«تو مرا پیدا کن»
نور دیگر چیست؟! همه چیز بی تو تاریک است.
حتی خودم، حتی دلم...
باید با نیش خند بگویم شبیه سایهام شدم...
شبیه تلخی آرزوهایی که بدون تو بر باد رفته...
همچون خزانی سرد، بی بهارم!
دل، طنین موج و صخره شده.
در میان همهمه ها کرّ شدهام،
اما...
اما باز هم نمیرسم به صدایت...
هر مسیری را رفتم بنبست بود.
میپنداشتم جز نور شما راه دیگری باشد!
دریغ از اینکه بدون نور شما آسمان و منشاء نور هم زمین میخورد...
هر چه گشتم خودم را نیافتم... خسته شدم، دیگر از سراب این و آن توبه کردم!
شاید تو مرا پیدا کنی...
🖋#مجتبی_صفائی
#دلنوشته
#نور_هدایت
به راحتی در منظر همه به زیباسازی و رو پوشانی مجدد خیانت ها می پردازند.
اما هنوز تغذیه روز و شب برخی، باور کردن اخبار و دلسوزی دروغین انگلیس است!
مگر نوار های زرد خطر را اطرافشان نمی بینید؟! خطر... دیگر نزدیک نشوید!
🖋#مجتبی_صفائی
#یادداشت
#مکر_انگلیسی
《اکلیل دردسر ساز》
انگار هنوز روی موژه هایم قطرات آب باقی مانده بود و با همان حال به نورِ تیر چراغ برق خیره شده باشم. خط های متعدد سیاه موژه هایم را بر روی آن نقطه ی سفید رنگ را میدیدم. شبیه نوری از دور که فقط هاله ای از آن مشخص است. مثل اینکه چشم هایت را ریز کرده باشی.
سرم را از سجده بلند کردم. نترسید نه پند اخلاقی و نه حالت عرفانی ای بود. فقط همانطور که پیشانی ام روی مهر بود به ذره ای خیره شده بودم. خیلی کنجکاو شده بودم که آن چیست! برای همین نماز عصرم را که به جماعت نرسیده بودم و خیلی با خروس نیت همراه بود سریع تمام کردم. بعد سرم را نزدیک بردم و روی همان نقطه متمرکز شدم! شانس آوردم مسجد خالی بود وگرنه هر کسی میدید فکر میکرد دیوانه شده ام. هر کاری کردم هیچ انعکاس نور از نقطه ای را ندیدم. زاویه ام را تغییر دادم ولی فایده نداشت. عینک را از چشمم برداشتم و با چشمانی ریز کرده انقدر سرم را روی زمین این طرف و ان طرف بردم تا با همان صحنه روبه رو شدم. انعکاس نور چراغ در یک ذره کوچک روی فرش مسجد... سوال های زیادی در ذهنم میپیچید و مهم تر از همه این بود: آن ذره چیست؟ اکلیل... فهمیدم اکلیل است! البته فکر کنم... با دستان لرزانم انگشتم را روی آن زدم. آری به دستم چسبید. الکیل است. وقتی دقت بیشتری کردم دیدم ذره های بیشتری هم آن اطراف هست!
سرم را بالا آوردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. با این سنم انقدر سریع به سمت خانه رفتم که نفهمیدم کِی عصایم را جا گذاشتم. زنگ بلبلی خانه را زدم. صدای کیه کیه ی نوه ی دخترم را می شنیدم ولی جوابی ندادم. همه ی غضبم را جمع کرده بودم که یک جا خالی کنم. شنیدم که نوه ام صدا زد: صابر در رو باز کن. بار دیگر محکم زنگ را فشار دادم تا اینکه صدای خش خش قدم های صابر را روی برگ های زرد انگور که کف حیاط ریخته بود شنیدم. در را که باز کرد بی محل محکم شانه به شانه اش زدم و از کنارش رد شدم.
