🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#همفکری ❤️🌺
سلام فاطمه خانم در مورد اون خانمی که برای پیسی پسرشون نگران بودن
خواهر شوهرم هم همین مشکل داشتن یکی از دوستان در همین گروه
آدرس یه داروخانه به آدرس اصفهان/شمس آبادی/چهار راه قصر/داروخانه زیتون # رو دادن که ما موفق شدیم با این شماره09130835091شهین عشقی تماس بگیریم و داروی ساختگی رو فرستادن و خدا روشکر روی لکه های خواهر شوهرم جواب داده انشاالله که پسرشون هم درمان بشن و از نگرانی در بیان فقط باید از طریق ایتا بهشون پیام بدن معمولا تماس جوابگو نیستن🙏🙏
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
آرامش را زمانى تجربه خواهیم
كرد . كه ترسها و نگرانيها ،کینه ها ،
رنجش ها ، و توقعات بی جا از
دیگران را كنار بگذاریم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#همفکری 🌺❤️
سلان سلام برای رفع شپش چند ماه پیش من و بچه هام گرفتیم.رفتم دکتر گفت وازلین طبی بگیر زیاد بمال روی موها.چند ساعت کیسه فریزر بکش بزار بمونه.بعد آروم آروم با شونه مخصوص شپش شونه کن .همشون درمیاد .بعد توی حموم با شامپوی مخصوص شپش بشور .بعد با شامپو ی معمولی .وازلین عالی جواب میده.چند روش دیگه مثل آب پیاز و ....جواب نداد.فقط وازلین رو باحوصله از سر شونه کنید.بعد ازحمام چک کنید اگر بود فردا با شامپوی شپش دوباره بلورین.
وازلین شپش ها رو خفه میکنه.
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃
سلام وای تن و بدنم میلرزه وقتی یکی میگه شپش😖
خواهر گلم یه راه ساده کم خرج بسیار موثر و فوری استفاده از قطره شپش کیمیا (یه اسم دیگه هم داره الان یادم رفته) هست. ردخور نداره. احتیاج به شستن ملافه و بالش و لباس هم نیست خودش روش توضیحات رو نوشته عطاری ها و محصولات داروهای گیاهی دارن.
برای ظهور مهدی فاطمه صلوات
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
🔆مرگ زودرس
داود رقى مى گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بودم بدون اينكه سخنى بگويم ، فرمود: اى داود! روز پنج شنبه هنگامى كه برنامه اعمالتان را پيش من آوردند، در آن ديدم كه تو درباره پسر عمويت ، فلانى ، خوب كرده اى . از اين كار تو خوشحال شدم و فهميدم همين صله رحم تو با وى (و قطع صله رحم از جانب او) باعث مرگ زودرس پسر عمويت خواهد شد. داود مى گويد:
پسر عمويى داشتم بسيار بدفطرت و دشمن سر سختم بود، هنگامى كه شنيدم او و خانواده اش در فقر و نادارى شديد، روزگار بدى را به سر مى برند، برايش مقدارى مخارج فرستادم ، سپس به سوى مكه حركت نمودم .- و او بعد از من فوت شده بود - موقعى كه در مدينه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم بدون اينكه حرفى بزنم امام عليه السلام آن جريان را به من خبر داد.
📚 بحار : ج 74، ص 93.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️🌺
✅️درمان سرد بودن دست و پا با دمکردن ۳گیاه👇
🔸️ آویشن
🔺️مریم گلی
🔸️ بابونه
به میزان مساوی مخلوط کرده و 5 گرم از مخلوط را در 2لیوان آب جوش دم و با عسل یک فنجان در روز بنوشید✔️.
👉🌹
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
🔆عاقبت قرآن خوان بى تقوا
در يكى از شبها اميرالمؤمنين عليه السلام از مسجد كوفه به سوى منزل خود حركت كرد. كميل بن زياد كه از ياران خوب آن حضرت بود امام را همراهى مى نمود. گذرشان از كنار خانه مردى افتاد كه صداى قرآن خواندنش بلند بود و اين آيه را (امن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اءولوالباب ) (1) با صداى دلنشين و زيبا مى خواند. كميل از حال معنوى اين مرد بسيار لذت برد و در دل بر او آفرين گفت . بدون آنكه سخنى در زبان بگويد.
