رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_یازدهم مترجمشون گفت که اینجا چکار میکنی چطوری تونستی وارد دنیای ما بشی میدونی چه بلایی میتونی
#قسمت_اخر
آروم دم گوشش گفتم وقتی به حمام وارد شدی با سرعت از حمام خارج شو و به مسجد پناه ببر دفترچه ام رو باز کن و صفحه ی آخرش رو در بیار و تا کن و برای همیشه آویزان خودت کن هیچ وقت دیگر کسی مزاحمت نخواهد شد
به مترجم گفتم حداقل اجازه بده برای آخرین بار خواهرم رو بغل کنم
حنانه رو بغل کردم و ذکرهایی دم گوشش گفتم در لحظه ای حنانه از نظر غایب شد
جن های حاضر عصبانی و برافروخته شدند و سراسیمه به دنبال حنانه وارد دنیای انسان ها شدند ....
به نقل از حنانه :
وقتی در حمام حاضر شدم مردها در حال حمام کردن بودند...
همه شروع به داد و فریاد کردند که این دخترک از کجا آمده؟..
بی توجه به آنها شروع به دویدن کردم برای لحظه ای پدرم رو دیدم که پشت میزنش نشسته و به اعتراض ها پاسخ میدهد
دلم میخواست از خوشحالی بغلش کنم اما باید میرفتم فعلا زمان مناسبی نبود
پشت سرم صدای فریاد میشنیدم گویی جن ها رو در حمام دیده بودند و مردم فرار کرده بودند
دویدم در مسجد نزدیک به حمام پناه گرفتم و کاری که برادرم گفته بود رو انجام دادم ..
در لحظه ای آرام گرفتم باورم نمیشد حس میکردم خوابم ...
به خودم آمدم و قصد خانه رفتن کردم اما نمیدانستم بعد از اینهمه سال چه بگویم که کجا بودم که حتی رشد نکردم و هنوز بچه ام ...
وارد حیاط خانه شدم
مادرم با دیدنم جیغی کشید و از حال رفت
وقتی زن حامد او را به هوش آورد مادرم مرا با اشاره فراخواند و گفت دختر تو کی هستی ؟
با گریه بغلش کردم و گفتم من حنانه ام
منو از خودش جدا کرد و با گریه گفت این محاله
حنانه ی من الان باید نزدیک به ۳۰ سالش باشد
تو کی هستی کی تورو به اینجا فرستاده تا مارو عذاب بدی ؟
بعد از ساعت ها توضیح بهش فهموندم که من دخترشم و مختصر توضیحی از ربوده شدنم توسط جن ها و فرارم گفتم ...
چند روزه بعد جنازه ی حامد رو در حمام پیدا کردند اما من هیچی نگفتم که کاره چه کسانی و به چه قصدی بوده ...
پ.ن : حنانه وقتی زمان مرگش فرا میرسه پسره حامد که مردی ۶۰ ساله شده بوده رو به پیشش صدا میزنه و دفترچه رو به دستش میده ، پسر حامد بعد از خوندن سرنوشت پدرش دچار مشکل روحی سختی میشه و بعد از حمله ی قلبی که بهش دست میده دچار زوال عقل میشود ...
❌نظرتون راجع به این سرگذشت چیه؟
غم انگیز ولی واقعی از ۳نسل قبل از ما ....
[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید]
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾ @miX_ip ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_چهلو_شش به همین راضی بودم ولی لیندا و مادرش هر روز یه فیلمی بازی میکردند .. یه روز میگفتن پول
#قسمت_اخر
تمام تنم از حرص میلرزید .. دلم میخواست میتونستم خودم با دستهای خودم خفه اش میکردم .. دست مادر لیندا رو گرفتم و ازش خواهش کردم از خون لیندا نگذره.. تو چشمهام نگاه کرد و گفت اگه نفس میکشم بخاطر این که این قاتل رو بفرستم سینه قبرستون ...
