eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مژده اي اهل رضا روي رضا پيدا شد 🔸جلوه حسن الهي به فضا پيدا شد 🔹ضعفا روي به گلزار ولايت آريد 🔹که گل روي معين الضعفا پيدا شد
غم‌های زمانه‌ام که بی‌حد باشد یا آب و هوای دل من بد باشد در تق‌تق این قطار، حل خواهد شد وقتی حرکت به سمت مشهد باشد
مشهدی بُخوانِنْ😊: مُو مُیُم به مشهدت دَردِمِ دِوِا مُکُنُم مُو مُیُم سقاخانت قَلبِمِه دِرْیَا مُکُنُم هرکسی پیشت مِیِه گفتی بهش سه جا مِیِی مو توی ظلمت قبر ؛ نُورِتِ پیدا مُکُنُم
▪️زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟ ▪️مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم. ▪️هفت پشتِ عطش از نامِ زلالت لرزید ▪️ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم.
✓ یک از سه روی مبل لم داده بود و فوتبال می‌دید مادرش صدا زد: - میثم فردا شب بابات می‌خواد کاروان ببره پاشو بریم خواستگاری + بیخیال مامان بذار فوتبالمو ببینم - عه عه خجالت بکش + تا حالا صدبار خواستگاری رفتیم یا مذهبی نیستن یا مقید نیستن یا لوسن - این یکی فرق داره میثم + هردفعه فرق داره - رو حرف من حرف نزن بچه + چشم مامان || در ذهنش غوغا بود نمیتوانست اتفاقات چند ساعت قبل را هضم کند سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و سعی کرد آنچه رخ داده بود را مرور کند: «از اول خواستگاری سربه‌زیر نشسته بود و به آینده‌اش فکر می‌کرد تا اینکه با ضربه مادرش از جا پرید و متوجه سینی چای شد یک لحظه سرش را بالا برد و به محض دیدن مینا خاطرات سال قبل صحنه به صحنه جلوی چشمش حاضر شد: «وقتی که از کربلا برگشته بودند و مادرش همکارانش را دعوت کرده بود همان شب با دختری چشم در چشم شد به عشق در یک لحظه اعتقادی نداشت اما هرچه می‌گذشت بیشتر احساسش می‌کرد هروقت که چشم روی هم می‌گذاشت صورت دختر جلوی چشمش می‌آمد به خاطر عذاب وجدانش مسئله را برای مادرش گفت اما فهمید که مشغول تحصیل است بعد از چند روز خودش را سرگرم درس کرد و تقریبا او را فراموش کرد» با ضربه مجدد مادرش به خودش آمد و آرام چای را از سینی‌ای که حالا کمی می‌لرزید برداشت و خجول سر‌به‌زیر شد مادرش که جریان را می‌دانست سریع‌تر آن دو را به اتاق فرستاد تا حرفشان را بزنند میثم صادقانه ماجرا را گفت و بعد از چند سؤال و جواب معمول خارج شد» || - سلام مامان صبحت به خیر + سلام آقا چرا قیافت اینجوریه مگه دیشب نخوابیدی - راستش خیلی نه + به به انگار تو دل گل پسرم خبراییه - میگم مامان میشه بعد صبحونه یه زنگ بزنی؟ + اتفاقا وقتی شما خواب بودی انسی خانم زنگ زد - خب چی‌گفت؟ + خشک و خالی که نمیشه گفت - خب پس مبارکه! + نه‌خیر مینا خانم تا هفته بعد میخوان فکر کنن || سه روز بعد وقتی مادر میثم برای صبحانه صدایش کرد جوابی نگرفت بالای سر میثم رفت و متوجه شد که تب شدیدی دارد به اورژانس زنگ زد و او را به بیمارستان برد به نظر دکترها دچار آنفلونزا شده بود مهری خانم طاقت نیاورد و به محمد‌ آقا زنگ زد تا سریع‌تر از کربلا برگردد علت خاصی نداشت اما به دلش افتاد به انسی خانم هم زنگ بزند، انسی خانم مشهد بود و قول داد تا پس فردا خودش را به قم برساند || دو روز بعد حال میثم بهتر شد و هوشیاری‌اش کامل شد همزمان پدرش هم از کربلا آمد و برایش کمی تربت آورد میثم تربت را به قصد شفا خورد و مادرش را صدا زد: - مامان یه هفته نشد؟ + قربونت برم الان وقت این چیزاست؟ - چرا نباشه؟ سرطان که نگرفتم! محمد آقا در زد و وارد شد: - خانم! علی آقا و انسی خانم اومدن ملاقات + قدمشون رو چشم || - مامان باهاشون حرف زدی؟ + آره - مثبت بود؟ + راستشو بخوای من توقعشو نداشتم، خودمم وقتی نظرشونو شنیدم خیلی تعجب کردم ولی خب چه کار میشه کرد؟ - یعنی گفتن نه...؟ + نه! - عه! پس چی؟ + گفتن نظرشون مثبته و خواستن أبوی شما همینجا یه عقد بخونه و تمام! ✓ پایان پارت اول
ای کاش زندگی مثل والیبال بود بعد از یه ساعت گند زدن ست جدید شروع میشد و دوباره همه چی از اول.... انگار نه انگار که یه ست باختی 🙂
رصدخانه 🔭
✓ یک از سه روی مبل لم داده بود و فوتبال می‌دید مادرش صدا زد: - میثم فردا شب بابات می‌خواد کاروان بب
✓ دو از سه - زوجت موکلتی مینا موکلی میثم فی المدة المعلومة علی المهر المعلوم قبلت التزویج لموکلی میثم + اللهم صل عل محمد و آل محمد و عجل فرجهم آقا محمد پیشانی مینا را بوسید و گفت: - مینا خانم شما از امروز مثل دختر نداشته منی انشاءالله سه شنبه هفته آینده که صیغه ده روزتون تموم میشه میریم حرم حضرت معصومه(س) برای عقد تا اون موقع هم من از کربلا برگشتم هم شما دو تا با هم آشنا‌تر شدید حالا اگه می‌خواید برید تو حیاط باهم صحبت کنید || - میگم مینا چطوری انقدر زود قبولم کردی؟ + نکردم - چی؟! + قول می‌دی به کسی نگی؟ بعدنم به روم نیاری؟ - باشه بگو + راستش من زود تصمیم نگرفتم تازه خیلیم دیر کردم من تو رو از تو دانشگاه می‌شناسم از وقتی که با کمک بچه‌های بسیج کاروان اربعین راه انداختی - یعنی میگی هم دانشگاهی بودیم؟ امکان نداره! + بعله آقا تازه یه ترمم باهات هم‌کلاسی بودم ولی از بس به فکر درس بودی اصلا متوجه من نشدی حتی من توی جلسه دفاعیه‌ ارشدتم بودم ولی خب روم نشد بیام جلو اون شبم هی سعی می‌کردم بهت توجه نکنم ولی آخرش فهمیدی و اونطوری شد - یعنی بد شد؟ + نه من کی اینو گفتم - مینا! + بله؟ - می‌دونستی چقد سبز کمرنگ بهت میاد؟ با این روسریت خیلی ماه شدی! + جدی میگی؟ من عاشق سبزم مثل همین انگشتر تو اسمش چیه؟ - زبرجده بابام از کربلا آورده + مبارکت باشه خیلی قشنگه - انشاءالله برای حلقه عقد می‌خریم خوبه؟ || میثم تا آخر هفته روزی چند ساعت با مینا بود ولی باز هم دلش تنگ می‌شد - سلام مینا خانوم خوبی؟ + سلام میثم شکر خدا - میگم که فردا صبح میای بریم پارک؟ +همین دیشبم خونمون بودی که حالا با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم - ممنون قربونت + فدات چند دقیقه بعد مینا پیامک داد: - ساعت نه به بعد بیا دنبالم + نه آماده باشیا || با صدای زنگ در بلند شد نگاهی به ساعت انداخت پنج دقیقه به نه بود از اتاق خارج شد و داد زد: - مامان صبح به خیر میثمو معطل کن تا من صورتمو بشورم برم آماده‌شم از دستشویی که بیرون آمد با چهره خندان میثم رو به رو شد - مامان من چی گفتم؟ + وا دختر! مهمونو که نمیشه دم در نگه داشت اونم چه مهمونی! - باشه مامان یه وقت طرف منو نگیریا میثم وایسا من پنج دیقه دیگه آمادم + ببینیم و تعریف کنیم مینا سریع وارد اتاقش شد و در را بست - می‌بینی آقا میثم اصلا به علی‌آقا نرفته باباش ساعت شیش با دوستاش رفته کوه این بچه تا الان خوابه + ماشاءالله! از ما جوونترن انگار ساعت نه و نیم مینا با عجله از اتاق خارج شد - ببخشید معطل شدی خب بریم؟ + بانوی گرامی دستیابی شما به رکورد سی دقیقه را تبریک عرض می‌کنیم انتظار می‌رود به رکورد های بیشتری هم دست بیابید آخه مینا تعارف که نداریم می‌گفتی طول می‌کشه گوشیمو می‌زدم تو شارژ الان خاموش می‌شه - اینم وضع شما مردا! || - میثم می‌خوام یه چیزی بهت بگم میشه پشت به هم بشینیم؟ + چرا؟ - می‌ترسم نتونم بگم + باشه میثم و مینا یک گوشه خلوت پارک پشت به پشت هم روی چمن نشستند - میثم من...راستشو بخوای...امم راستش...سرطان دارم سرطان خون! میثم دیگر چیزی نشنید دستهایش را روی صورتش گذاشت و روی زمین خم شد مینا چند بار میثم را صدا زد ولی وقتی جوابی نشنید آرام بلند شد و با بغض رفت... ✓پایان پارت دوم
رصدخانه 🔭
✓ دو از سه - زوجت موکلتی مینا موکلی میثم فی المدة المعلومة علی المهر المعلوم قبلت التزویج لموکلی میث
✓ سه از سه با صدای اذان سر بلند کرد درک درستی از موقعیتش نداشت سمت نمازخانه پارک رفت و وضو گرفت به سختی نمازش را خواند کل مسیر پارک تا خانه را تخته گاز رفت به خودش که آمد روی تختش افتاده بود دیگر توان حرکت نداشت احساس می‌کرد از درون می‌سوزد مهری خانم چندباری سراغش آمد ولی هربار اوضاع را طبیعی جلوه داد مینا هم حال خوبی نداشت از وقتی برگشته بود توی اتاقش بود چندباری به میثم زنگ زد اما موبایلش خاموش بود یک روز به همین شکل گذشت مهری خانم که حال بد میثم را دید با انسی خانم تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد انسی خانم هم که وضع غیرطبیعی مینا را دیده بود سمت اتاقش رفت و در زد - مینا بیا بیرون کارت دارم + میشه همونجا بگی؟ - نه درو باز کن + بفرمایید - مینا می‌دونی میثم از دیروز حالش بده؟ + نه! تو از کجا می‌دونی؟ - مادرش زنگ زد چه کار کردی با این بچه؟ + به من چه ربطی داره؟ - مینا! منو چی فرض کردی؟ بگو ببینم + یه شرطی داره - بگو! + نه نصیحتم کن نه به کسی بگو و الا تا عمر دارم قهر میکنم باهات - باشه مادر + بهش گفتم سرطان دارم - آخه واسه چی؟! + میخواستم ببینم منو واسه من بودنم میخواد یا واسه زن بودنم خواستم ببینم عشقی که ازش دم میزنه واقعیه یا فقط هوسه چقدر خوب شد که فهمیدم فهمیدم که تموم شده نسل مردای عاشق الان مردا فقط دنبال هوا و هوسن دیگه خیلی وقته که عشق یه دروغه برای گول زدن ما زنا - اینجوری نگو دختر داری خیلی