eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
38هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز😱 من خیلی وقتهاکه ازگذشته اش سوال میکردم جواب درست حسابی بهم نمیدادن سریع بحث ع
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱 😱 من خیلی وقتهاکه ازگذشته اش سوال میکردم جواب درست حسابی بهم نمیدادن سریع بحث عوض میکردن!! اون روزوقتی رسیدم خونمون همه ناراحت بودن میلادبرادرزادم ازهمه بیشتربی تابی میکردچون عموم میلادروهم اندازه من دوست داشت جو خونمون خیلی سنگین بودهمه امده بودن(این روهم بگم بعداز ازدواج من اول فهیمه وبعدفریباازدواج کرده بودوسیما خواهرسومیم نامزد بود)پدرمیلادهم که برادربزرگم بودبرای باردوم ازدواج کرده بوددراصل میلادموقع تولدش مادرش ازدست داده بود. میخواستم برم بیمارستان ولی نذاشتن گفتن کسی روراه نمیدن وتنهاکسی که پیش عموسعیدم مونده بودپسرعموم میثم بود.. همون روزمیثم به بابام زنگ میزنه میگه عموسعیداصرارداره بیاریمش خونه میگه میخوام توخونه ی خودم بمیرم.. حال همه بدبودعموسعیدم ریه هاش آب آورده بودبخاطر معلول بودنش نمیتونست زیادتحرک داشته باشه وهمین اوضاع روبراش بدترکرده بودودکترا ازش قطع امید کرده بودن، فرداش عموسعیدروآوردن خونه همه میدونستن قراره چه اتفاقی بیفته.. یادمه عموهام وبابام همش یواشکی با هم صحبت میکردن ونگران یه موضوعی بودن که فقط من ازش بی خبربودم.. نزدیکای عصرمامانم شعله زرددرست کردیه کم ریخت تویه ظرف کوچیک گفت بروبده عموسعیدت بخوره وقتی رفتم طبقه ی پایین درقفل بود سریع به میلادزنگزدم گفتم کجارفتی چرادرقفل کردی گفت حواسم نبوده امدم تاسرکوچه الان میام چنددقیقه ای پشت درمنتظرموندم عموسعیدبایه صدای ضعیفی صدام میکردطاقت نیاوردم رفتم بالاتاکلیدیدک پیداکنم ده دقیقه ای نگ ذشته بودکه میلاهراسان امدبالاگفت عموسعیدنفس نمیکشه ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز😱 بابام سریع زنگ زداورژانس امدامادیگه دیرشده بودعموم برای همیشه رفته بود.. وقتی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱 😱 بابام سریع زنگ زداورژانس امدامادیگه دیرشده بودعموم برای همیشه رفته بود.. وقتی امبولانس امدجسدببره بازم حرفهای درگوشی شروع شدهرچی بودبین خودشون بودباهم بحث میکردن وبه من چیزی نمیگفتن حتی تومراسمشم متوجه سنگینی نگاه دوست اشنامیشدم ولی بازم کسی بهم حرفی نمیزد خانواده ی بهزادهم توهمه ی مراسم عموسعیدم حضورداشتندومن میدونستم برای سردرآوردن ازاین رفتارهای عجیب غریب اطرافیانم میان میرن،چون اونها هم به یه چیزهای شک کرده بودن.. این وسط ظاهربهزادانقدرتابلوشده بودکه همه فهمیده بودن یه چیزی مصرف میکنه وبا حقارت نگاهش میکردن.. بعد فوت عمو سعیدم حال خونه خوب نبود چون عمو خیلی آدم خوب و مهربونی بود چند ماهی از فوتش گذشته بود این وسط کم کم عروسی خواهرم که نامزدم بود نزدیک میشد . همه با ذوق برای عروسیش آماده میشدن من که هیچ ذوقی نداشتم ولی با این عروسی یکم به خودم اومده بودم اما پولی واسه خرید لباس نداشتم روز عروسی رسید و بهزاد دوباره در حال مصرف مواد بود که تا منو دید دارم آماده میشم به خاطر