از دادگاه مستقیم به بهشت زهرا رفتم .. سر قبر لیندا نشستم .. نفهمیدم چند ساعت گذشت .. باهاش حرف زدم .. گریه کردم .. دلم آتیش میگرفت من و لیندا عاشق هم بودیم اما یه عشق اشتباه
یه عشق تباه که همه چیزمو ازم گرفت
هر دو اشتباه کردیم و زندگیمون تباه شد
و من تمام هستیمو باختم
یک سال از اون روزها میگذره .. تنها توی همون خونه زندگی میکنم .. با محبت رئیس شرکت دوباره به همون شرکت برگشتم ..
همه ی همکارها جریان من و لیندا رو فهمیده بودند ..
ولی جایی کار نبود که برم بالاجبار به همون شرکت برگشتم
خونه م سوت و کور شده بود
.. حاجی هنوز باهام صحبت نمیکنه ..
ولی مامان و خواهرهام هر از گاهی به دیدنم میان..
مامان تو این مدت خیلی اصرار داشت که به دیدن ریحانه برم و ازش عذر خواهی کنم ولی این بار قبول نکردم ..
زندگی بدون عشق خیلی سخته.. اینکه کنار کسی باشی که بهش حسی نداری خود جهنمه...
خودم به ریحانه زنگ زدم و ازش خواستم که جدا بشیم .. خیلی زود قبول کرد...
ریحانه مهریه نخواست در عوض حضانت کامل دخترمون رو برای همیشه ازم گرفت.. دخترمون رو یکبار بیشتر ندیدم ...
مامان از ریحانه خواهش کرده بود و برای یک ساعت به خونه آورد... دختر شیرینیه .. ولی نخواستم به خودم وابسته اش کنم که در آینده دچار مشکل بشه...
ریحانه هم مایل نیست که دخترم با من و خانواده ام رابطه داشته باشه
تصمیمم برای ادامه ی زندگیم تنهاییه ...
ولی آدمیزاد از فرداش خبر نداره ..
تا کسی رو که با دیدنش دلم نلرزه.. دلم برای صداش تنگ نشه.. برای عطر تنش.. ازدواج نمیکنم....
اره من اشتباه کردم زندگی چن نفرو خراب کردم برای اینکه حرفمو نزدم جسارت نداشتم
و این عذاب تا اخر عمر با من می مونه
لطفا مثل من نباشید و همه چیو تباه نکنید
پایان....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_چهلو_سه حاج آقام گفت لازم نکرده ...این همه وقت نبوده...حالا یکم دیر تر ...الان هم نامحرمن ...
#قسمت_اخر
احمد برگشت و صاف خوابید ... ساعد دستش رو گذاشت رو پیشونیش و آهی کشید و گفت امشب میخواستم فقط واسه هم باشیم و از وجود هم لذت ببریم ... حرفها و دردای دلمو واسه فردا گذاشته بودم...ولی حس میکنم الان برات تعریف کنم بهتره....
وقتی تو رفتی ...من قسم خوردم که دنبالت نمیام ..شهلا رو بهونه کردم و پسر عمتو فرستادم اونجا... فکر میکردم که برمیگردی... به بی بی گفتم شما برید من قسم خوردم ... نمیرم ... ولی....ولی بی بی گفت نه خودم میرم نه میزارم کسی بره ...خودت خواستی برو ...هم قسم پدرت بی ارزشه ، هم حرف مادرت...
وقتی خبر رسید که پدرت گفته طلاقشو میگیرم ....خیلی تحت فشار بودم ....مادرم بهم میگفت اونا میدونن تو میری واسه التماس ...با اینکه دخترشون مقصره ... به مادرم گفتم تو راضی هستی من زنم رو طلاق بدم ...گفت از اولش راضی به ازدواجتون هم نبودم ..معلومه که راضی ام طلاق بده ببین چه دختری برات میگیرم ... میاد اینجا کنیزیت رو میکنه...
با همه لج کرده بودم ..با تو که من و الکی ول کردی و رفتی ..با مادرم که همش از تو ایراد میگرفت و غر میزد ...با پدرت که دفعه اول غرور من رو شکسته بود ...با لج طلاقتو دادم...توی محضر نگات نکردم چون میدونستم اگه نگام به چشمات بیوفته نمیتونم ازت بگذرم...
