🌸🌱🌸 به اندازه برای رابطه خرج کن : تمام وقت و انرژیت رو صرف رابطه نکن ، اینو بدون بجز رابطه زندگی ابعاد دیگه ای هم داره خریدن هدیه های گران قیمت و سرویس دادن های زیاد تضمینی برای پایداری رابطه نیست سرعت پیش برد رابطه ات‌‌ رو با سرعت فرد مقابلت تطبیق بده و زیادی تند نرو 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸

💔دلنوشته مادر محمدرضا نوری (ابوعباس): اللهم عجل لولیک الفرج عزیز دل مادر! قربونت برم، میدونم که چه لحظات سخت و دشواری رو در کنج اسارت مظلومانه سپری می‌کنی و این روزها چقدر بیقرار اتفاقات غزه و لبنان و جبـهه های مقـاومت هستی و تمام وجودت در تب و تابه برای یاری رسوندن بهشون فدای اون قلب شکسته ات پسر دربند قهرمانم بخاطر این دغدغه که همیشه برای خدمت به اسلام و مسلمین داشتی، نیت کردم که هدیه ی زیبایی که چند سال پیش زحمت کشیدی و از #لبنان به مناسبت روز مادر برایم آوردی را از طرفت هدیه کنم به جبـهه های مقاومـت (هرچند یادگاری عزیزی چون تو …) تا شاید بتونم ذره ای تسلای خاطر ناآرامت باشم. اللهم فک کل اسیر فدایت، مادر چشم انتظارت ابوعباس یکسال و نیم قبل در عراق توسط نظامیان آمریکایی اسیر شد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

*🍃🍃🍃🌸🍃 #غسل_نشاط #ایده_معنوی_اعضا❤️🙏 🍀سلام فاطمه بانو💝💝 اول بگم ممنون ازون دوستی که غسل اویس قرنی رو گفتن ایشالا همیشه دلشون شاد باشه. چند وقت پیش یه جایی خوندم که غسل نشاط چقد خوبه و اینا. منم انجام دادم حرررررررف نداشت با اینکه من اعصابم خرابه و باردارم و کسسسسل. اما از وقتی این غسل رو انجام میدم خیلی سرحال ترم قشنگ کارای روزانمو انجام میدم اصن فضای خونه عوض شده. به همسرم گفتم اول خندید اما اونم گفت خیلی سرحالم از وقتی این غسل رو انجام میدم. هیچ کاری هم نداره فقط همون طور که غسل های دیگه رو انجام میدین نیت غسل نشاط هم بکنین. روزگارتون شیرین 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸

*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍕 #پیتزا_تابه_ای 🍕 ⬇️👨🏻‍🍳بریم سراغش👨🏻‍🍳⬇️ چه موادی لازم داریم؟!🤔 نان تست ۴ عدد پنیر ورقه ای چدار یا گودا ۶ عدد کالباس ۲-۳ ورق، سوسیس ۱ عدد، قارچ ۲ عدد، فلفل دلمه یک چهارم پنیر پیتزا ۱ کاسه کوچک سس سالسا یا کچاپ تند کره چطوری درستش کنیم؟!🤔 1️⃣ به نون تست ها کره بزن و بذار تو ماهیتابه 2️⃣ بعد پنیر ورقه ای چدار یا گودا بچین روی نون ها، روی پنیرها سس بزن، کالباس، سوسیس قبلش تو یه ماهیتابه جداگانه با روغن یکم تفت بده و پنیر پیتزا بریز 3️⃣بعد فلفل دلمه، قارچ اسلایس شده، آویشن و فلفل سیاه بریز و یکم دیگه پنیر پیتزا و در ماهیتابه ببند 4️⃣بذار با شعله کم حدود نیم ساعت بپزه تا هم نون برشته شه هم پنیرها آب شن 👨🏻‍🍳نوش جان👨🏻‍🍳 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸

🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃

🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی_17 خشک شده ام دادم . کم کم آفتاب رخت بسته بود و می خواست جایش را به تاریکی شب بدهد . دیگر مانند ظهر بوی حلوا نمی آمد، حال ف ق ط بوی گل های محمدی بود که با بوی خاک نم خورده حال خوب را در وجود آدمی تزریق می کرد . کمی سر حال شدم. هنوز آن بوی خنک و نمناک گل های خان جون زیر مشامم بود . صدای برنامه ی دم افطار در خانه طنین انداخته بود. نگاهی به ساعت ایستاده ی از جنس چوب گوشه ی خانه دوختم، چیزی به اذان نمانده بود. خمیازه کشان وارد آشپزخانه شدم . سینی بزرگی روی کابینت و ظرف های آماده ی داخلش، شرم را به وجودم انداخت . خان جون مهربانم تمامی کارها را به تنهایی انجام داده بود . دست دور شانه هایش گره کردم و بوسه ای روی گونه ی پر چین و خط ش زدم . دستان خیسش را بالا آورد و با خنده گفت: برو کنار بچه بزار دوتا ظرف مونده رو- الهی من فدای خان جونم بشم که انقدر خوبه . بشورم، کار دارم . دوباره بوسه ای آبدار روی گونه اش کاشتم و با خنده از او فاصله گرفتم. از بوسه های آبدار و پرصدا متنفر بود و گوشت تنش جمع می شد . سینی به دست به سمت پذیرایی رفتم و بساط سفره را پهن کردم . بهزاد، زیر بغل بهنام را گرفته بود و هر دو هن هن کنان وارد خانه می شدند با چهره ای در هم رفته سلام کردم. دلم برای بهنام می سوخت، تحمل آن دردهایی که می کشید واقعاً قوای مردانه می خواست . -سلام دخترک خوابالو . موهای بهم ریخته ام را پشت گوش زدم و گفتم: تقصیر من نبود که تو خوابت برد منم به تو نگاه کردم خوابیدم . اخم مضحکی کرد و جوابم را با صدای نازک کرده اش داد . -برو اونور باد بیاد، من و چه به تو دخترک ور پریده... همیشه ی خدا حرف هایمان سر و ته نداشت و جز خودمان نه کسی گوش می سپرد و نه کسی اهمیت می داد. شام را با خنده ها و حرف های بهنام به اتمام رساندیم. می دانستم می خندد تا کمتر به زخم هایش فکر کند. کل خانه پر از هیاهوی خنده های من و غرغرهای خان جون بود. اما بهزاد مهر سکوت بر لبانش زده بود و اخمی به سنگینی کوه بر پیشانی اش نشانده بود. چند باری هم با بهنام پچ پچ کرد ولی من و خان جون چیزی گیرمان نیامد. با هول و عجله سفره را جمع کردم و ظرف های نشسته را داخل سینک رها گذاشتم. گره ی کور موهایم را آنقدر در میان دندانه های شانه به جدال وا داشتم که پوست سرم به کزکز افتاد. خان جون برای بار چندم صدایم زد . -بدو بهار دیر شد . روسری مشکی رنگ قواره بزرگم را دور گردنم پیچاندم و گره ی کوچکی زدم. چند تارموی جا مانده را به داخل روسری هدایت کردم و چادر را با بی حواسی روی سرم انداختم و بیرون دویدم . خان جون آنقدر غر زد که دیرشده، یادم رفت سینی حلوا را از روی اُپن بردارم. گام به گام های آهسته و کوتاهش دادم تا و خانه ی خاله زهرا راهی شدیم. صدای همهمه ی زنان تا چند قدمی مان می رسید و همین بهانه ای بود که صدای معترض خان جون را بر سرم نازل شود . -ببین دیر کردیم، چقدر گفتم زود باش . خندیدم وبا همان لب هایی که لبخند در آنان شکوفه کرده بود، جوابش را دادم . -نترس خان جونم، خاله زهرا حتماً برات جا نگه داشته . شانه هایم تکان می خورد، امروز کم سر به سرش نگذاشته بودم. بی حرف وارد خانه شدیم که هجوم نگاه های خیره شده ی زنان باعث شد لب هایم خود به خود روی هم قرار بگیرند و دیگر خبری از آن خندهای ریز نباشد . بی توجه به بقیه به سمت زهرا خانم رفتم. خان جون را می دانستم تا با همه ی خانم ها دست ندهد بیخیال نمی شود. سلامی به زهراخانم دادم که سوالش، حالم را زار کرد . -بهار جان کو حلواها؟ ! لب بر چیدم و گفتم : یادم رفت خاله ! الان میرم بیارم، به خان جون نگی ها باز میگه سر به هوام . سری تکان داد و همان طور که لبخند می زد، گفت: خب راست می گه دیگه مادراز در خارج شدم و به فاطی خانم که با شکم گرد و قلمبه اش وارد حیاط زهرا خانم میشد سلام دادم. کوچه خلوت بود و تنها نور کمی که از تیر برق بر زمین می کوبید و روشنایی آنچنانی نداشت. برایم آشکار بود که بهزاد تا سرم خراب نشود، رهایم نمی کند. درست حدس زده بودم تا وارد خانه شدم، با تعجب گفت: مگه نرفتید؟ چیشد؟ بهنام با وجود چشمان سرخ شده از دردش، سر بلند کرد و با سوال نگاهم کرد..... ادامه دارد... 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸

*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ سلام خسته نباشین فاطمه جون.اکثر مخاطبین کانال کم سن و سال هستن که زود ازدواج کردن(البته زود ازدواج کردن از نظر بقیه چون هر کس بهتر صلاح خودشو میدونه)من نه موافقم نه مخالف ولی سعی کنن زود ازدواج نکنن اگر کردن زود بچه دار نشن تا ۲۴ سالگی بنظرم سختی های بارداری و زایمان و بچه داری رو نچشن گناه دارن☺️و بعدم اینکه سعی کنن حتما سیاست و تدبیر و مشاوره رو تو زندگیشون به کار ببرن 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸

*🍃🍃🍃🌸🍃 ایده های جالب اعضا سلام یه دفتر آرزو درست کردم که هم خودم هم شوهرم توش آرزوهامونو مینویسیم حتی آرزوهای کوچیک و پیش پا افتاده اینجوری هردمون از آرزوهامون باخبر میشیم و تو خرید کادو برای هم یه اطلاعی داریم و به هرکدوم از آرزوهامون رسیدیم باهم یه تیک جلوش میزنیم . شوهرم خیلی ذوق کرده و از اون روز تلاش میکنه آرزوهامونو براورده کنه . 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... #فصل_۲ 🍃🌸🍃

🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی ایلای به محض ورودم به شرکت سارا رو دیدم که در محوطه جلوی آزمایشگاه با گوشی صحبت می‌کرد به محض دیدن من دستشو به نشونه سلام بالا برد ماشین پارک کردم و به سمت اون که حالا دم در وایساده بود و منتظر من بود رفتم قسمت ورودی کارکنان اداری و آزمایشگاه از ورودی کارگران شرکت فرق می‌کرد برعکس گذشته‌ها که سارا خیلی اهل گفتن و خندیدن و مزاح نبود ولی حالا خیلی فرق کرده بود با اینکه تازه طلاق گرفته بود و از طرف خانواده‌اش تحت فشار بود ولی بسیار سرحال و خندان بود هیچ وقت ندیدم از نبود ایلای تاسف بخوره با سرسنگینی بهش رسیدم و اون با ذوق گفت محمد می‌دونی کی تماس گرفته بود لبروهامو به نشونه کی بالا بردم و سرمو تکون دادم و با قدم‌های بلند سمت اتاقم راه افتادم و سارا با همون کفش‌های تق تقی خودش به دنبالم اومد و با خنده گفت مهندس بیگلو بود می‌دونی با چه زحمتی دست به سرش کردم نمی‌دونم چه فکری کرده اون خانم رو اینجا فرستاده بود شرکت ما جز شرکت‌های برتر است باید پرستیژ کاریمون رو حفظ کنیم برای آزمایشگاه نباید مقطع کارشناسی رو استخدام کنیم که نظر تو چیه یکی از ابروهامو بالا دادم و وایسادم به چشماش نگاه کردم و گفتم ____خودت می‌دونی چندین بار مهندس بیگلو ما رو از دردسر نجات داده الان چطور روت شد بهش جواب منفی دادی اون خانمم درسته سابقه زیادی نداشت ولی ناشی هم نبود من مطمئنم دو روزه کارو یاد می‌گیره سارا متعجب به من نگاه کرد و آرام گفت _چی داری میگی محمد نمیشه که ما قبلاً در این باره صحبت کردیم نیروی آزمایشگاه زیر نظر مستقیم من جذب میشن من این خانم را اصلاً تایید نمی‌کنم احساس می‌کردم تنها دلیل مخالفتش شباهت زیاد خانم صابری به ایلای هست ولی من هم مدیر این شرکت هستم وقتی میگم فلانی باید استخدام بشه باید بشه نظر سارا و هیچکس دیگه‌ای برام مهم نیست.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**