چند روزیست چیزی ننوشته ام
فراموشت کردهام؟!
هرگز!
سه سال زندگی کنیم تا سه هفتهای فراموش شوی؟!
ابدا!
مگر چیزی یا کسی نبودنت را پر کرده؟
مگر اتفاقی، صندلی خالی ات را برایم عادی کرده؟!
مگر قرار است کسی مانند تو بخندد و شوخی کند، یا به همت تو بحثهای جدیمان را پی بگیرد؟
مگر کلیپهای طنزی که برای انتخابات، دوبله میکردی از حافظه گوشیم پاک شده؟ مگر کلیپ #مدرسه_زندگی که با دغدغه های طلبگیت آمیخته، از روی سایت برداشته شده؟!
مگر عکسهای دسته جمعیمان از پایه ۱ تا الان، همانها که در جاهای مختلف و با حالتهای مختلف گرفتهایم، از هارد سیستمم پریده اند؟ مگر پیامهایمان، همانها که پُرند از قرار صحبت و گزارش کارها، از بین رفته اند؟!
همه اینها به کنار...
خاطراتی که هر روز و هر روز مرور میشوند چه؟! آنهایی که یکی یکی و در طول ۳ سال جمع شده اند. فکر میکنی به دست فراموشی می سپارمشان؟ به همین سادگی ؟!
چند روزیست چیزی ننوشته ام...
نه چون داغت سرد شده یا غمت رفته. چون قرار نیست غمهای بی حاصل، دلهای دیگران را پژمرده کند و احساس دلگرفتگی، اطرافیانم را از حرکتهای بانشاط و رو به جلو باز دارد. و مگر در دلم جز غم و گرفتگی بوده ست تا بنویسم؟
چند روزیست چیزی ننوشته ام...
نه چون حرفی نبوده و نیست. و یا نه چون خاطراتت پژمرده شدهاند. چند روز دیگر سه هفته میشود و من هنوز نمیتوانم بپذیرم که آنچه دیدهام، پایان نفسهای تو بوده است.
محمدحسین!
چند روزیست چیزی ننوشتهام...
دستم کمتر به قلم میرفت. اما میخواهم دوباره بدست بگیرمش و بنویسم. این بار از #تو
شاید نه آنقدر که معرفیت کند. اما شاید آنقدر که دیگران، از این که این قدر از دست دادنت برایم سنگین است، کمتر تعجب کنند و کمتر در دلشان، مرا به اغراق متهم کنند. مگر چه نسبتی باهم داشتیم؟
چند روزیست چیزی ننوشتهام
اما
خواهم نوشت...
✍#بیابان
#به_یاد_محمدحسین
🆔@rasadkhaneh