توهماتی که زده بود بی دلیل به سمتم اومد و منو کتکم زد هرچقدر ممانعت میکردم نمیشد فقط کتکم میزد و منم زیر دستش زار میزدم وقتی کتکاش تموم شد یه ساعتی گذشته بود خودمو تو آینه دیدم همه جای صورتم کبود بود به خودم و اون مردی که باعث این حقارتم شده بود لعنت میفرستادم نتونستم عروسی خواهرم برم و رفتم و یه بسته قرص رو تو مشتم خالی کردم با درآوردن هر قرص فریاد میزدم و گریه میکردم دل به دریا زدم و خودمو از این زندگی کوفتی نجات دادقرصارو خوردم... ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ « @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز 😱 چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام با
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱 😱 ۲۰ چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام با پرستاری که به سمتم اومد مطمئن شدم که اینجا بیمارستانه اون خانم قضیه رو یهم یاد آوری کرد و من یادم اومد دوباره گریه کردم که چرا نمردم تو این فکرا بودم که میلاد و بابام با چشمای گریون سمتم اومدن بابارو اونجوری ندیده بودم خودم زدم به خواب که فکر کنن من هنوز بی هوشم میلاد میگفت دروغه!من باور نمیکنم حرفایی که زدین راست باشه بابام میگفت نه پسرم ما چندین سال پنهان کردیم از پریا اما دیگه باید بهش بگم بهش بگم به خاطر بابای خدا بیامرزشم که شده مراقب خودش باشه فور میکردم توهم زدم و این حرفا راجع به من نیست فکرم حسابی مشعول بود تا اینکه بابا گفت درسته بعد اون قضیه ما با این دختر خوب برخورد نکردیم اما سعید خدابیامرز وصیت کرده که مراقب این دختر باشم مبادا بلایی سرش بیاد خداروشکر میکنم که چیزیش نشد و من شرمنده برادرم نشد با شنیدن این حرفا بی اختیار چشمام گرد شد و بابا با اون حالت منو دید و صدام کرد پریااااا من کر شده بودم فقط زیر لب تکرار میکردم من دختر عنو سعیدم؟ من دختر شما نیستم و زار میزدم انقدر حالم بد بود که دوباره از حال رفتم تا شاید ترک کنه تو این فکر بودم که دوباره یاد حرف بابام افتادم که می گفت پریا دختر سعیده با یادآوریش اشک تو چشمام حلقه زد و کلی گریه کردم قلبم به درد اومد و بابا و مامان رو مقصر میدونستم که چرا بهم نگفتن اگر میدونستم بیشتر پیشش بودم و بیشتر بهش توجه میکردم خیلی حس بدیه که بفهمی بچه واقعی خونوادت نیستی و وقتی این را بفهمید که خونواده واقعی تو از دست دادی خیلی پسر نوشته خودم ناامیدم از طرفی شوهرم معتاده از طرفی پدرم فوت کرده از طرفی بچه واقعی پدر و مادرم نیستم و از طرفی ادامه تحصیل ندادم حتی از طرف دیگه آبروی در زمان مجردی نداشتم ادامه دارد.. 🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ « @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ سلام داستان کیمیا رو مثل هرشب خوندم با دوست دارم گفتنشون داستان تموم شد و آه از دل من واشک چشمم درومد مثل همیشه چقدر منم آرزوی یه رابطه عاشقانه را داشتم تا مجرد بودم دنبال دوست دختر پسری نرفتم گفتم خدایا زندگی عاشقانه قسمتم کن که نشد الان گفتم کمی از زندگیم و تجربیاتم بگم برا دوستان شاید به کار دختری اومد تا اشتباهات منو تکرار نکنه گذشت بی