eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
34.8هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃 در گذرگاه زمان با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند، و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می مانند! 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام فاطمه جان ممنون از کانال خوبتون انشالله که همیشه برقرار باشی عزیزم میخواستم به دوست عزیزی که بچه ها شون بعداز به دنیا اومدن فوت میکنن بگم که مادر منم قبل از من به دنیا بیام همین مشکل رو داشتن ایشون باید دعای ام صبیان بگیرن تا اجنه بچه ها شو از بین نبرن به احتمال زیاد به قول قدیمیها دعایی شده انشالله که مشکلشون حل بشه برای فرج آقامون مهدی موعود صلوات 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ فاطمه سلام😘 شبخوش به سوتی دادم تقریبا ۲۲ سالم بود چون ترکیم .فارسی حرف زدن سخت بود واسم ..یه شب مهمون داشتیم از شیراز ..رفتم عوض این که بگم سلام خوش اومدین .گفتم سلام خسته نباشین😂😂😂 دیگه نفهمیدم چطور رفتم اشپزخونه 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 📖داستان کوتاه❤️ 🟣چه کشکی چه پشمی چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 👍شما هم همچین مادربزرگ های دارین❤ . 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 گاهی دلت هیچ چیز نمیخواهد جز یک فنجان چای، خلوت دنج و مرور خاطرات شیرین…💕✨☕️ روزتون بهشت عزیزان😘😘❤️     🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی بازی سرنوشت 🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت تعریف کردم گفت وای پس الان چکار کنیم ؟؟؟ تعجب کردم چیو !!!؟؟؟ مهدی گفت سهی
🍃🍃🍃🌸🍃 ینی چی از کجا بیارم .....من کار کردم براش از ۴ تا مریض همزمان پرستاری کردم اینم شد حرف آخه.... _سهیلا پرستاری کردی پولشو گرفتیم بغض کردم - کدوم پول من حتی رنگشو هم ندیدم !!! -منم رنگشو ندیدم هر چی گرفتیم خرج این بچه کردم یا دادم مصالح گرفتم ... عصبی بلند شدم تشک پهن کردم دراز کشیدم بهارم بغلم گرفتم بعد سه ماه اولین شبی که کنار همسرم و دخترم بودم خسته بودم زود خوابم برد صبح با نوازش دستی چشم باز کردم بهار نوازشم میکرد لبخندی زدم بهش بغلش گرفتم به خودم فشردمش به جای خالی مهدی نگاه کردم نمیدونم کجا رفته بود اول صبح چای گذاشتم با بهار صبحونه خوردیم مشغول تماشای تلویزون شدم نزدیک ظهر بود آرزو صدام کرد گفت: دختر بیا بیرون ...دلم تنگ بهار شده... دخترمو بغل کردم رفتم کنارشون نشستم جمع صمیمی و دوست‌داشتنی بود سمیه دختر دانشجو بود برامون تخمه آورد تا ظهر اونجا بودیم بعد اومدم اتاق تا شب منتظر مهدی بودیم نیومد ولی سر شب برگشت شام خریده بود باهم خوردیم گفتم مهدی کجا بودی گفت بخور تا بگم بعد شام دراز کشید منم کنارش نشستم گفت سهیلا باید بری سرکار دوباره.. تا سفته هاتو بگیرم سرکار؟؟دوباره پرستاری ؟؟؟