- سلام آقاجون، عصایت کو؟ عینکت کو؟
همین طور که دستی روی چشمانم کشیدم و ملتفت شدم عینکم را هم جا گذاشتم، لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. سارا در اتاق کناری نشسته بود.
- عزیزت کجاس؟
صابر که پشت سرم بود به جای او جواب داد: داخل تو آشپزخونه داره ماهی سرخ میکنه.
توری ورودی را کنار زدم و به سمت آشپرخانه رفتم. دخترم کنترل تلوزیون به دست از جایش بلند شد و پرسید: بابا چیشده؟
- این مادرت باز می خواد برام تو بالا محله آبرویی نذاره...
وارد آشپر خانه شدم و پشت سرم سایه دخترم، سارا و صابر را حس میکردم. حتما بوی دعوا به مَشامشان خورده بود. هاجر روی چهارپایه چوبی همیشگی اش نشسته بود مقابل گاز و مشغول بود. می دانستم متوجه ورودمان شده ولی رویش را برنگردانده. صدایم را بالا بردم: زن... مگه...
هاجر ناگهان حول خورد و رویش را برگرداند. صدایم قطع شد. فهمیدم متوجه ورود ما نشده بود. یک دستش تسبیح تربت و یک دستش کف گیر چوبی...
- حاجی صد بار بت گفتم اینجوری داد نکش سکته میکنما.
هیچ چیز به روی خودم نیاوردم و با ابروهایی در هم گره خورده ادامه دادم: مگه من نگفتم تو مسجد مجلس زنونه نگیرید؟
هاجر گفت: باز کی بهت چیز گفته.
- این بار خدا تو نماز بهم وحی کرد.
- چیشده؟
- اثرات اکلیل هاتون توی مسجد هست خودتو نزن به اون راه.
تا جمله ام تمام شد، نوه ام سارا روی شانه هایم زد و گفت: آقاجون آروم باش تا بهت...
حرفش را قطع کردم و گفتم: هیچی نگید این بار تکلیف منه کلید دار و این مسجد باید مشخص شه... همه برید بیرون.
سارا تا آمد جواب دهد مادرش جلوی او را گرفت و وی را با صابر بیرون برد.
نمیدانستم چه میخواهد بگوید، ولی هر چه بود حسابی کفری شده بودم.
هاجر گفت: آقا باز مثل اون بار چی دیدی تو مسجد که این فکرو کردی؟
- مسجد پر اکلیل بود، چرا مراسم میگیرید؟ بابا به پیر به پیغمبر من آبرو دارم. چه گناهی کردم مگه.
- آقا چرا انقدر شکّاکی اگه من کاری کرده بودم که می گفتم.
- نه نمیگید شما ابروی منو کردید توی شیشه...
در همین حین سارا به زور محکم در آشپزخانه را باز کرد و دوباره داخل شد. مادرش هم به دنبالش آمد و گفت: مگه نمیگم عصبانی ان بیا بیرون.
سارا بی توجه به مادرش رو به من گفت: آقاجون من شنیدم چی گفتید ولی اون اکلیل ها برای دوستم بود که سر نماز بچه اش از کیفش درآورد و به سمت مردونه رفت و از دستش میریخت...
پس از شنیدن این حرف نگاهی به هاجر انداختم. مثل همیشه برای اینکه یک وقت به من برنخورد سرش رو پایین انداخته بود! هیچ نتوانستم بگویم و آرام و سر افکنده از آشپزخانه بیرون آمدم. به حیاط رفتم و روی پله نشستم. همه خانه ناگهان ساکت شده بود. همین زمان بود که صابر آمد کنارم، دست روی دستم گذاشت و با همان آرامش همیشگی اش گفت: آقاجون نگفتی عینکت کجاست؟!
🖋 #مجتبی_صفائی
🚶🏻♂ #مسافر
#داستان_کوتاه
#عینک
#قضاوت
- آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟
- نه!!