جا نکنه صبوری نکنه خام نباشه با بی زبونی جوونیشو به پای هر کسی نسوزونه من ۲۰ سالم بود ازدواج کردم با پسری که ۲۷ ساله بود و دانشجو پدر مادر من کارمند و پدر اون شغل آزاد ما تو روستا زندگی میکردیم و طبق تعریف دیگران قیافه زیبایی داشتم پدر من ملاکش برا دختر شوهردادن اخلاق خوب و دین و ایمانش بود ومن فقط اخلاق خلاصه بعد سه ماه عقد بودن وبدون شناخت درست و درمان با عجله ای که خونواده ها داشتن وحتی صبر نکردن تکه زمینی که به پسرش داد را بسازه و اونجا ساکن بشیم مراسم ازدواجمون را گرفتن وساکن یکی از اطاقهای خونه پدر شوهر شدیم پدر مادرم زیادی آبرو داری میکردن و منم به طبع باید مثل اونا چون تو خونشون زندگی میکردم وخرج خورد و خوراک با اونا بود بی سر و صدا با آبرو زندگیمو میکردم و با گذشت و گذشت و گذشت امورات را میگذروندم چقدر مادر شوهر تیکه و کنایه میزد شوهرم می‌گفت مامانم قدیمیه سواد ندارن تو بگذر با مامان خودت مقایسه نکنش اون موقع دانشگاه میرفتم سر هر امتحان یه کاری میتراشید نتونم درس بخونم برادر شوهر مثلاً فرهنگی میومد می‌گفت خرج دانشگاهشو باید باباش بده... ادامه پست بعد... 🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_بر_زندگی_اعضا🌱 #یاسی_بانو❤️ #قسمت_۱ سلام داستان کیمیا رو مثل هرشب خوندم با دوست
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ چون خواهر خودشون که اونموقع مجرد بود والبته۴_۵ سال بزرگتر از من ودانشگاه نرفته بود زورشون میومد من تو خونه شوهر درس بخونم خلاصه نتونستم تحمل کنم وبعدچند واحد که اصلاً نرفتم امتحان بدم انصراف زدم تا نفس راحت بکشند قوم الظالمین چیزی نگفتم مادر شوهر هرصبح خونه خواهر یا جاری یا مادرش تاظهر خواهر شوهر تو بسیج یا شهر به هر بهونه ای تا ظهر پسر مجردش را می‌سپردند مواد غذای ناهار را به من بده و سفارش غذا بده تا بپزم برا ناهار تا تشریف بیارن وقتی ام خوردن جمع کنم و بشورم و تمیز کنم تا شام که مادر دختر یه نون پنیر حاظری یا تخم مرغ نهایت میپختن وزحمت میوفتادن دوسال زندگی باسختی داشت می‌گذشت زمین را کم کم با قرض و وام تا سفت کاری و دیوار چینی دورش رسوندیم خودم مث مرد میرفتم از پی کندن کمک شوهر تا آجر بالا انداختن برا باباش که کمی بنایی بلد بود و میخاست کمک کنه کم خرج خونه ساخته بشه اما اعصابمون را بدجور خراب میکرد سنگ دستشویی می‌خریدم می‌گفت یا عوضش کنید یا اینو کار نمیکنم برا رنگ سرامیک برا قیمت همه چیز اذیت میکردبرید پس بدید با اینکه پول همه اینا یا از وام بود یا از پدرم قرض می گرفتیم اما منت کار اون همش تو سرمون بود هنوز کف خونه سنگ و کلوخ بود و سیمان هم نشده بود که هوس کرد تا جون داره و می‌تونه براخودشم خونه بسازه یعنی خونه ای که توش ما و خودشو ساکن بودیم را خراب کنه از نو بسازه... ادامه در پست بعد... 🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_بر_زندگی_اعضا🌱 #یاسی_بانو❤️ #قسمت_۲ چون خواهر خودشون که اونموقع مجرد بود والبته۴_