حضرت به حال كميل متوجه شد و رو به او كرد و فرمود:
اى كميل ! صداى قرآن خواندن او تو را گول نزد زيرا او اهل دوزخ است (چه بسا قرآن خوانى هست كه قرآن بر او لعنت مى كند) و بزودى آنچه را كه گفتم به تو آشكار خواهم كرد!
كميل از اين مسئله متحير ماند، نخست اينكه امام عليه السلام به زودى از فكر و نيت او آگاه گشت ، ديگر اينكه فرمود: اين مرد با آن حال روحانيش اهل دوزخ است .
مدتى گذشت . حادثه گروه خوارج پيش آمد و كارشان به آنجا رسيد كه در مقابل اميرالمؤمنين ايستادند و على عليه السلام با آنان جنگيد در حالى كه حافظ قرآن بودند.
پس از پايان جنگ كه سرهاى آن طغيان گران كافر بر زمين ريخته بود، اميرالمؤمنين عليه السلام رو به كميل كرد در حالى كه شمشيرى كه هنوز خود از آن مى چكيد در دست داشت ، نوك آن را به يكى از آن سرها گذاشت و فرمود:
اى كميل ! اين همان شخصى است كه در آن شب قرآن مى خواند و از حال او در تعجب فرو رفتى . آنگاه كميل حضرت را بوسيد و استغفار كرد.(2)
📚1-زمر: آيه 9.
2- ب : ج 33، ص 399.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام فاطمه خانم ممنونم از کانال خوبتون
میشه لطف کنید پیام من رو توی گروه حتما بزارید
خواهرم چند ماهه که پاشنه پاش درد میکنه دکتر رفته گفتن خار پاشنه است ولی متاسفانه هیچ کدوم دکترها راه حل مناسبی نداده که خوب بشه هرکس هر کاری گفته انجام داده ولی جواب نگرفته خواهش میکنم اکر کسی راه حلی داره بگه ممنون میشم
اجرتون با ابا عبدالله الحسین 🙏
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
آیدی ادمین: @Fatemee113
منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊
در این #دورهمی_بزرگ_همراه_ما_باشید
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #از_زبان_گندم❤️ بخشی از #زندگی_اعضا ... 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#گندم
همراه گلروبه ارایشگاه رفتم رضابهانه
می گرفت به بهانه ی رضابیرون رفتم
واشک اززیرچشمام خشک نمی شد
چهری زیباجلوی چشمام بود
زیباخیلی جوون بودومرگش سخت بود
دلم به حال بچه هاش می سوخت
خیلی سال پیش پدرشون ازدست داده
بودن حالاهم مرگ مادرشون رضاروبه
سختی اروم کردم وداخل ارایشگاه
برگشتم گلروبااصلاح کردن ویک ارایش
ساده اززمین تااسمان فرق کرده بود
لبخندی بهش زدم
اشاره کردتاکنارش برم
جانم خیلی قشنگ شدی
توبگوچراگریه کردی همش تقصیرمنه
نه خواهرچه ربطی به توداره
می دونم اگرامروزمراسم من نبودحتما
باحسین می رفتی الان نرفتی ودلت همراه
حسین هست
بابابزرگ دنبالمون امدوباگلرورفتیم خونه
زن دایی هاخونه رومرتب وتزئین کرده
بودن
گلروروی مبل نشست وپیراهن قشنگش
که روی تنش خودنمایی می کرد
مرتب کرد
منم به اتاق رفتم ولباسم عوض کردم
لباس من مشکی بلندوپوشیده
به صورتم هیچی نزدم حتی یک رژهم
نزدم ساده ی ساده
مهمونهایکی پس ازدیگری امدن
خونه حسابی شلوغ شد
خانم عصمتی کنارم نشست ممنونم دخترم
چرابرای چی
محبت کردی وکاربزرگی انجام دادی با
این وضعیت گلروبرداشتی بردی
ارایشگاه
این حرفهانیست انجام وظیفه هست
