رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_دوازدهم صبح زود بلند شدم و واسه آرمین یه صبحونه پر و پیمون تدارک دیدم آرمین با دیدن صبحونه
#قسمت_سیزدهم
شب همگی آماده و آراسته رفتیم خونه طلعت خانوم.
آرمین هم حسابی به خودش رسیده بود و اومده بود که تو مراسم شرکت کنه،
به قول خودش تک داماد خانواده بود و حضورش واجب..
خونه طلعت خانم مثل خونه بابام ساده بود، همگی تو هال نشسته بودیم.
شوهر طلعت خانم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و خودش و تک دخترش تنها زندگی میکردن، الانم عمه بزرگشون به عنوان بزرگتر اومده بود تو مجلس و حسابی عصا قورت داده نشسته بود.. انگار ارث باباشو بالا کشیده بودیم، بس که با چهره عبوس نگاهش به دیوار بود.
وقتی الهه با سینی چایی اومد، هممون بهش خیره شدیم
الحق که دختر خوشگل و نجیبی بود، صورتش دست نخورده بود و معلوم بود تا حالا آرایشگاه هم نرفته...
سعیدم ریز ریز نگاهش میکرد و یه لبخند ژکوند رو لباش بود
میدونستم الان قند تو دلش آب میکنن و حسابی از انتخاب ما راضیه.
قرار شد الهه و سعید برن حرف بزنن، ما هم مشغول گوش کردن به پند و اندرز عمه بزرگه بودیم
مرتب میگفت این دختر یتیمه، حقشه خوشبخت شه، اگه قسمت هم شدن از گل نازکتر بهش نگید..
مامانم قول داد الهه رو مثل من دوست داشته باشه و نگه بالا چشمش ابروعه.
الهه و سعید با لبای خندون برگشتن، سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو....
من و مامان کل کشیدیم و بقیه دست زدن
مامان سریع انگشتر نشون رو از کیفش دراورد و دست الهه کرد
طلعت خانم باز شیرینی بهمون تعارف کرد
معلوم بود اونا هم از این وصلت راضی به نظر میان
اخر شب بود که همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه بابام.
آرمین گفت خیلی خستم جمع کن بریم.
منم زود وسایلمو برداشتم و با آرمین راهی خونه شدیم.
آرمین از شدت خستگی چشماش قرمز بود، همینکه به خونه رسیدیم سرش رو بالش نرسیده خوابش برد..
من اما از خوشحالی خوابم نمیبرد، رفتم تلوزیون و روشن کردم و نشستم جلوش که یهو دیدم موبایل آرمین زنگ خورد
تا وقتی من رسیدم قطع شد..
با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه؟!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_دوازدهم برگشتم مغازه و تا شب حال دگرگونم خوب نشده بود .. موقع خواب گوشیم رو چک کردم .. ریحان
#قسمت_سیزدهم
حس خوشایندی بهم دست داده بود و همونقدر هم در عذاب بودم ..
دقیقا تو همون لحظه آرزو کردم زودتر عقد کنیم تا محدودیتی نداشته باشم ... بالاخره باید ده روز دیگه صبر میکردم ..
حاجی تمام تدارکات رو به نحو احسنت انجام داده بود .. یه روز هم همراه مامان و زندایی خرید رفتیم .. هر چند ریحانه دختر چشم و دل سیری بود و دست روی چیزهای گرون نمیذاشت ولی حاجی که میخواست پیش دایی خودنمایی کنه و ثروتش رو نشون بده به من و مامان گفته بود بهترین و گرونترین چیزها رو بخرید ...
روز عقد صبح زود با مرضیه ، ریحانه رو به آرایشگاه بردیم ..
جشن خونه ی دایی بود .. از صبح میز و صندلیها چیده شده بود و کارگرها میوه و شیرینیها رو آماده میکردند..
ساعت سه بود که مرضیه زنگ زد و خبر داد که ریحانه آماده اس...
با دسته گل رفتم دنبال عروس ...