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ شوهرم داشت برا استخدام آموزش پرورش درس میخواند که برادرش اومد گفت من پول سیمان کف خونتون را بتون قرض میدم زودتر کفسازی کنید تا بابام اینا بیان اینجا ساکن بشن حالا که میخان خونه بسازن من چشام چهار تا شد موندم از اینهمه نامردی و ....😢😢😭 شوهر منم بیکار بود ودوباره درد سر روی هم سوار میشد گفتم دست من نیست دخالت نمیکنم همسرم هم اینبار خدا خیرش بده قبول نکرد و پدر مادرش وسایل جمع کردن رفتن خونه همین پسرشون که دوطبقه بود خونش واز فرداش مادوتا که تو خونه بودیم را تن وبدنمون را میلرزوندن تو خونه من روی یه گاز تک شعله ۲۰ سانتی آشپزی میکردم و باید برا اونام چای و آب خنک میرسوندم شوهر درس میخواند و کلنگ توسر خونه میکوبیدن شبها گریه میکردم از نامردی این آدما که به بچه خودشون که هنوز تو خونست و جایی نداره بره رحم نمیکنن بعد یک هفته باباش با خنده مسخره ای گفت شما هنوز باورتون نشده داریم خراب میکنیم ؟ وسایلتون را جمع کنید پاشید شوهرم سفت شد موند شاید باورش نمیشد باباش همچین کاری کنه باهاش اما نزدیکای ظهر که با چند تا کلنگ تپه ای خاک روی کتاب و جزوه هاش نشست فهمید که انصاف و مروت را خدا بیامرزه وسایل راجمع کردیم و کم کم بردیم تو خونه خودمون که دیوار به دیوارشون میشد وفقط از اسم خونه دیوار کشی آجری داشت کف خونه را از سنگ وآجر کمی صاف کردیم و موکت کهنه ای روی خاک انداختیم بعد یه فرش قدیمی و یخچال قدیمی وکارتن وسایل را دور تا دورمون توی اطاق چیدیم ادامه در پست بعد... 🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_بر_زندگی_اعضا🌱 #یاسی_بانو❤️ #قسمت_۳ شوهرم داشت برا استخدام آموزش پرورش درس میخو
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ اطاقی که نه پنجره داشت نه کف صاف نه دیوار گچ شده فقط اسمش خونه بود چهار دیواری که یه در حیاط داشت و به جای پنجره برادر شوهر مهربون پلاستیک جلوی خونشو که مانع سرمای زمستون میشد براشون را داد تا گربه یا چیزی نیاد تو خونه من دختر دوتا کارمند با جهیزیه کف خاک موندم چکار کنم نشستم به گریه کردن تازه پدر شوهر به پسرش می‌گفت بیا کمک نمیخاد درس بخونی شب که میشد میرفتم خونه پسرش ومن وهمسرم تو این به اصطلاح خونه با ترس ولرز من از حشرات که گاهی میومدن تو اطاق شبها رو صبح میکردیم چه روزهایی خونوادم میخاست ن بیان بهم سر بزنن نذاشتم گفتم فقط ناراحت میشن وحرص میخورن نه میشه اینجا رو یا وسایل ول کنم برم خونه بابام که همسرم هم باید میومد و نمیشد اینطوری هم چون خونه با روز وهفته وماه هم کامل نمیشد خلاصه درس را کنار گذاشت و کار نیمه وقت پیدا کرد و عصر تا شب هم کم کم تو خونه با هم کار میکردیم تا آب و برق و گاز و ...سایر کارهای خونه تموم بشه خیلی سخت بود خیلی خدا سر هیچ مسلمون نیاره مادر شوهر مهربونم هر روز از بیرون در خودش درودباز میکرد میومد بهم سر میزد وهربار یکی را میآورد تا اوضاع منو همه ببینن نمی‌دونم چی فکر میکرد میخاست صبر منو نشون بده منو فراری بده ... نمی‌دونم اما من فقط خجالت می‌کشیدم ازین وضعیت ومیریختم تو خودم و وقتی میرفت مینشستم زار میزدم کم کم با قسط‌هایی که آزاد میشد گچ کش اومد و کف خونه درست شد و با قسط روی قسط در پنجره هم زده شد و کمی قیافه خونه گرفت محل زندگی ما وقتی پدر مادرم قصد اومدن کردن تو خونه نو ما 🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_بر_زندگی_اعضا🌱 #یاسی_بانو❤️ #قسمت_۴ اطاقی که نه پنجره داشت نه کف صاف نه دیوار گ
