🍃🍃🍃🌸🍃
#همفکری ❤️
سلام درجواب دوستی که دامادشان از اصفهان هست
خواهر منم همسرش اصفهانی هست
ما باهم صحبت کردیم بجای شیربها گرفتن مبل وتلویزبون وسرویس خواب را داماد خرید به علاوه لباسشویی فکر میکنم البته لباسشویی را مطمئن نیستم
و برای عروسی هم کل مخارج تالار یعنی هزینه شام و پذیرایی میوه شربت شیرینی با داماد بود بجای اون کل کادوها رو
هم از طرف فامیل عروس وهم از طرف فامیل داماد همه را جمع کردن دادن به داماد
اما ماکه خودمون چهارمحالی هستیم قبلا البته که عروسیا رو تالار نمیگرفتند هرکس جدا جدا برا فامیل خودش خرج میکرد وکادو را هم از طرف فامیل عروس خودشون برمیداشتن واز داماد هم اونا خودشون جدا
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
**🍃🍃🍃🌸🍃 قسمت#۴ #داستان_ایل_آی فصل دوم همونجور که نگاه میکرد تا واکنش منو ببینه گفت _آره خان
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
قسمت#۵
#داستان_ایل_آی
#فصل_۲
شبمون با سرو صداهای آیسو و آیدین که سر هر چیزی میجنگیدن دعوا میکردن بعدش به راحتی آشتی میکردن سپری میشد
محمد یه گوشه از خونه نشسته بود و داشت رو پرونده اش کار میکرد منم مشغول پخت و پز و به قول فاطمه کوزتی بودم
با اینکه درسمو ادامه دادم و ارشدمو دارم میگیرم ولی محمد همچنان مخالف کار کردن منه
منم از خدا خواسته تنبلی شدم واسه خودم
یه تنبل کدبانو که راضی نشدم کارای خونمو حمیده خانوم بکنه و همرو خودم مدیریت میکنم
البته با اصرار همچنان سرپرست لابراتوآر کارخونه هستم ولی تمام وقت و پیوسته نمیرم
نتایج آنالیزهارو برام بچه ها میفرستن که با آموزش ها و سخت گیریهای من الان دیگه همه چیز روتین و اکثر مواقع نتایج یکی هستش و مشکلی ندارد
درست منطبق با استاندارد
آقای سعیدی بهم میگه هر چی محمد ازین کارخونه فراری و تو عاشق و لایق مدیریتی
من با اینکه تو دلم ازین حرفش قند آب میشه و تو پوست خودم نمیگنجم ولی به روی خودم نمیارم و میگم
__نه داداش اینجوریام نیس من هیچ وقت نمیتونم مثل محمد و شما مدیریت کنم
کلا با احترام با همدیگه برخورد میکنیم
راستش گاهی نگاههای حسرت بارش روی خودم و محمد حس میکنم
میدونم که دوست داشت رومیا هم راضی بشه بچه دار بشن
حس میکنم حسرتش بیشتر از بابت بچه هست ولی محمد میگه همه مردا حسرت داشتن یه زن مطیع و خوب و خوشگل دارن
منم میخندم و میگم رومیا ازین حرفا چیزی بدونه جاری بازیش گل میکنه ها به پا منو جاریمو به جون هم نندازین دوتا داداشا
صدای آیسو اومد که عصبانی گفت
__مامان بیا این آیدین ببر نمیزاره من فیلممو نگاه کنم
خندم گرفته آیدین کارتون خودش تموم شده و حالا که حس بازی و ورجه وورجه داره نمیزاره آیسو فیلم مورد علاقه خودش نگاه کن
آیدین اینقدر شلوغ کرد که آیسو دنبالش کرد
آیدین پشت سر محمد سنگر گرفت
با اینکه ۲ دونیم سالشه ولی خیلی شکر خدا بچه باهوش و زرنگی هستش میدونه محمد نمیزاره آیسو بزنتش
محمد خنده کنان با یه دستش پرونده زیر دستشو بست کنار گذاشت
و با یه دستش آیسو رو گرفته بود تا آیدین رو نزنه
آیسو معترض شد و گفت
_بابا آیدین نمیذاره داره زور میگه