این سوال و البته با جوابِ (اره)، چیزی بود که شب اول اعتکاف، زیاد در گوشه و کنار مسجد پرسه میزد. طبیعی به نظر میآید که برای این سه روز لازم بود دانش آموزان احکام اساسی را بدانند. همان ابتداء هم یک سری اموری را گوشزد میکردیم.
اما از دیشب مسئول مسجد چیزی میگوید که مربی ها، کادر و انتظامات هم خبر ندارند، چه برسد به دانش آموزان. میگویند فردا مهمان ویژه دارید. باید مسجد را تمیز کنید، رخت خواب ها را یک گوشه بگذراید، جارو بکشید و ...
هر چه که بود حسابی فکر و ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی چه میتوانست برای عده ای معتکف که در یکی از مسجد های شهر قم که نه، بلکه پردیسان در انتظار باشد؟
گویا وقتش رسیده بود... بعد از نماز همه نشسته بودند و طبق وعده مسجد مرتب شده بود.
ناگهان موسیقی متنِ آمده امِ استاد کریمخانی پخش شد. مو بر بدن ها سیخ شد. سکوت بر همه جا حکمفرما شده بود. آخ که چقدر دلم لک زده بود برای اعتکاف در مشهدش... اما گویا خودش به مجلس دورافتادهی ما آمده بود...
از کنار بچه ها سه خادم با کتیبه ای سبز به مقابل جمعیت آمدند. حتی صدای گریه هم از کسی بلند نمیشد، انگار نفس همه در پشت بغض گلوها بند آمده بود. هیچ چیز را نمیدیدم به جز پرچم سبزی که دستشان بود. شاید چشم بقیه هم مثل من با قطراتی مزاحم تار شده بود. شاید دستان آنها هم توان پاک کردن اشک هایشان را نداشت...
آری اینجا مسجدی حاشیه ای است که قطعا به خاطر دل های پاک بچه ها، لیاقت چنین اتفاقی را داشت. چرا این را میگویم؟ چون اگر دل پاک آنها نبود، نباید شب هم میزبان پرچم سبز دیگر و پرچمی مشکی ای میشدیم. برای خودم که باور نکردنی بود. میزبانی از امام حسین (ع) و دختر سه ساله اش رقیه (س)...
وقتی سر روی پرچم میگذاشتم ناخودآگاه و بی حواس بوی عجیبی مَشامم را پر کرد.
آن را همهی بچه ها حس کرده بودند...
آنگاه بود که یکی پرسید:
- آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟
- نه!!
🖋 #مجتبی_صفائی
🚶🏻♂ #مسافر
#خاطره
#اعتکاف
#عطر_امام
«درد و عشق»
باید بگویم سختیها در این مسیر آدم را مردد میکنند!
یاد سال پیش که میافتادم، دردهایم تازه میشد؛ گرمای موکبهایی که خواب درست برای آدم نمیگذاشت، آفتابی که باعث پوست پوست شدن پیشانی بود، ساعت ها دنبال ماشین گشتن برای برگشت به مرز، مریضی و مسمومیت، تنهایی در عین شلوغی، گم شدن، پادرد و استخوان درد، سوختگی و تاوَل و... حال فکر کنید همۀ اینها هم زمان شما را احاطه کنند. فقط همان مسمومیّت کافیست... هر چه که به مشکلات سال پیش فکر میکنم، تمامی ندارد؛ اگر بخواهید تا یک ساعت هم میتوانم از سختیهایش بگویم. اوضاعم طوری شده بود که یک زیارت درست در حرم اباعبدالله(ع) نتوانستم بکنم. از شدت معده درد فقط میتوانستم تا نزدیک حرم بروم و سلامی دهم، چه برسد به ورود در آن ازدحام بیسابقه!
