"آن پودر لعنتی!"
"تکّه (پارت) اوّل"
همه چیز از آن پودر لعنتی شروع شد! همه اش تقصیر خودم است! چشمم کور، دندم نرم آن پودر را از قفسه بر نمی داشتم! با خودم گفتم: طلبه های امام زمانند(عجل الله تعالی فرجه) دیگه! راضین انشاالله! و پودر از قفسه آهنی برداشتم و بی اعتنا به ظرف و رنگ خاصش ریختمش توی ماشین لباس شویی!
صبح فردا درحالی که سر کلاس منتظر آمدن استاد بودم( من زود آمده بودم وگرنه استاد غالبا به موقع می آیند) لای کتاب را باز کردم و روزم را با یک غافلگیری آغاز کردم: وای! تحقیق استاد! و همزمان مغزم مورد هدف افکار هولناک قرار گرفت : حالا چی کار کنم؟! یعنی همه نوشتن فقط من ننوشتم؟! و ....( خیالتان راحت! طلاب تمامی تحقیقات محوله استاد را تماما و کمالا و بعصا فراتر به سر انجام می رسانند، فقط من اینجوری هستم که یادم می ره!)
یکی دو بار به پیشانی ام زدم و آخ آخ آخ های کشداری گفتم.
افکار ناجور هم که بدون دخالت من سرشان را می انداختند پایین و می آمدند تو. لحظه ای سرم را بالا آوردم: "م" با تعجب به من نگاه می کرد! گفتم: چیه چی شده؟!
و او با اشاره ابرو و چشم به پیراهنم اشاره کرد. سرم را به زور و درحالی که به گردنم فشار می آمد به سمت پیراهنم گرداندم. باورم نمی شد! خطوط راه راه نارنجی رنگی مثل چراغ چشمک زن سر چهار راه، روی پیراهن سفیدم پیدا شده بود! گفتم : یا حضرت عباس!
اینا چی...
و در همان لحظه استاد وارد شدند. از آنجا که فقط من و "م" داخل کلاس بودیم( البته طلاب همواره ۵ دقیقه قبل از استاد سر کلاس حاضرند) و هر دو بهت زده، هیچ صلواتی فرستاده نشد!
من به سرعت عبای کرم رنگم را تا جایی که می سد تا زیر چونه ام بالا کشیدم و از استاد که کتابش را روی میز می گذاشت جواز خروج گرفتم و درحالی که زیر لب خدا را بخاطر چهار فصل بودن عبایم شکر می کردم ، از کلاس خارج شدم و به سرعت به سمت حجره رفتم...
#آن_پودر_لعنتی
#تکه_اول
#الرحیل
" آن پودر لعنتی!"
"تکّه دوّم"
به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا کردم و به سمت حجره رفتم.
ذهنم کاملا دوشنبه بازار شده بود،
شلوغِ شلوغ .
ذهنم مالامال بود از منفیّات و افکار رنگ رنگی که در ذهنم تاب سواری می کردند و اوج می گرفتند.
همه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. دستگیره را فشار دادم و وارد حجره شدم. فضای حجره تاریک بود.( از آنجایی که قبلا هم اشاره کرده بودم هیچ یک از طلاب در زمان کلاس در حجره نمی خوابد، پس حجره خالی از سکنه بود)
کلید برق را زدم و به سمت چوب لباسی رفتم اما وسط راه متوقف شدم.
نبودند!
هیچ کدام از لباس هایم نبودند!
یاحسین کشداری گفتم و خیز برداشتم و با بهت به چوب لباسی و ساک در هم ریخته ام که معلوم بود با عجله باز شده نگاه می کردم :خدایا! یعنی این حرکت شنیع کار کی می تونه باشه؟!
جرقه ای در ذهنم زد.
به سرعت از حجره خارج شدم.
سرم را پائین آوردم و پیرهنم را نگاهکی انداختم. گویا هرچه طپش قلبم بیشتر می شد، راه راه های عجیب با رنگ های مختلف بیشتر و متفاوت تر ظاهر می شدند.
به حمام رسیدم. صدای آواز از از یکی از حمام ها بلند بود.( قطعا کارش ضروری بوده که مجبور شده در زمان کلاس به حمام برود) به سمت قفسه آهنی که همه نوع شوینده و شامپو در آن بود رفتم. و نبود! و پودر لعنتی هم سر جایش نبود!(معمولا شخصیت ها در اینجور مواقع یک پروفسور دارند که باقی مانده پودر را به او می دهند و با کمک او به سر نخ می رسند، ولی متاسفانه من پروفسور نداشتم و نه حتی ذره ای پودر باقی مانده بود.)
دوباره و مدقّانه قفسه را نگریستم.
تکه ای کاغذ پایین قفسه افتاده بود.
آن را برداشتم.
یک لحظه آن بنده خدا اوج گرفت : کوچه های شهر... پر ولگرده... کوچه های شهر...
کاغذ را بالا آوردم: تا نیاریش همین لباسته! دوشنبه ساعت ۱۰ چهارراه بیمارستان ....
#آن_پودر_لعنتی
#تکه_دوّم
#الرحیل
رصدخانه 🔭
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا
"آن پودر لعنتی!"
"تکّه سوّم"
گیج و منگ برخاست. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. دستی به سرش کشید. توانست لزج بود خون دلمه بسته روی سرش را احساس کند. ناگهان سرش تیر کشید. دو دستش را به سرش گرفت و جوری آن را فشار داد که انگار می خواست باد توپی را خالی کند. چند سرفه پیاپی ، باعث شد بهتر بوی بدِ پخشِ در هوا را بفهمد. چشمش کمی به تاریکی عادت کرده بود. توانست دیوار را تشخیص دهد. دستش را آرام و با احتیاط به دیوار کشید؛ دیواری گچی که معلوم بود سال ها کسی آن را لمس نکرده بود. این را می توانست از تار عنکبوت هایی که به دستش می چسبید بفهمد. دستش به چیزی خورد. ناگهان اتاق روشن شد. ناخودآگاه پلک هایش روی هم رفت و دستانش را سایه بان چشم هایش کرد. چشمش که که به روشنایی عادت کرد، با چشم هایی ترسان فریاد زد: یا ابالفضل!
رو به رویش "ط" به صندلی بسته شده بود، اما هیچگونه آثار زخم و کبودی روی صورتش نبود. با دستپاچگی دست هایش را باز کرد . چند بار به صورتش زد و گفت: "ط"! "ط"! آرام آرام پلک های "ط" تکان خورد. خودش هم حالش از او بهتر نبود. پرسید: تو اینجا چی کار می کنی؟!
"ط" گفت: راستش دلم نیومد تنها بری. همراهت اومدم تا کتابفروشی. وقتی دیدم بیرون نیومدی خواستم بیام تو که یکهو یکی از پشت زد تو سرم و بیهوش شدم.
یک لحظه چند ساعت قبلش را مرور کرد...
#آن_پودر_لعنتی
#تکّه_سوّم
#الرحیل