و محمد با حوصله و خنده بهش توضیح میداد که آیدین هنوز بچه است و عقلش نمیرسه
رفتم جلو آیدینو بغل کردم و گفتم
_من آیدینو میبرم شامشو بدم تو هم فیلمت تموم شد با بابا بیاین شامتون رو بخورین
مگه نمیخوای فردا بریم خونه آنا
باید زود بخوابی فردا صبح زود خاله و ایل ماه میرسند
داشتم غذای آیدین رو میدادم که محمد هم به آشپزخونه اومد و گفت
ای پسر پدر سوخته چرا انقدر زور میگی آخه
و روی دماغ آیدین زد
آیدین خندید و با ملچ ملوچ فراوان ماکارونی توی دستش رو گذاشت دهنش و خورد
محمد میگم خدا کنه یکم که آیدین بزرگ شد این دوتا با هم خوب بشن
اینجوری که الان جنگ و دعوا میکنن میترسم از این خواهر برادرا بشن که چشم دیدن هم ندارن.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
❣
إنّ الله يخَبئكَ لِمّن يشبَهُكَ، يستَحقك
خدا تو را برای کسی که شبیه تو و لایق داشتن توست، کنار گذاشته✨
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
⭕️رحلت عالم و فقیه بزرگ اسلام "علامه حلی"
🔹حسن بن یوسف معروف به علامه حلی در ۶۴۸ ق در شهر حلّه عراق به دنیا آمد. سال های اولیه زندگی او با حملات وحشیانه مغولان به سرزمین های اسلامی همراه بود. او از محضر شیخ مفید، محقق حلی، خواجه نصیرالدین طوسی، سیدبن طاووس و ... استفاده کرد. سالها بعد او توانست با ارایه تصویری صحیح از تشیع، حاکم مغولیِ ایران، سلطان محمد خدابنده را به این مذهب مجذوب و باعث نشر مذهب اهل بیت علیهم السلام در سراسر ایران شود.
🔸دو بار دیدار علامه حلی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف جزو داستانهای مشهور درباره او است : ۱) روزی علامه حلی کتابی از یکی از علمای اهل سنت امانت گرفته بود تا از آن نسخه برداری کند، ولی نیمه شب خواب مانع نوشتن میشد. در حالت خواب و بیداری، امام زمان(عج) از علامه میخواهد که ادامه کار استنساخ را به او واگذار کند. علامه حلی پس از بیداری میبیند که نسخهبرداری کتاب تمام شده است.
♦️۲) در یکی از سفرهای علامه حلی به کربلا، او در میان راه با سیّد عالمی همراه میشود. پس از مدتی گفتگو، از او سوال میکند که آیا در زمان غیبت کبری امکان ملاقات با امام عصر(عج) وجود دارد؟ و همزمان تازیانه از دستش میافتد. آن سید تازیانه را از زمین برداشته به علامه میدهد و جواب میدهد که چگونه ممکن نباشد در حالی که دست او هماکنون در دست توست.
💠 شاگردان و آثار قلمی علامه بسیار زیاد است. سرانجام علامه حلی در ۲۱ محرم ۷۲۶ق در ۷۸ سالگی بدرود حیات گفت و در حرم مطهر امام علی(ع) مدفون گشت.
#تقویم_تاریخ
#علامه_حلی
(شوشتری، مجالس المؤمنین، ج۱، ص۵۷۱)
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🧩پازلِ زندگیت رو دُرُست چیدی؟!!
✍پازل زندگی هر کسی بهم ریخته اس و چیدن اون بستگی داره به ظرفیت و استعداد های آدمی...
الان مرگ به جوان ها رسیده است...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#پذیرفته_شدن_قربانی
🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولىالله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولىالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….»