من نمیتونم !!! نه عزیزم یه خدماتی دیگه چند شرکت سر زدم پرسنل میخاستن صبح میری شب برمیگردی اینم بگما با بهار میتونی بری قبول کردم فردا همراش رفتم شرکت قرار شد برم یه خونه به عنوان خدمتکار تمیز کاری انجام می‌دادم غروب پولمو میگرفتم درست کار سختی بود ولی صاحب کارم زن خوبی بود برگشتنی کلی برای بهار لباس داد مهدی بهم یاد داده بود چطوری برگردم ساعت نه شب کارم تموم شد راهی شدم مهدی تو خونه‌ بود تا اومد بجای سلام گفت دست مزدتو بده دادم هر هفته چهار پنچ روز میرفتم برای نظافت و هر شب مهدی همه پولمو می‌گرفت یه روز صبح که داشتم‌میرفتم آرزو با چشای پف کرد اومد بیرون گفت سهیلا کجا میری ؟؟ گفتم سر کار دستمو گرفت برد تو کوچه که کسی حرفاشو نشنوه گفت دختر تو دیونه ای داری چکار میکنی مهدی صبح تا شب تو خونه اس یا داره با خواهرای هر جایش ول میگرده بعد تو شدی نون آور خونه !!! قلبم گرفت گفتم مهدی که خواهر نداره؟!! مشکوک گفت بخدا میدونستیم .... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌷 🌷 !!!! 🌷....هفتم مهر عراقی‌ها آمدند سمت پادگان دژ. ابتدا نتوانستیم جلوشان را بگیریم. خانه‌‎های سازمانی ما کنار پادگان بود و افتاده بود دست عراقی‌ها. از دور می‌دیدیم که می‌روند داخل خانه‌ها. هر ساختمان پنج طبقه بود و هر آپارتمان حدود صدوچهل متر می‌شد. مثل لشکر مورچه‌ها صف کشیده بودند و همه وسایل خانه‌ها را بیرون می‌آوردند. هر چیزی هم که زورشان نمی‌رسید، از بالکن‌ها پرت می‌کردند پایین. 🌷از دور می‌دیدیم که تلویزیون و چرخ خیاطی و پلوپز روی سرشان گذاشته‌اند و خوشحال می‌برند سمت تانک‌هاشان. طاقت نیاوردم. توپ را تنظیم کردم و زدم. خورد توی صف‌شان. چند تا گلوله که زدیم، دست از دزدی برداشتند. بعد از چند ساعت تانک‌های لشکر زرهی اهواز رسیدند. دوتایشان را پشت صابون‌سازی، توی نخلستان زده بودند. اما همان‌ها که آمدند، همراه با توپ‌های خودمان، توانستیم عراقی‌ها را به عقب برانیم. 🌷عراقی‌ها که رفتند، رفتیم سراغ خانه‌ها. بی‌انصاف‌ها تا توانسته بودند، برده بودند. یا خراب کرده بودند. وسط فرش دوازده متری دست‌باف کاشان مدفوع کرده بودند. دیگر نمی‌شد فرش را کاری کرد. از بالکن انداختیمش پایین و آتشش زدیم. هنوز فرش داشت می‌سوخت که یکی دوان‌دوان آمد. داد می‌زد و کمک می‌خواست. عراقی‌ها یکی از سربازهای پادگان را اسیر گرفته بودند. 🌷با سیم تلفن صحرایی، دست‌ها و پاهایش را بسته بودند و از طبقه پنجم، از پا آویزانش کرده بودند. می‌خواستند از یک سرباز عادی، اطلاعات بگیرند. بعد از حمله ما رفته بودند و سرباز آویزان مانده بود. هنوز زنده بود. هر جور بود آوردیمش پایین. سیم تلفن، پایش را بریده و به استخوانش رسیده بود. آنقدر آویزان مانده بود که نای حرف زدن نداشت. همه خون تنش در سرش جمع شده بود.... : رزمنده دلاور عبدالله صالحی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ ﴿۲۱۶﴾ 🔸 حکم جهاد بر شما مقرّر گردید و حال آنکه بر شما ناگوار و مکروه است، لکن چه بسیار شود که چیزی را مکروه شمارید ولی به حقیقت خیر و صلاح شما در آن بوده، و چه بسیار شود چیزی را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است، و خدا (به مصالح امور) داناست و شما نادانید. 💭 سوره: بقره 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿۲۸﴾ 🔸 آنها که به خدا ایمان آورده و دلهاشان به یاد خدا آرام می‌گیرد، آگاه شوید که تنها یاد خدا آرام‌بخش دلهاست. 