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ پدر شوهر فهمید و گفت بگو به بابات باید آبگرم کن بخره برات بیاره چی میگفتم اینهمه پررویی؟ گفتم و پدرم خرید و آورد تا خونه ما نصفه نیمه داشت قیافه خونه می‌گرفت خونه پدر شوهر ساخته شد سرامیک و کابینت و حیاط و کامل وتمیز شد شسته و نو تا دوباره اثاث آوردن و نشستن خونه نو وما همچنان جایی که کابینتش نصفه نیمه بود بدون کمد دیواری وامکانات دیگه اما گفتم شکر که شبها ترس سوسک وعنکبون تا صبح بیدار نیستم یا خیلی چیزای دیگه که نمیشه گفت ونوشت کلا خونواده همسرم خیلی محبت داشتن از اول بهمون وثابت کردن همه جوره شوهرم کاری براش پیدا شد قم که برادر شوهر دومی به واسطه گفته بود این کار داره نمیاد قم و اون کار پرید وقتی پرس و جو کرد وفهمید خیلی ناراحت شد موندیم با دنیایی از قسط و کار نیمه وقت وخونه ای که تازه سه ماه بود کاملش کرده بودیم خلاصه دادیم اجاره و صدتومن از بابام قرض کردیم رفتیم قم دنبال خونه و کار وبعد سختی های خیلی زیاد سه خونه بدون خواب پیدا کردیم قرارداد بستیم و در برابر حرت اونا اثاث کشی کردیم و خونه را هم دادیم اجاره بعد یکماه هنوز شوهرم بیکار بود واعصابش خراب وبعد یه بگو مگوی کوچیک گفت هدف تو دور کردن من از مامان بابام بود بخدا خستگی و زجر این چندسال اندازه این حرف اذیتم نکرد منی که بخاطر همسرم تحمل کردم موندم کنارش وامها نرفتم خونه پدرم تا خونه آماده بشه وقتی ساکن خونه باباش بودم با هررفتار مادرش کوتاه اومدم وصبر کردم با غذا و نون . 🍃🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_بر_زندگی_اعضا🌱 #یاسی_بانو❤️ #قسمت_۵ پدر شوهر فهمید و گفت بگو به بابات باید آبگرم
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ قایم کردن حتی سطل زباله را گشتن که ببینه چی میخوریم با گشتن اطاقمون وقتی نبودیم با بی اجازه برداشتن وسایل کنار اومدم اما یکباره با این حرفش واقعا شکستم یادم افتاد به حرف عروس خالش که می‌گفت مردا ذات ندارن اینقد براش فداکاری نکن چندین سال با سختی مستاجری گذراندیم چند جا رفت سر کار وضع کمی بهتر شد اما خیلی مستاجری به ما سخت می‌گذشت چون خداییش گیر صاحب خونه های بی مروتی میوفتادیم بار آخر کار تقریبا نیمه دولتی پیدا کرد و به نزدیک یکسال کار کردن فهمید اصفهان شعبه داره و سر خود انتقالی زد میخاست به پدر مادر مهربونش نزدیکتر باشه و ما هم دوباره وسایل جمع کردیم ومن که ۷ ماهه باردار بودم برگشتیم شهر همسرم دیوار به دیوار مادرشوهر خونه خودمون از قدم خوشمون دخترش شوهر کرد وعروسیشم خونه ما گرفت بماند که چقدر حرف زدن و فرش از من سوزوندن و اذیت کردن و شوهر را پرکردن که آبرومون رفت چرا برا عروسی خوهرت فلان کس زنت نیومد یا حرفایی که فقط دل می‌شکست ومیشکست وشوهر کوشی من اذیت کرد وحرص داد ومن حسرت و پشیمانی خدا نگذره ازشون که از همون موقع شوهرم را نسبت به من و خونوادم سرد کردن به حدی که علنا اجازه نمی‌داد خونوادم بیان خونمون اما مادر مهربونم باید هرروز میومد دیدن نوه اش محض سر دراوردن از زندگی من یه بهونه دلتنگی و شر جدید به پا کردن خدا نگذره که از همون وقت ذره علاقه ای که شوهرم داشت پرید و چسبید به مادر خاله زنکش دیگه نمی‌خوام بیشتر از جزئیات زندگیم بگم که فقط حالم داره بدمیشه 🍃🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_چهاردم وقتی شنید من میخوام بیام شهرشون خواهرش رو با
