رصدخانه 🔭
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا
"آن پودر لعنتی!"
"تکّه سوّم"
گیج و منگ برخاست. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. دستی به سرش کشید. توانست لزج بود خون دلمه بسته روی سرش را احساس کند. ناگهان سرش تیر کشید. دو دستش را به سرش گرفت و جوری آن را فشار داد که انگار می خواست باد توپی را خالی کند. چند سرفه پیاپی ، باعث شد بهتر بوی بدِ پخشِ در هوا را بفهمد. چشمش کمی به تاریکی عادت کرده بود. توانست دیوار را تشخیص دهد. دستش را آرام و با احتیاط به دیوار کشید؛ دیواری گچی که معلوم بود سال ها کسی آن را لمس نکرده بود. این را می توانست از تار عنکبوت هایی که به دستش می چسبید بفهمد. دستش به چیزی خورد. ناگهان اتاق روشن شد. ناخودآگاه پلک هایش روی هم رفت و دستانش را سایه بان چشم هایش کرد. چشمش که که به روشنایی عادت کرد، با چشم هایی ترسان فریاد زد: یا ابالفضل!
رو به رویش "ط" به صندلی بسته شده بود، اما هیچگونه آثار زخم و کبودی روی صورتش نبود. با دستپاچگی دست هایش را باز کرد . چند بار به صورتش زد و گفت: "ط"! "ط"! آرام آرام پلک های "ط" تکان خورد. خودش هم حالش از او بهتر نبود. پرسید: تو اینجا چی کار می کنی؟!
"ط" گفت: راستش دلم نیومد تنها بری. همراهت اومدم تا کتابفروشی. وقتی دیدم بیرون نیومدی خواستم بیام تو که یکهو یکی از پشت زد تو سرم و بیهوش شدم.
یک لحظه چند ساعت قبلش را مرور کرد...
#آن_پودر_لعنتی
#تکّه_سوّم
#الرحیل