آزاردهنده‌ی زنجير تانك‌های دشمن بود، ولی.... 🌷ولی برای من از همه جان‌سوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس می‌كرد. تانك‌ها با تكه‌پاره‌هايی از گوشت و استخوان به‌جا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك هم‌سطح كردند. از جنازه‌ها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينه‌ای. تانك‌ها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آن‌قدر با آن‌ها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئه‌ای در كار است و حالا جنازه همان بچه‌هايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابه‌لای زنجير تانك‌های دشمن خرد می‌شد!!! 🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علم‌الهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان : رزمنده دلاور نصرت‌الله محمودزاده 📚 کتاب "حماسه هويزه" ❌️❌️ حضرت امام خامنه‌ای حفظه‌الله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.» 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