🍃🍃🍃🌸🍃 ،و نمیخواستم با تمام این اوضاع طلاق بگیرم،(ببینید چ پوست کلفتی بودم من😁)طبقه بالایی ک برادر جوانمرگم توش جون داد،و هیچ کس جرات نداشت واردش بشه شد محل زندگی منو بچم،ولی بیکار ننشستم یارانه هامو جمع کردم و باکمک مادرم، و کلاس آرایشگری،قالی بافی،پرورش قارچ،گواهینامه..شرکت کردم و تقریبا یکسال تمام این مدارک رو گرفتم،با هوش بالا و پشتکار عالی و ب امید خدا و پسرم،شروع کردم ب ساختن زندگیم تو سن بیست و یکسالگی، پسرم بدون بابا بزرگ میشد و قد میکشید و بدون هیچ حامی شدم کوه براش ب لطف خدا،رفتم عضو کمیته امداد شدم و از تمام مزایاش استفاده کردم، وام اشتغال گرفتم و آرایشگاه زدم و توی چهار ماه ک مثل الان تورم نبود و مقداری پول ک از مادرم قرض گرفتم و پس دادم صاحب ی سوییت سی متری شدم و مستقل،چون میخواستم خونه بخرم مجبور شدم پول پیش مغازه و وسایل آرایشگاهم رو ک با وام کمیته خریده بودم رو بفروشم تا مستقل بشم و از جو اون خونه (ک چ مشکلاتی رو تو اون خونه گذروندم رو نگفتم)راحت شم 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_۱۵ ،و نمیخواستم با تمام این اوضاع طلاق بگیرم،(ببینید چ
🍃🍃🍃🌸🍃 و مستقل ،این هایی رو ک دارم تعریف میکنم پسرم چهار ساله شده بود،و من در کنار شهر مادرم اینا خونه خریدم حتی ن تو اون شهر.از اونجاییکه دیگه شغل نداشتم میرفتم پسرم رو میذاشتم خونه مادرم ،از پنج صبح میرفتم سر زمین یا تو باغ میوه چینی ،پنج عصر ی دوش میگرفتم تا ساعت دو میرفتم تالار برای خدمات. ک همیشگی نبود کار تالار و تو اون روزها ک تالار بود شاید س چهار ساعت در شبانه روز میخوابیدم.ب مدت س سال ک پسرم رو نوشتم مدرسه،ب اندازه کافی هم پول پس انداز کرده بودم بهترین زندگی رو ساختم برای خودم و پسرم ،هر چند خلا نبود پدر رو نتونستم برای پسرم پر کنم،و خدا دوستم داشت و پسری بهم داد ک با سن کمش عاقل بود،هفت سالگی پسرم دیدم ساعد زنگ زد ک بعد چند سال داره میاد مرخصی،من توی این مدت ،تو ذهنم مثل دندون لقی میدیدمش ک باید کشیده بشه ولی برای اینکه تو پیشونیم مهر طلاق نخوره تن ب طلاق ندادم،ک بتونم آزادانه تر و بی حرف و حدیث زندگیم رو بسازم،تو این مدت گهگداری ساعد زنگ میزد و ابراز پشیمانی میکرد،و میگفت خیابون جارو میکنم ولی آدم میشم،سرتون رو درد نیارم ساعد اومد مرخصی ، 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_۱۶ و مستقل ،این هایی رو ک دارم تعریف میکنم پسرم چهار سال