تند می‌ری + مامان، دوستم زهرا رو که می‌شناسی همونکه چند وقت پیش ام اس گرفت نامزدش از وقتی فهمید ولش کرد مامان خواهش می‌کنم بذار تنها باشم الانم حالم خوبه تازه خوشحالم که قبل اینکه دیر بشه شناختمش || میثم به سختی از روی تخت بلند شد موبایلش را به شارژ زد و روشنش کرد با انبوه تماس‌های مینا مواجه شد ولی توان زنگ زدن نداشت ناچار پیام داد: - سلام الان نمی‌تونم زنگ بزنم فردا ساعت یازده همون پارک باش باید ببینمت || از یک ربع به یازده روی نیمکت نشسته بود اما هر چقدر صبر کرد میثم را ندید حالا نیم ساعتی می‌شد که منتظر است به خودش نیشخند زد که چه امید بی اساسی داشته کلافه از روی نیمکت بلند شد و از پارک بیرون آمد وسط خیابان جمعیتی را دید که دور چیزی جمع شده‌بودند حدس زد تصادف باشد با خودش گفت: کاش این میثم می‌رفت زیر ماشین ولی زود پشیمان شد کمی دلشوره گرفت به بهانه کنجکاوی سمت جمعیت رفت سعی کرد خودش را به وسط حلقه برساند اما جمعیت زیاد بود شلوار کرمی میثم را که دید سرگیجه گرفت به زحمت جلوتر آمد و توانست پیراهن سرمه‌ای و بعد هم صورتش را ببیند مردم که حالش را دیدند راه را باز کردند بی‌تعادل سمت جنازه رفت خودش را روی سینه میثم انداخت عالم دور سرش می‌گشت جیغ می‌زد و صورتش را چنگ می‌انداخت نگاهش از موهای به هم ریخته میثم گذشت از ریش‌های جو گندمی‌اش که حالا به قرمزی می‌زد عبور کرد و روی دستش قفل شد حلقه طلایی رنگی بین مشتش بود با دست لرزان مشت میثم را باز کرد نگین زبرجد برق می‌زد ✓ پایان
در پاسخ به دلنوشته‌ یکی از دوستان: 👇👇👇 سلام عزیز. خواندم و صید کردم، مثل بیشتر اوقات مثل آب‌های خلیج فارس پرخروش در دریایی از کلمات گوناگون و رنگارنگ شفاف و زلال و البته با عمقی کم ولی شور نه برای نوشیدن برای پختن و خوردن کلمه‌های طعم‌دار و خاویارهای پربار. شاید هم، آتشفشانی نیمه فعال در انتظار لرزشی توفانی یک جنبش ناگهانی و غرّشی ازسوی تو؛ برای نرم کردن سنگ‌ها، برای سوزاندن عادت‌ها و تکراری‌ها، برای حاصلخیزی خاک‌ها، سبزی جوانه از کنار چاک‌ها و آماده نفیری به بلندای آسمان و پاره کردن ابرهای سنگین و ترسو و نبار! اما، چه می‌شود که هنوز نمی‌بارند... باران گمشده این روزهاست. این ابرها فقط بارورند. برقی ندارند، رعدی، تکانی، فریادی، هیچ ندارند. این ابرها با داستایوفسکی و فریدریک و گابریل فقط بارور می‌شوند، ولی باردار، نه. بارشی ندارند. قرآن نهج‌البلاغه صحیفه تدبر تذکر اشک این‌ها رعدوبرق می‌آفرینند؛ «و يسبّح الرعد بحمده». باران منتظَر می‌بارد؛ «هو الذى ينزّل الغيث من بعد ما قنطوا...». همان که انتظارش را داری و داریم. قرآن، کلیشه نیست، که تن‌ها را از عادت‌ها پیرایش می‌کند. زینت برای طاقچه نیست، که دل‌ها را آرایش می‌کند. وقتی می‌خوانی که ذوالقرنین تمام هنر بود، صاحب امکانات و اسباب بود، ناجی بود و مرکز امید دردمندان، مشرق تا مغرب، مبلغ الله بود، از حکمتش حظ می‌بری، نه از مکنتش. 