بیرون آرایشگاه منتظر شدم .
ریحانه از در خارج شد ولی من بخاطر شنل بلند نباتی رنگی که به سر داشت قیافه اش رو ندیدم ..
کمکش کردم داخل ماشین نشست .. ماشین و که روشن کردم پرسیدم ریحانه ببینمت ... تغییر کردی؟؟
تکونی خورد و گفت به نظر خودم که خوب شده .. ولی بزار تو خونه ببینی .. نمیخوام نامحرم چشمش بهم بیوفته...
میدونستم ریحانه دختر با حیایی ولی الان که زن من شده بود و اینطور نجابت به خرج میداد واقعا لذت بردم ...
دستش رو گرفتم .. لاک صورتی خوشرنگی زده بود و دستهاش قشنگتر شده بود ..
با ورودمون اسفند دود کردن و قربونی کردند
مهمونها تک و توک اومده بودند
وارد سالن شدیم .. قسمتی از سالن رو سفره ی عقد چیده بودند و به زیبایی درست کرده بودند
با ورود ما عاقد هم اومد ..
ریحانه با همون شنل نشست و خطبه ی عقد خونده شد...
حاجی غافلگیرمون کرد و یه آپارتمان دو خواب به عنوان کادوی عقد بهمون داد ..
دایی هم برای دخترش ماشین و برای من گوشی گرون قیمتی خریده بود...
حاجی و دایی با اعلام کادوها با فخر بهم نگاه میکردند..
خوشحالترین آدمهای اون جمع مامان و زندایی بودند و این رو از برق چشمهاشون میخوندم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_دوازدهم قرار بر این بود که شهریور مراسم عقد و عروسی برگزار بشه ولی تازه خرداد ماه بود و احمد
#قسمت_سیزدهم
در حیاط خانه ی احمد، جشن برگزار شد و مردها در حیاط و زنها در اتاقها به جشن و پایکوبی مشغول شدند .
در یک گوشه حیاط، در دیگهای بزرگ، شام عروسی پخته می شد.
جشن تا پاسی از شب طول کشید. آخر شب راهی اتاق خودمان شدیم . وقتی وارد شدیم ، احمد با آرامشی که ازش توقع نداشتم ، چادر رو از روی سرم برداشت و به چشمهام خیره شد و گفت به خونت خوش اومدی ، به زندگیم خوش اومدی سفید برفی من ...
بعد همانطور که با دستاش شونمو گرفته بود ، گفت ماهرخ خیلی خیلی خوشگلی، میدونستی؟
خندیدم و گفتم آره ، هم خوشگلم... هم یه شوهر خوشگل دارم ....
اون شب من و احمد زندگیمون رو شروع کردیم...
صبح وقتی بیدار شدم احمد نبود، نمی دونستم چکار کنم لباس عوض کردمو و منتظر نشستم که خواهرم اختر در زد و وارد شد .. برام کاچی آورده بود... صورتمو بوسید و بهم تبریک گفت...
اون روز نهار و شام رو هم با احمد ، داخل اتاقمون خوردیم...
بعد از شام ، احمد گفت چند روزه کارهای زمین عقب افتاده باید زود بخوابیم .. مادرم هم دست تنهاس .. این چند روز خیلی رفت و آمد بوده ، همه جا ریخت و پاش شده ، فردا برو کمک مادرم ..
با تعجب گفتم من؟
+آره دیگه پس کی؟
_هیشکی ، آخه فکر کردم چون تازه عروسم تا چند وقت کاری نکنم ..
احمد خندید و گفت تازه عروسی برای من، نه برای کار، تنبلی نکن دختر ....
دیگه هیچی نگفتم و خوابیدم .. صبح زود بیدار شدیم خیلی خوابم میومد، ولی مجبور بودم ....
وارد اتاق بی بی سکینه شدیم و سلام دادیم ..
پدر احمد که یحیی بابا صداش میکردیم با روی خوش جواب داد و ازم خواست کنارش بشینم...