از روزی که تو رو طلاق دادم و تنها شدیم ..همه ی کارهامون رو نیره میکرد ..حتی برامون غذا میپخت...شب تا صبح مادرم بهم میگفت باید نیره رو بگیری...به مادرم گفتم به یه شرط نیره رو میگیرم که هر چی گفت گوش کنی و پیش من ایراد ازش نگیری ... قبول کرد...
صبح به مادرم گفتم هر کسی رو میخوای برام بگیر ، غروب که برگشتم مادرم گفت لباسهاتو عوض کن امشب نامزدیته...از تعجب شاخ درآورده بودم ...ولی من بعد از تو دست از زندگیم کشیده بودم ..برام بهشت و جهنم فرقی نداشت ..نیره یا کس دیگه، چه فرقی داشت وقتی من دلم رو با رفتن تو خاک کرده بودم...همه ی اینها رو همون شب به نیره هم گفتم...اون قبول کرد و به من گفت کاری میکنم خوشبخت بشی...
شب عروسی به جای نیره ، چهره ی زیبای تو در لباس عروس جلوی چشمم بود...بدون این که به نیره نگاه کنم از اتاق خارج شدم .. میدونی تاسپیده دم کجا بودم؟؟؟جلوی در شما...پشت درخت همیشگی....
در حالیکه اشکهای چشمم رو پاک میکردم به احمد گفتم پس شب عروسیتون چی
احمد گفت خودم یادم نمیاد....چون هیچ وقت پیشش نرفتم
اون فقط عروس مادرم بود
احمد رو در آغوش گرفتم و گفتم یعنی باور کنم که ....
؟؟؟
+به روح پدرم قسم میخورم...
آرامش بود که به تک تک سلولهام وارد شد ...لبهامو روی صورت احمد گذاشتم و عاشقانه بوسیدم ....
تن تب دارش رو در آغوش کشیدم...
..از اینکه کنارش بودم سیر نمیشدم انگار گمشده مو پیدا کرده بودم
صبحانه رو احمد آماده کرد و بهترین و خوشمزه ترین صبحونه ی عمرمو خوردیم...احمد گفت آماده شو بریم تهران ، همونجاهم عقد می کنیم ...
+جهیزیه مو کی میبریم؟؟؟
_نمی بریم....خودم وسایل دارم...
+نکنه جهیزیه نیره مونده...
_از نیره کوچکترین اثری هم نمونده ....خیالت راحت...خودم خریدم...
+احمد یه سوال بپرسم ؟؟ چطور راضی شدی مادرت رو آواره کنی ؟؟ تو که جونت واسه مادرت میرفت...
_این آشی بود که مادرم خودش پخته بود ...
نیره گفت و من گوش کردم و مادرم نمیتونست ایراد بگیره...
ما به تهران رفتیم و عقد کردیم ... بی بی تا مدتها خونه ی ما نمیومد،
از شرمندگی بود یا از دشمنی نمیدونم.... عاشقانه کنار هم زندگی کردیم و یک شب هم از هم جدا نخوابیدیم..
بعد از شهلا خدا یه دختر و دو تا پسر دیگه بهمون داد..
احمد سه سال پیش یک شب توی خاب وقتی دست من رو گرفته بود ...
دچار ایست قلبی شد و برای همیشه من رو تنها گذاشت...
تمام دیوارهای خونمون یکی از عکسهای احمد رو داره... به هر طرف که میچرخم میبینمش و باهاش صحبت میکنم....
بچه ها ازدواج کردند و هر کدوم خونه ی خودشونن...تنها وصیت احمد و من به بچهامون این بود که تا میتونید قدر هم رو بدونید و از عشقتون دست نکشید ....
پایان....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_دهم هم منوسرزنش میکرد، هم شوهرم ویاد میداد که بهتون اهمیت نمیدن با نیومدنشون...