🔸🔸🔸 به او می‌گویند: برای فصل بین ما و یأجوج، سدّ بساز که خرج تو را، معاش تو را، رفاه تو را، زندگی و آینده شغلی تو را تأمین کنیم، «فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا» می‌گوید: «مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ»؛ من مُزدم را به پاداش اندک شما خراب نمی‌کنم. فقط شما کمکم کنید نه برای من، برای خودتان تا نه «سد» که «ردم» بسازم؛ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا. برادرم، ابرها در فکر خرج‌اند. ابرها به جای اشک شبانه، رشک روزانه و به جای ذکر سحرگاه، سکر خلوتگاه دارند. ابرها خوبند. آنقدر که بالا آمده‌اند، آسمانی شده‌اند، از داشتن نعمت سنگین‌اند، ولی نمی‌بارند تا رحمت شوند... و حیف که نمی‌بارند. نه برای نوشتن، برای خویشتن نه برای اظهار، برای اخبات و نه با تایپ و پنسل، با قلم و گریه... باید گریست، باید بارید.🌹 ممنون از دلوی که بر دلم انداختی😊 دوستدار شما دوستان ✍علی فراهانی
رصدخونه‌ای های عزیز سلام👋 با توجه به شروع ماه محرم فعالیت های کانال به شرح ذیل خواهد بود: 1⃣:که هر روز چالشی در رصدخانه برقرار میشه که باید به صورت مختصر و موجز در موردش بنویسید. 2⃣:که موضوع اون آزاده و هر کدوم از رصدخانه‌ای ها هر متنی که به ذهنش رسید؛ اعم از خاطره،گزارش،نکات تدبری و... رو با ما به اشتراک میذاره. 3⃣:که هر روز از دهه اول ماه مبارک به نام یکی از حضرات معروفه که درمورد اونها در هر روز قلم می‌زنیم. ⚠️متن های خودتون رو با این آیدی جهت ارسال در کانال به اشتراک بگذارید @Ahmad_84
در مورد ۲ عکس بالا چند خطی بنویسید
برف که میاد همه‌جا رو سفیدپوش می‌کنه،محرم که میاد همه‌جا رو سیاه‌پوش! برف که تموم میشه همه‌چی سیاه میشه چون برفا آب شدن و همه‌چی گِل شده محرم که تموم میشه همه‌چی سفید میشه چون گناها پاک شدن و همه‌چی صاف شده حوالی محرم...🚶‍♂
در سالن‌ مدرسه‌ی علمیه‌ای قدم می‌زدم. یک جورایی برایم عادت شده بود که به هرطلبه‌ای که می‌رسیدم سلام کنم. به نفر اول رسیدم ؛ سلام کردم، صدای تلفظ سینی آمد و از کنارم رد شد. باخودم گفتم شاید حالش خوب نیست خب پیش می‌آید دیگر همه گاهی حال و حوصله ندارند، مشکلات زیاد است. نفر بعدی از راه رسیده نرسیده در سلام پیش دستی کردم. این‌بار دستم را هم به نشانه‌ی احترام روی سینه‌ام گذاشتم. جز نگاه سرد و اخم‌آلودی چیز دیگری حواله‌ام نکرد. با خودم گفتم شاید من نشنیده‌ام. شاید اصلا اول او سلام کرد. شاید اصلا نشنید سلامم را؛ دفعه‌ی بعد بلندتر سلام می‌کنم. نفر بعدی اما سریع‌تر راه می‌رفت. آب دهانم را قورت دادم و صدایم را بلند کردم: سلام علیکم حاج‌آقا! سلام علیکمی گفته نگفته رد شد. سرد شدم.. نمی‌فهمیدم چرا انقدر همه عجله دارند. به کجا می‌خواهند بروند؟ مگر چه چیزی را دارند از دست می‌دهند؟ چه چیزی برایشان ارزشمندتر از انتقال حال خوب به دیگران است؟ مگر چیزی جز این می‌ماند؟ چرا نمی‌فهمند که زندگی مسیر است نه انتهای یک مسیر.. این سوالات و چندین سوال دیگر پشت توجیه‌های سلام نکردن طلبه‌ها به من قایم شد..