🌷ولىالله مرا به گوشهاى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانىات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ ۖ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيرًا ﴿۱۱۱﴾
🔸 و بگو: ستایش مخصوص خداست که نه هرگز فرزندی برگرفته و نه شریکی در ملک خود دارد و نه هرگز عزت و اقتدار او را نقصی رسد که به دوست و مددکاری نیازمند شود، و پیوسته ذات الهی را به بزرگترین اوصاف کمال ستایش کن.
💭 سوره: اسراء
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشَاءِ ۖ وَاللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۶۸﴾
🔸 شیطان شما را وعده فقر و بیچیزی دهد و به کارهای زشت و بخل وادار کند، و خدا به شما وعده آمرزش و احسان دهد، و خدا را رحمت بیمنتهاست و (به همه امور جهان) داناست.
🔅 يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا ۗ وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۲۶۹﴾
🔸 خدا فیض حکمت را به هر که خواهد عطا کند، و هر که را به حکمت و دانش رسانند در باره او مرحمت و عنایت بسیار کردهاند، و این حقیقت را جز خردمندان متذکر نشوند.
💭 سوره: بقره
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #سرنوشت🌱 زینب خانم با ابروهای گره کرده گفت ---نه والا از من میشنوی تو هم نرو باب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت
صدای ایلیا از اون سمت شنیده میشد که با صدای بلند گفت
-نخیرم نمیرم بیرون بهتر شمام کم لاو بترکونید
زود باش لباس بپوش کلی کار داریم
عروسی من یک روز عقب بیفته کچلت میکنم
کیمیا با خنده گفت
-- مثل اینکه سرت خیلی شلوغه
اینجوری که ایلیا تهدیدت کرد من دیگه حرفی ندارم
تصور سبحان کچلم خندهدار
سبحان بلند خندید و گفت
-- ای امان از دست این ایلیا
باور کن کیمیا من از وقتی با ایلیا آشنا شدم و کمی دوست شدم تو خونه خودمم آرامش ندارم
خودش کلید داره میره میاد تازه به بابامم بابا میگه گاهی
و دوباره خندید
کیمیا که دید وقت مناسبی نیست با خودش فکر کرد بهتره خودش تنهایی به دیدن حاج آقا خلفی بره
برای همینم حرفی به سبحان نزد و بعد از اینکه دوباره تشکر کرد گوشی رو قطع کرد
بعد از ظهر بود که زودتر از روزهای عادی آماده شد
و به قدری هول زده و شتاب زده راه افتاد که گوشیش تو خونه جا گذاشت
و وقتی متوجه نبود گوشی شد که داخل که در راه رفتن به مغازه حاج آقای خلفی بود
برای همینم بیخیالش شد
وقتی رسید کمی شالش را مرتب کرد و داخل رفت
حاج آقای خلفی مثل همیشه در حال صحبت با مشتری بودند که با دیدن کیمیا لبخند زد جلو رفت و گفت
--خوش اومدی دخترم
کیمیا با لبخند احوال پرسی کرد
حاج آقا خلفی تعارف کرد که بشینه که در همین لحظه یاسین هم اومد
و با دیدن کیمیا با گشاده رویی تمام با کیمیا صحبت کرد
کیمیا با ادب و احترام گفت
--چه خبرها حاج آقا
وجود یاسین باعث میشد که راحت صحبت نکنه
چون دفعه پیش خود حاج آقا این مسئله رو از یاسین پنهون کرده بود
یاسین لبخندی زد و گفت
--اگه منظورتون از آیداس براتون یک سورپرایز داریم
کیمیا با تعجب به یاسین نگاه کرد
حاج آقا خلفی گفت
-- دیدی که من حالم زیاد مساعد نبود
وکیلم همشون تا خودت سفت و سخت نگیریشون کار نمیکنن
برای همینم همه ماجرا رو به یاسین گفتم
هرچند اولش کمی ترش رویی کرد با پدرش
ولی ارزششو داشت که بهش گفتم
پسرم با غیرت و پشت اون قیافه سرسختش قلب مهربونی داره
در همین لحظه خانومی شیک پوش و آرایش کرده با یه جعبه شیرینی از در وارد شد
و از همون ابتدا استایل و قیافهاش برای کیمیا آشنا بود....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