🍃🍃🍃🌸🍃 عوض ک نشده بود هیچ تازه جو زندان روانیش هم کرد،جوری ک از خونه میزد بیرون پسرم نفس عمیق میکشید ک آخی رفت بیرون،من اون لحظه پیش خودم فکر کردم،ک من برای اینکه بابای بچم بالا سرش باشه تن ب این زندگی دادم حالا ک پسرم از نبودش اینقد خوشحال چرا ادامه بدم،منتها باز ترس از طلاق مانع میشد،و من بی خبر از اینکه دارم جوانیم رو از دست میدم،شادابیم رو موقعییت هام رو... ساعد دوباره داشت قهر و رفتن ها رو شروع میکرد،باورتون نمیشه انقدر ازش نا امید بودم ک میگفتم بمون خونه بچه رو نگهدار فقط،من میرم سرکار،یعنی تا این حد هم نبود،پسرم مدرسه میرفت و من حدودا نیم ساعت با خونه مادرم فاصله داشتم،ی کاری تو کارخونه قند پیدا کردم شیفت عصر بودم از ساعت چهار تا دوازده شب،ک دیدم باز این رفته ،بچه کوچیکمو میذاشتم تنها تو خونه از چهار عصر تا دوازده شب،ب امید فرشتگان نگهبانی ک خدا مامور بچه ام میکرد،و خدا رو گفتم من دنبال حلالتم پس هوای بچم رو داشته باش،رو سیاه بچه نشم.الان این اتفاقات تو سن بیست و پنج سالگیمه. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_۱۷ عوض ک نشده بود هیچ تازه جو زندان روانیش هم کرد،جور
🍃🍃🍃🌸🍃 (شاید ی جاهایی رو جابجا گفته باشم،چون خیلی ذهنم شلوغه،پرش افکار شاید جاهایی از داستانم رو نامفهوم کنه ک خواننده رو ب اشتباهاتی بندازه،من عذر خواهی میکنم،چون مغزم از روایت زندگیم خیلی پره،و برای اولین بار دست ب نوشتن زدم.ببخشید.)ساعد باز غیبش زد و شش ماهی ازش خبری نشد ک از طریق جاریم فهمیدم تو مدت مرخصی ی پرونده دیگه بالا اورده،و ی خلاف دیگه کرده،ک به پرونده اش اضافه شدحکم چهارده سالش هم ک باید تو زندان باشه،دیگه باعث شد حدی تر ب طلاق فکر کنم،و ب حرف خانوادم ک از یکسالگی بچم ازم خواستن طلاق بگیرم برسم،افتادم دنبال کار طلاقم مهریه ام رو بخشیدم و بخاطر پرونده هایی ک داشت،و سابقه زندان حضانت بچه ب خودم رسید و حتی قاضی بهم گفتن ک مهریه ات رو بگیر،گفتم اون ک زندانه اگه مالی هم داشته باشه شبه ناکه نمیخوام، درسته تو خانواده شری بزرگ شدم ولی مادر بیوه ام بخاطر نماز و روزه و حسن شهرتش مثل کدخدای ده میموند،ک هر کی مشکلی داشت مادرم رو واسطه میکردن ک روشون زمین نیفته،مادرم مادختر ها رو خوب و معتقد و نجیب بزرگ کرده بود،و بقول خودش چون بابا نداشتیم و زن بود پسرها قصر در رفته بودن، 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_۱۸ (شاید ی جاهایی رو جابجا گفته باشم،چون خیلی ذهنم شلو
🍃🍃🍃🌸🍃 برای خطبه طلاق ک رفتم ی آخوند و روحانی همونجا ازم خواستگاری کردن و گفتن بعد عده خدمت برسیم،من چون استقلال مالی پیدا کرده بودم و دستم تو جیبم و با اتفاقاتی ک تو زندگیم با ساعد افتاده بود،از همه مردها تو هرلباس و شغل و تیپ و قیافه ای متنفر بودم،از اولش هم ازدواج کردم ک از دست س تا مرد،ک برادرام بودن فرار کنم،این بود ک تصمیم گرفتم تا ابد تنها مرد زندگیم پسرم باشه،نمیدونستم روزگار ک بگذره خیلی چیزا عوض میشه،و خدا جایگزین بزرگترین نداشته های آدم میشه،من تو این چند سال رابطم با خدا و اولیا عالی بود،پر وجودم انرژی مثبت بود،جوری ک دامادمون بهم میگفت،سمیرا یا هالیت نیست چ بر سرت گذشته یا سیمت عجیب ب خدا وصله،ک نظر دومش درست بود،هیچ وقت شاکی خدا نشدم،هیچ وقت خانوادم رو مقصر ندونستم،بعضی وقتا همه میگفتن تو بچه بودی مادرت نباید میذاشت،ولی میدونستم ما آدمها باید تاوان انتخاب هامون رو خودمون پس بدیم،هیچ وقت ناشکری نکردم،دروغ نداریم،حالم بالا و پایین میشد ی روزایی کم میوردم ولی پسرم امید بود برام.