💭 سوره: رعد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 کیمیا انگار که از مرور خاطراتش سیر نشده باشه سر شام هم به روزهای خوب و بدش فکر می‌کرد ولی هستی و جمع دوستانه‌ی گروه طیبه خانم اونو از فکر و خیالات بیرون می‌آورد شامش رو نصف و نیمه داشت می‌خورد و همچنان با وجود صداهای بلند خنده و گفتگوی خانم‌ها به مرور روزهای زندگیش می‌پرداخت که رسید به شبی که مثل امشب از دنیا سیر شده بود و تصمیم گرفت به زندگیش پایان بدهد دیگه نتونست هیچ لقمه‌ای را ببلعه با نوک قاشق با نصف بیشتر غذایش که مانده بود بازی می‌کرد داشت حساب و کتاب می‌کرد که این مدت که زنده بود میارزید که زنده باشه اگر همون موقع که از دنیا متنفر شده بود میمرد الان این روزهای کابوس رو تجربه نمی‌کرد ولی از طرفی چیزهایی تجربه کرده بود که بهش حس خوبی می‌داد از اینکه تونسته بود اراده کنه و با اراده و تلاش خودش رشته پزشکی قبول بشه خوشحال بود از اینکه خودش رو به خیلی‌ها که دست کم گرفته بودنش ثابت کرده بود احساس رضایت مندی داشت اما تجربه عشقی‌اش با میلاد اون موقع که هنوز نمی‌دونست میلاد چه مشکل بزرگی داره خوشحال بود که کسی عاشقش شده ولی وقتی با خودش صادقانه قضاوت می‌کرد عشق سبحان بیشتر از عشق میلاد بود حسین آخرین باری که به دیدار کیمیا اومده بود بهش دلداری داده بود و گفته بود که همکلاسی‌اش سبحان دنبال خریدن خون بها است گفته بود اگر راضی نشن رضایت بدن با پول سبحان راضیشون می‌کنم خنده‌ای از اینکه سبحان به خاطر کیمیا برگشته بود و داشت تلاش می‌کرد که کیمیا آزاد بشه روی لبش اومد با خودش فکر کرد اگر ادامه زندگیش بعد از اون خودکشی باعث شده خنده به لبش میاد پس ارزششو داشته و هر چیزی که از نظرش ارزش داشته باید شکرگزاری بشه یاد خوابش افتاد و خانم مهربانی که دستش را گرفته بود و از آن رودخانه خروشان نجاتش داده بود افتاد به راستی واقعاً اون خانم کی بود جواب سوالش را نمی‌دونست ولی اگر با وساطت همون خانوم یک بار از مرگ حتمی برگشته چرا الان برنگرده احساس کرد این مدت که این همه اتفاقات جورباجور برایش افتاده از خودش غافل شده و سریع از جاش بلند شد طیبه خانوم گفت دخترم تو که چیزی نخوردی کیمیا نگاهش کرد و گفت اشتها ندارم باید برم کجا میری عزیزم به نظر میاد حالت خوب نیست حالم خوبه نگران نباشید میرم نمازخونه هستی خواست حرفی بزنه که طیبه خانوم اشاره کرد که هیچ چیز نگه و بعد با آرامش به کیمیا نگاه کرد و گفت __ برو عزیزم برو دورت بگردم برای همه دعا کن کیمیا لبخندی زد و به نمازخونه رفت چرا به فکرش نرسیده بود که از اون خانم تشکر کنه از اون صدای آرامش بخشی که عشقش را نسبت به کیمیا یادآور می‌شد و می‌گفت که دوستت دارم گوشه نمازخونه نشست هیچ حرفی نمی‌زد فقط تو ذهنش خاطراتش را مرور می‌کرد وضو گرفت چادرش را سر کرد و دو رکعت نماز شکر به جای آورد و خودش رو به خدا سپرد پذیرفته بود که پایان کارش همین جا بود به هر حال او بود که باعث مرگ میلاد شده بود خودش رو مقصر می‌دونست هرچند دلیلش برای هول دادن میلاد نجات جان خودش بود آخرین سجده را که به جا آورد بی اختیار بغضش شکست و تا موقعی که آروم نشده بود گریه کرد.‌. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