هنوز نشسته بودم که بی بی سکینه گفت.. نشین دختر چای بریز بیار....
سریع رفتم چای بریزم که باز گفت مواظب باش باز سینی رو نندازی بشکونی....
دیدم که احمد به مادرش اشاره کرد و آروم گفت بزار برسه بعد شروع کن....
بعد از صبحانه، احمد و پدرش، رفتن سر زمینو ما شروع کردیم به کار ... تمام اتاقهارو جارو کردم و گردگیری کردم ... واقعا کمرم درد گرفته بود...
موقع نهار دیدم خبری از غذا نیست گفتم بی بی نهار قراره چی بخوریم؟
احمد و بابا که نمیان، من و تو هم یه نون و پنیر میخوریم ....
با اینکه نون و پنیر خالی دوست نداشتم ولی مجبوری دو سه لقمه خوردم ....
بی بی گفت پاشو بستی (قابلمه ای کروی شکل ) رو بردار و برای شام آبگوشت بزار....
رفتم آشپزخونه، فقط یه بستی بود اونم خیلی خیلی سیاه بود و معلوم بود یه چند دفعه غذا سوخته و تمیز شسته نشده...
هر کار کردم نمی تونستم خودمو راضی کنم تو اون ظرف غذا بپزم... بستی رو برداشتم و بردم بیرون انداختم رفت...
از جهیزیه خودم، یه بستی برداشتم و غذا پختم.. ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز من واقعانمیخواستم باحامدازدواج کنم چون ذات واقعیش روبهم نشون داده بودازطرفی هم
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_سیزدهم
من واقعانمیخواستم باحامدازدواج کنم چون ذات واقعیش روبهم نشون داده بودازطرفی هم نمیخواستم فهیمه رودشمن خودم کنم..
فرداش تومدرسه تالیلامن رودیدمحکم بغلم کردگفت سلام زنداداش خوشگلم!!ازخودم جداش کردم گفتم کوفت زنداداش ابروم روتومدرسه نبرالان همه میفهمن
گفت دیونه دیشب بامامانم حرف زدم اونم راضیه همه چی حله تومیشی عروس هندی خودمون..
من وسط ۲ابروهام یه خال مشکی داشتم چشم ابرومم مشکی بود بخاطرهمین همه بهم میگفتن خیلی شبیه هندیهاهستی..
گفتم لیلایعنی واقعاخانوادت موافق این ازدواج هستن؟لیلاباذوق گفت آره دیونه فقط..
سریع گفتم فقط چی؟لیلاگفت هیچی باباولش کن بعدم سریع حرف روعوض کرد
نمیدونم چرابااین حرفش بهم ریختم احساس میکردم یه چیزی هست که لیلابهم نمیگه..
وقتی ازمدرسه تعطیل شدیم لیلاگفت مامانم شب زنگ میزنه تاقرارخواستگاری روبذاره..
من تاعصرگوش به زنگ بودم وبلاخره نزدیک ساعت۸صدای تلفن درامد
قلبم داشت ازجاش کنده میشدهمش نگران واکنش خانوادم بودم..
خلاصه بعدازصحبت کردن مامانم بامادرلیلابابامم قضیه روفهمیدگفت اینادیگه کی هستن؟ماکه شناختی ازشون نداریم به چه جراتی میخوان بیان خواستگاری؟!مامانم با بابام صحبت کردگفت حالابذاربیان..
امانم با بابام صحبت کردگفت حالابذاربیان اگرخوشت نیومد دست به سرشون میکنیم باشرایطی که پریاداره نبایدخواستگارهاش روبی دلیل ردکنیم به نفع همه است زودشوهرش بدیم..
یجوری رفتارمیکردن حرف میزدن که انگارمن یه قاتل خطرناک بودم
قرارخواستگاری افتاده بودبه اخرهفته وتواین مدت هردفعه راجع بهش بالیلاحرف میزدیم متوجه میشدم نگران یه موضوعیه ولی جرات گفتنش رونداره..