#مادر_سنگدل
#قسمت_آخر
گفت وقتی مادرم فهمید پولمو میخوام که پسرمو ببرم دکتر باهام درگیر شد ودعوا را انداخت همه رو با سرو صداش جمع کرد اونجا،وبعد کلی کتک کاری تونستم پولمو پس بگیرم ولی مث اینکه خیلی دیر شده...بچه هام دورم حلقه زده بودن و زار زار گریه میکردن ما قاتل بودیم دستی بچمون وکشتیم مادر به بی عرضگی و بدبختی خودم ندیده بودم.
وقتی همسایه ها فهمیدن اومدن گفتن شما لیاقت همچین پسری ونداشتین خوب که مرد مادر شوهرم با لبخند به لب اومد گفت خجالت بکشین جمع کنید این بساتو بچه نه میگف نه میخندید همش یک ماهش بود،مرده که مرده با خوشحالی بچه کوچک منو برداشت وبرد. حتی نفهمیدم کجا به خاک سپردش.
من دوسال کارم شده بود گریه نمیتونستم ظلمی که در حق بچم کرده بودیمو فراموش کنم .وبیماری گرفتم که همیشه باید تا اخر عمر دارو میخوردم بعد متوجه شدم بچه هام دارن اذیت میشن به خاطر گریه های من تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وهمه چی بهتر وبهتر میشد...
خبر اومد پدرم فوت کرده ما رفتیم خواهرا همه اونجا بودیم مادرم بعد خاک سپاری اومد پیش مادخترا گف میدونم چرا اومدین، اومدین پدرتون نمرده اموالشو ببرید ولی کور خوندید با بی ابرویی ما خواهرا رو از خونه اش بیرون کرد بعدا یکی از دوستای بابام اومد خونه ی ما وگفت که بابام قبلش از دوستش خواهش کرده که حرفاش وبعد مرگش تو جمع بزنه، گفته تو وصیتشم نوشته که باعث مرگ پسر اولیم اونا بودن ،باعث طلاقم اونا بودن، بابام از من خواسته بودحلاش کنم، و دوتا از زمین های خیلی گرون قیمتش با پول زیادی را به اسم من کرده بوده.
دوست بابام گف رفته به مادرم گفته ولی مادرم با بی ابرویی بیرونش کرده ووصیت نامه رو هم پاره کرده وگفته فقط دخترا جرات دارن برگردن این ورا..
برای من دیگه این چیزا اهمیتی نداشت اصلا دنبالشو نگرفتم
مادرم ده سال بعد پدرم زنده بود تمام طلاها واموال وپول هارو به نام پسرا زد وهیچی نزاشت بمونه بعد خودش فوت کردد.
زن عموم موقع مرگش خیلی اصرار داشته منو ببینه.خیلی بچه هاش اومدن سراغمو اصرار کردن به دیدنش برم گفته بود کار مهمی باهام داره ولی من نرفتم. نتونستم خودم وراضی کنم برم، خیلی با دردوعذاب فوت کرد بچه هاش گفتن تا اخرین لحظه اسم منو صدا میکرده....
بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وتشویقشون میکردم درس بخونن. بچه های خیلی خوبی داشتم. اوضاع خیلی خوب شده بود،پدر شوهرم منو خیلی دوست داشت، هر روز سر نماز برای مریضیم دعا میکرد.
مادر شوهرمم باهام خیلی خوب شده بود پدر شوهرمم بعد مدتی فوت کرد ومادر شوهرمم موقع مرگش ازم حلالیت خواست گفت که چقد دوستم داشته وداره ،واز کاراش پشیمونه خدا بیامرزدش ..
حالا همه چی خوبه شوهرم دیگه اون مرد بد اخلاق نیست دخترمو خیلی دوست داره، بچه هام همه درس خوندن و برای خودشون کسی شدن همه شون ازدواج کردن وخیلی موفق هستن.
من هشت نوه دارم چهارتا پسر ودوتا نوه دختر ومریضی منم روز به روز پیش رفت میکنه ومنم ضعیف تر میشم ...خیلی خوشحالم عروس های خوب وداماد خوبی دارم وهمه چی درست شده خداروشکر...❤️🙏
#پایان