عاقدامدوخطبه ی عقدجاری کرد
من تمام حواسم به مرگ زیباوچهره ی
درهم وناراحت عمه سلطنت بود
عمه سلطنت ازاول مراسم تااخرش سرش
پایین بودوهیچ توجهی به کسی نمی کرد
احساس می کردم بهش اشاره کنیم
زیرگریه میزنه
حال منم تعریفی نداشت یک گوشه
نشسته بودم واینوراونوردیدمی زدم
ویااینکه باپونه ورضاخودم سرگرم
می کردم
سفره ی شام جمع شدمهمونهایکی یکی
خداحافظی کردن ورفتن
اخرشب محمدصالح همراه خانوادش رفت
چون مادربزرگ بهش گفته بودمارسم
نداریم تاجشن عروسی کنارگلروبخوابی
محمدصالح هم قبول کرده بود
قبل ازخواب وسایل خودم وبچه هارو
اماده کردم وساکم بستم بعدخوابیدم
تاصبح حیرون نشم
صبح زودقبل ازطلوع خورشید
همه راه افتادیم وبه شهرحسین اینها
رفتیم...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
هدایت شده از رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا❤️
#نوستالژیک
🌺آدمهای مهربون زندگیمون
💓مثل تیکه های پازلن،
🌺مواظبشون باشین
💓که اگه یه روزی نباشن
🌺نه جاشون پُر میشه
💓نه چیزی جای اونارو میگیره
🌺چه زیبا گفت مولانا :
💓ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ
🌺ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻣَﭙﯿﭻ
💓ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﻗﯽ؟
🌺ﻣﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﻤﻪ ﻫﯿﭻ
بیشتر قدر مادران گلتون را بدونید🌹❤️🙏
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
هدایت شده از رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رؤیای_صادق!
🌷همسنگر ما یک نفر بود به نام کافیان موسوی که من و معین با او غذا میخوردیم. او خیلی هیکل درشتی داشت یک روز سر صبحانه بر عکس هر روز که خیلی شوخی میکرد، آرام بود. گفتم: «چرا امروز ساکتی؟» گفت: «دیشب خواب دیدم عروسیم است و بعد رفتم تو آسمان!» زدیم زیر خنده، گفتیم: «با این هیکل چاق و سنگین چه طور رفتی بالا و نیفتادی؟!» بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برویم یک دستشویی درست کنیم.
🌷رفتیم و مشغول کار شدیم، حدود پنج نفر بودیم. نزدیکیهایی ساعت یازده روز ۱۳۵۹/۹/۴ تعدادی نیروی جدید آمدند به محور و مشغول احوالپرسی بودیم که ناگهان دو گلوله خمپاره یکی دورتر و دومی نزدیک ما اصابت کرد. با صدای سوت دومی همه سریعاً خوابیدیم ولی کافیان موسوی که کمی چاق بود دیر خوابید زمین. وقتی ترکشها تمام شد، من بلند شدم ولی چهار نفر دیگر روی زمین ماندند؛ یکی از آنها کافیان بود. وقتی آمدم بالای سرش، دیدم....
🌷دیدم یک ترکش بزرگ پشت سر او را برده و مغز او بیرون پاشیده بود. سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم و چفیهای را گرفتم دور سرش، ولی او چند لحظه بعد همانگونه که خواب دیده بود به آسمان رفت. معین هم پاهایش ترکش خورد. یکی از تازه واردها نیز به نام محمدعلی معین هم انگشتانش قطع شد. یکی هم ترکش به مچ دستش خورد. کافیان را سریعاً با برانکارد بردند. معین را من و یک نفر دیگر با برانکارد از خط تا ساحل رودخانه بردیم و از آنجا او را به بیمارستان بردند.