پنجشنبه شب تنهاکسی که خوشحال بودخودم بودمچون فکرمیکردم بالاخره از شرحامدخلاص شدم بابهزادخوشبخت میشم
برخلاف سری قبل این بارتومجلس خواستگاری فقط عموحمیدعموسعیدم خودمون بودیم
ازهمون لحظه ی ورودشون متوجه اخم ناراحتی پدربهزادشدم انگاربه زوراورده بودنش
بهزادهمراه پدرمادرش خواهروبرادربزرگترش امده بودخیلی دوستداشتم لیلاهم باشه ولی نیاورده بودنش..
کنارمادرم نشسته بودم زیرچشمی بهزادنگاه میکردم تااون روزبه چشم همسربهش نگاه نکرده بودم
یه پسرلاغرباپوستی روشن چشم های عسلی موهای مشکی که یه تیپ ساده زده بودکت شلوارنپوشیده بود
ازنگاهای عموم وپدرم متوجه شدم ظاهربهزادخیلی توذوقشون خورده
هرچندکاملامشخص بودپدروبرادربهزادم به زورامدن راضی نیستن ومادروخواهر بهزادسعی میکردن جوری رفتارکنن که حفظ ابروکنن..
یه کم که حرفزدن پدرم گفت بذاریدبچه هابرن باهم حرفبزنن ببینن اصلاباهم تفاهم دارن یانه..
این سری دیگه استرس قبل رونداشتم هرچندنمیدونستم اگربهزادواقعیت روبفهمه قبولم میکنه یانه به هرحال بایدهمه چی روبهش میگفتم که حق انتخاب داشته باشه..
بهزادبرخلاف حامدخیلی معذب بودخجالت میکشیدحرف بزنه خودم سکوت روشکستم بعدازیه کم مقدمه چینی حقیقت روبهش گفتم ازش خواستم خوب فکرهاش روبکنه بعدتصمیم بگیره
وقتی حرفم تموم شدنگاه بهزادکردم زول زده بودبهم هیچی نمیگفت انگارشوکه شده بودگفتم میتونی قبول نکنی بری دنبال زندگیت
بهزادگفت اگربگم برام مهم نیست درکودکی چه بلای سرت امده باورمیکنی؟ازاین حرفش خیلی جاخوردم نمیدونستم چی بایدبگم باورم نمیشدآب دهنم روقورت دادم گفتم الان حس ترحم داری بهم؟بالحن محکمی گفت چون صادقانه واقعیت روگفتی به دلم نشستی ومیخوامت..
گفتم من۲تاشرط دارم که برام خیلی مهمه
گفت بگومیشنوم
گفتم اول اینکه قول بدی حرفام بین خودمون بمونه حتی به خانوادتم چیزی نگی ودوم اینکه اجازه بدی درسم رو ادامه بدم بهزادگفت قبوله..
وقتی ازاتاق آمدیم بیرون مادربهزاد سریع باهمون لهجه ی محلیشون گفت مبارکه مثل اینکه عروس دامادراضی هستن
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #آنا #قسمت_یازدهم. باحاجی صحبت کنید. آخه این چه رسواییه ۴ تا از عموهام شب رفتن خونه ی عم
🍃🍃🍃🌸🍃
#آنا
#قسمت_سیزدهم
تو این خونه قبل از ما چند نفر زندگی میکرد همین بلا به سرشون اومد...مامانم فهمید که تو وجودم جن هست...فورا به پسر خواهرش که آخوند بود تماس گرفت تمام جریان رو براش توضیح داد..گفت بله آنا جنی شده خودشم خبر نداره...مامانم گفت حالا باید چیکار کنم گفت خاله جان ببرش پیش یه ملای خوب بهم معرفی کرد بردمش تا آنا رو دید گفت جن داره باید بیارمش بیرون وگرنه زندگیش نابود میشه ...منو باباش خیلی ناراحت شدیم....ملا گفت ببریدش خونه روز چهارشنبه بیارید ما هم از شهرستان اومدیم خونه آنا خیلی ناراحت بود مغرب بود رسیدم خونمون آنا رو گذاشتیم خونه منو باباش رفتیم بازار کمی خرید کنیم...