من همچنان کار میکردم و همه سر کار بخاطر جذبه ای ک داشتم دایی صدام میکردن،تو کارم کم نمیذاشتم جوری ک صاحبکارام همه میگفتن اندازه دوتا مرد کار میکنم،با استایل لاغر قد صد و هفتاد وسه و ب برکت کلاس های تکواندویی ک تو مجردی میرفتم😂تو کارم کم نذاشتم خدا میدونه. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_۱۹ برای خطبه طلاق ک رفتم ی آخوند و روحانی همونجا ازم خوا
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ تو این مدت خواستگاران زیادی داشتم ولی متنفر از مردها و بیخبر از اینکه س سال ی نفر منو تحت نظر داره ی روز از سرکار برمیگشتم ک دیدم ی پسر ک از خودم کوچیکتره دم در آپارتمان منتظرمه،ب هر چیزی فکر میکردم جز اینکه از من خواستگاری کنه چون سنش ب من نمیخورد ،زیاد دیده بودمش ولی ب دید تموم رهگذرها،اونقدری ک اصلا تو وادی ازدواج نبودم.وقتی حرف زد خنده ام گرفت و خواستم دکش کنم گفتم،برو بابا من پسرم هم سنته(در صورتیکه با این همه سختی کار همه بهم میگفتن سنت خیلی کمتر از سن واقعیته)حالا نوبت اون بود ک بخنده گفت من این همه مدت زیر نظر گرفتمت،یعنی خانوادم رو ،سنم رو،سن بچم رو،محیط کارم رو ، وووو همه رو از بر گفت. ولی من گفتم برو ب کارت برس با حس خشونتی ک از زمان مجردی تا اون موقع کشیده بودم رو جمع کردم و گفتم،با اون رفتار گفتم دیگه گذری هم نمیبینمش،ولی پیله تر از این حرفا بود،هر روز ساعت بقول خودش ساعت دویی ک از سرکار برمیگشت تا چهاری ک من میرفتم سرکار پایین ساختمون میشست، 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا ❤️ #سمیرا #قسمت_۲۰ تو این مدت خواستگاران زیادی داشتم ولی متنفر از
🍃🍃🍃🌸🍃 اینا رو گفتم ک بگم زن مستقلی بودم و نیاز ب شوهر نداشتم،این آقا تا سن ۲۷سالگی برا من داستان درست کرد،ی روز ی همکارام با همسرهش و برادرشوهرش خونمون اومد،قصدش چی بود نمیدونم ولی اون آقای خواستگار،از من زرنگتر بود،دیدم مثل اینکه شوهرمه خیلی شیک و مجلسی اومد در زد .من بله بفرمایید،خواستگار کی خونتونه،من ب شما ارتباطی داره،آقای خواستگاره با داد،،آقا و خانم محترم از این خونه بزنید بیرون لطفا،این خونه صاحب داره،من😳طبق معمول شوکه تا بخودم اومدم دیدم پریسا باعیالش در راه فرارن،😂 منم خیلی شیک گوشیم رو در اوردم زنگ زدم ب پلیس،آقا هم لجباز وایساد تا پلیس اومد،رفتن کلانتری و ب من گفتن برای شکایت برم ،منم از خدا خواسته ک شاید این آخرین اتفاقه ک میتونه تکلیف من و ایشون رو روشن کنه و تا الان هم دلیل محکمه پسندی نداشتم ک شر این آقا رو کم کنم الان وقت خوبی،بعد از شکایت ردش کردن دادگاه و منم باید میرفتم،منم خیلی ریلکس و خوشحال اومدم خونه چایی خوردم،گفتم تا اون برسه من هم میرسم،داشتم کفش میپوشیدم ک برم دیدم یکی در زد،خواهر و عموی خواستگار با عجز و لابه ک توروخدا برای شغلش بد میشه رضایت بده،قبلا هم چند بار رفته بودم در خونشون و ب مادر و خواهرش تذکر داده بودم ک جلوشو بگیرن 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**