🌷عراقیها فاصلهی بین خط و رودخانه که معین را از جنگل میبردیم را شدیداً زیر آتش گرفته بودند. لذا چند بار مجبور شدیم او را روی زمین بگذاریم و یکی_دو بار به علت خستگی از دستمان رها شد روی زمین. شبِ آن روز تنها شدم. فردا یا پس فردای آن روز رفتم بیمارستان شوش و سری به معین زدم. اتفاقاً او را ترخیص کردند تا نجفآباد برود و پای او را گچ گرفته بودند. به همراه او آمدم و این مرحله به پایان رسید....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کافیان موسوی
#راوی: سردار شهید حاج غلامرضا یزدانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 الو سلام _ سلام الی خوبی چه خبر _ سلامتی تو چه خبر خوبی _پسر عموت اینا رفت _ آره چ
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
_آقای الوندی چرا مادرتون زحمت میدین
وقتی جواب منفی هستش
_ آخه چرا شما بگید چرا منفی هستش
_آقای الوندی ذکر خیرتون با مادرم بود میگفتم من به شما مدیونم
الان میتونم بگم بیاید قدمتون رو چشم
ولی قضیه ازدواج کلا بیخیال بشید
من کلا قصد ازدواج ندارم
_ایلای خانم خواهش می کنم من به زور مادرم راضی کردم کلی باهاش صحبت کردم قانع شون کردم
الان بگم بیخیال بشین
_ آقای الوندی خودتون میگید به زور
به نظرتون زورکی آخرش چی میشه
خواهش می کنم فراموش کنید
_ خانم ایلای
_ آقای الوندی من براتون آرزوی خوشبختی می کنم
شما لایق بهترین ها هستید
انشالله با کسی ازدواج کنید که لایق شما باشه
اجازه بدین خداحافظی کنیم
_ یعنی حتی نمیخوای بهش فکر کنی
خواهش می کنم بیشتر از این شرمندم نکنید
اصرار نکنید که شمارو منتظر بذارم
در حالی که میدونم اصلا تو این فکرها نیستم مخصوصاً حالا که خانوادمو پیدا کردم
_باشه من به نظرتون احترام میزارم
_از شما همین انتظار و هم داشتم
_اجازه بدین حداقل کمی منتظر بمونم
شاید نظرتون عوض شد
_من جوابم به شما منفی هستش خداحافظ
_ خداحافظ
مامان ناراحت نگام کرد
_ چیه مامان
_یعنی چی که همه خواستگارا تو میپرونی
بالاخره که چی باید ازدواج کنی دخترم
_مامان بیخیال ازدواج
من اگه شانس داشتم از ازدواج اولم داشتم دیگه نه حالا که یه بچه هم دارم
_مگه خودت نمیگی مرد خوبی بود
_ آره خوب بود خیلی محترم و با ادب بود
_ پس مشکلش چیه دومین خواستگاری که رد می کنی
_ باید به فکر آیندتم باشی
مامان سمت آشپزخونه رفت و ادای منو در آورد جوابم منفی جوابم منفی
امروز شنبه است دیگه از این خشک بودن خانم بهرامی خسته شدم
صدای مسیج گوشیم اومد
واریز حقوق بود
چشام برق زد وای خدای من این اولین حقوق منه
خیلی خیلی خوشحالم از خوشحالی گفتم
_ وای خانم بهرامی حقوق ها رو ریختن
خانم بهرامی که داشت گزارش آزمایشگاه و می نوشت نگاه سردی به من داد و گفت
_ باشه
گوشیشو برنداشت چک کنه
ببینه چقدر ریختن
از خودم دلگیر شدم واسه چی گفتم که اونم اینجوری براش اصلا مهم نباشه و بی محلی میکنه
ولش کن بهتر خوشحالیمو با این دختر بی احساس خراب نکنم
باید زنگ بزنم به آیناز بگم
وای خدایا شکرت
به محض اینکه از آزمایشگاه بیرون اومدم اول زنگ زدم به آیناز و خبر از اولین حقوق گفتم
آیناز ذوق کرده بود کلی قربون صدقم رفت
تو دلم گفتم خانم بهرام یاد بگیر حداقل یکم ذوق میکردی
وقتی یکی خوشحال تو هم باید خودتو خوشحال نشون
بدی حتی به ظاهر
ادب یعنی همین
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
سرگذشت #مهلقا_احمد💔
با خودم گفتم شاید احمده فهمیده مهر بانو نیست و از موقعیت استفاده کرده و اومده اینجا..سربلند کردم اما وحشت تمام وجودم رو فراگرفت و از دیدن غریبهای که داشت وارد چادر میشد دستم همینجوری بین موهام خشکشده بود. زبونم بند اومد اما اون خونسرد داشت پیش میومد مرد جوونی بود که....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07