بعد نیم ساعت دیدم گوشیم زنگ خورد آیلار گفت مامان آنا رفت خونشون هر کاری کردیم نتونستیم جلوشو بگیریم از خونه بابام تا خونه من راهی نبود..مامان بابام اومدن دیدم چراغ راهرو خاموشه من تو تاریکی نشسته بودم در میزدم میگفتم آرمین در باز کن چراغ خونمون هم خاموش بود..اما میدونستم آرمین پشت در نشسته به حرفام گوش میده چونکه بوی عطرش رو حس میکردم گریه میکرد.در باز کن دلم برات تنگ شده تو اینقدر بی وفا نبودی تو هنوز منو دوست داری اگه بابات بهت اجازه نمیده بیا منو تو ازین خونه نفرین شده بریم مبین،، متین بهانه ی تو رو میگیرن آرمین در باز کن ببین موهام سفید شده ..تو مال خودمی دوستت دارم . به قلبم ضربه ی محکمی زدی.. بیمعرفت چیشد ولم کردی... میخوای از پیشم بری....همیشه این شعر رو میخونم ترانش گوش میدادم گریه میکردم درباز کن بزار کمی نگات کنم.. دیدم مامان بابام اومدن بلندم کردن از روی زمین لباسام پر از خاک شده بود مامانم تکوند..گفتم بابا تورو خدا در بزن آرمین داخل خونس پشت در بوش حس میکنم بابا گفت آرمین نامرده اگر زن بچه هاش براش مهم بود در بروی تو باز میکرد بابام من و به آغوش گرفت بردم خونه من کارم شده بود گریه یک سال آرمین ندیدم خیلی لاغر شده بودم بچه هام شب نمی خوابیدن باباشون میخواستن مرتب پسر کوچیکم مریض میشد بهانه باباشو میگرفت شبها تا سه شب بابا با ماشین تو شهر میچرخوندن تا بخوابه می آوردنش خونه،..آرمین منو مسدود کرده بود هرشب تا صبح بیدار بودم فقط عکساشو نگاه میکردم براش دعا میکردم که همیشه سالم بمونه......
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_دوازدهم اون موقع ها بلکا اگر اشتباه نکنم(ی چیزی مثل کاغ
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_سیزدهم
این دیگه دورانی بود ک تک و توکی موبایل داشتن ک من هم چون مستاجربودم وتلفن نداشت موبایل داشتم.یکماهی دوباره گذشته بود و من چهار ماهه باردار بودم ک ی شماره ناشناسه افتاد،صدای ساعد اینبار اومد ک دلسوزانه برای بار اول بهم گفت نگران نشو من میرم اونور آب برای کار ی کم کارم طول میکشه رسیدم زنگت میزنم،تو دوران قهر های ی ماهه اش من ب فامیل میگفتم اون راه دور کار میکنه.
چند روز گذشت خبری نشد و من با همون شماره ک ساعد زنگ زده بود تماس گرفتم بعد از کلی نشونی دادن تازه اون آقا متوجه جریان شدن و گفتن ک من سربازم و ی متهم گوشی از من خواست و من براش خواستم کاری بکنم،تلفن های من ب خانوادش شروع شد و اونا میگفتن تصادف کرده و یکیو زیر گرفته دنبال کارش هستیم و آزاد میشه،هر دفعه ک زنگ میزدم اینو میگفتن و از اونجا ک باردار بودم و بخاطر گشادی دریچه میترال قلبم استراحت توان رفتن ب شهرشون ک از ما دور بود رو نداشتم،همین وعده های سرخرمن ک امروز آزاد میشه فردا آزاد میشه پسرم ب دنیا اومد و نه ماهه شد ک تصمیم گرفتم برم ببینم چ خبره.بماند ک برگشتم با ی بچه به همان جو خانوادگی ک ازش میخواستم فرار کنم با مشکلات هزار برابر بیشتر
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