امروز سومین روز است. طریق مشایه و بعد از دوسال دوری افتخار خدمت توی این راه... هرشب باخودم خاطرات رو مرور میکردم که مبادا بعد از سفر از ذهنم پاک شوند. همیشه موقع خواب با اون حجم خستگی این صدا داخل ذهنم طنین انداز بود: هله بیکم یازوار ابوسجاد؛ جمله ای که هر روز مقابل موکب فریادش میزدم... ولی دلم راضی نبود! روی خاکش راه میرفتم ، نسیم عطرش لحظه به لحظه بیشتر میشد، اما از این که هر روز سیل جمعیتی را میدیدم که به سویش سرازیر است قلبم به تنگ می آمد. هنوز خیلی باقی مانده تا شب موعود، حدودا سه روز و نصفی! نمیتوانستم صبر کنم، دل تو دلم نبود تا اینکه فکری به سرم زد و تصمیمی گرفتم. سخت بود ولی ارزشش رو داشت! گرمای طاقت فرسای عراق و کار شبانه روزی همه را از پا انداخته بود. نیمه شب از موکب زدم بیرون... تنها و خسته والبته کمی حال جسمی ام بهم ریخته بود؛ نگاهی به سرو وضعم کردم! چاره ای نداشتم.به هیچکدام فکر نمی کردم ! عزم خودم رو جزم کرده بودم که حتما امشب ببینمش؛ از نزدیک! این تمام چیزی بود که میخواستم. راه طولانی بود و من فقط تا صبح وقت داشتم. زمان کمی بود... _ کربلا کربلا کربلا . کربلا مجانا ،مجانا... در چشم بهم زدنی پشت وانت پر شد. هوا بهتر شده بود. از خستگی چشمانم بازو بسته میشد و سرم پایین می افتاد؛ ولی با توقف ناگهانی خواب از سرم پرید.نفهمیدم چطور گذشت. آخر راه بود ... باید مسیری را پیاده طی میکردیم‌ ، تقریبا سه کیلومتر. ساعت ۲:۳۰ بامداد ومن همچنان با شوقی بیشتر از قبل درحال پیاده روی. تقریبا رسیده بودم. میگفتند گنبد از این فاصله پیداس اما من چیزی نمیدیدم. هوا گردو خاک عجیبی گرفته بود. نمیدانم چرا ولی هرچه نزدیک تر میشدم خستگی هایم کم تر میشد، پاهایم توانی دوباره گرفته بودند وتپش قلبم را حس میکردم. فکرهایی به سرم میزد! بعد از اینهمه مدت... وقتی دیدمش چه بگویم! گلایه کنم یامعذرت خواهی! یعنی این همه مدت او مرا فراموش کرده بود.. اصلا !امکان ندارد. شاید مصلحتی درکار است، او حتما بهتر از من میداند... درهمین فکرها بودم که عده دست به سینه توجهم را جلب کردند. روح از جسمم پر کشید! دقیقا روبه رویم بود... ومن حیرت زده! بغض.... اشک.. وصدایی که درگوشم میگفت: ادخلوها بسلام آمنین. رصدخانه🔭
رصدخانه 🔭
#چالش_روزانه در مورد ۲ عکس بالا چند خطی بنویسید
✍🏻ایستاده ایم پای کار حسین...💔 همین... #ارسالی_مخاطب #شفیعی #چالش_روزانه 🆔https://eitaa.com/rasadkhaneh
داریم با حسین حسین پیر می شویم خشنود از این جوانیِ از دست داده ایم همین... #ارسالی_مخاطب #محمد_معین_طاهری #چالش_روزانه 🆔@rasadkhaneh
عشق حسین دریای متلاطمیست که پیر و جوان و کودک و زن و مرد نمی‌شناسد. 💔این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست #سیدرضاموسوی‌بابائی #چالش_روزانه 🆔@rasadkhaneh
گر به زیر ناودان کعبه هم باشم ولی معتقد هستم که باشم زیر پرچم بهتر است #محمدجواد_متین #چالش_روزانه 🆔@rasadkhaneh