آری مردد شدم! این همه راه رفتم حتّیٰ نتوانستم زیارت کامل کنم. این دیگر چه سفری است؟ سختی، مشکل، درد... خب آدم صبر میکند یک زمان که خلوت است میرود، زیارتش را کامل میکند و به ایران بازمیگردد. چرا در این زمان شلوغ به زیارت بریم؟!
اینها سوالاتی است که هر کسی باید برای آنها جوابی داشته باشد و بعد کوله را ببند و عزم سفر کند.
تا همین چند روز پیش ذهنم درگیر بود. حدود ده روز به روز اربعین مانده بود که برادرم از کربلا برگشت. از اوضاع آنجا پرسیدم که گفت: در راه برگشت خیلی سخت بود، کلّی جمعیت داشت میآمد... گرمای هوا به پنجاه درجه هم میرسید.
با خودم گفتم: امسال بدتر از سال پیش هم هست!
جملۀ آخر برادرم این بود: اگر عاشق نیستید، نروید...
آری سختیهای این مسیر آدم را مردد میکند، ولی شیرینی عشق است که این جمعیّت را میکشاند. عاشق که بشوی، میخواهی مثل معشوق شوی؛ حتّیٰ اگر شده ذرّه ای از سختی هایش را بچشی. به خودم که مردد بودم میگویم: ای مسافری که از این دنیا باید گذر کنی، سختیهایی که تو میکشی بیشتر از سختیهای اباعبدالله و اهل بیتش است؟
🖋 #مجتبی_صفائی
🚶🏻 #مسافر
#یادداشت
#سفر_عشق
🆔@rasadkhaneh
«آنچه که من میگویم را ببین»
شاید این را زیاد شنیده باشید: «تا به چشم خودم نبینم، باور نمیکنم!»؛ همین جمله رازِ صداقتِ عکسها هستند. آنها حرفها را نمیگویند؛ بلکه نشان میدهند. تصاویر با ما صادق اند و همه چیز را به وضوح نمایان میکنند.
امروزه تصاویر، انتقال دهندۀ بسیاری از خبرها هستند. خبر رسیدنِ پاییز را با برگهایی زرد، نارنجی و قرمز میرسانند. خبرِ رسیدنِ زمستان را با شاخههایی که سفیدپوش شدهاند؛ و یا خبرِ سرسبزیِ بهار... بله، زیباییِ قابِ تصویر، انکارناپذیر است و آنقدر جذاب است که همه را میخکوب میکند.
امّا خیلیها، یک چیز را فراموش کردهاند. هر عکسی یک عکّاسی دارد... من نمیتوانم منکر این شوم که عکسها دروغ نمیگویند، چون تو داری با چشم خودت میبینی؛ ولی میتوانم بگویم که غرضهایی پشت عکسها هست که دروغ گویند و یا همه چیز را نمیگویند...
رسانه قدرتی دارد که میتواند به ذهن ما جهت بدهد؛ آن هم هر جهتی که خواست. این ما هستیم که تعیین میکنیم با همان جهت همراهی کنیم یا راه دیگری را در پیش بگیریم. بگذارید نمونههایی برایتان بگویم:
رسانه به ما میگوید: روسیه ظالم است و اُوکراین مظلوم؛ لذا کنارِ قسمتِ اعلام نتایجِ فوتبال لیگ کشورهای غربی، پرچمِ اُوکراین میخورد و در عوض، تیمهای ورزشی روسیه از تمامی مسابقات جهانی حذف میشوند. امّا در مقابل رسانه به شما نمیگوید که اسرائیل ظالم است! بلکه به جای حذفِ کشورِ متجاوز، هر کاری میکند تا به آن رسمیّت ببخشد. در عرصههای ملّی ورزشکارانش با نام کشور خودشان به میدان میآیند، موشکهایی که به بیمارستانها و خانهها زده شده را به بهانۀ تروریست بودنِ «حماس» توجیه میکند، انگلیس و فرانسه را حامیِ اسرائیل میدانند درحالی که نشان نمیدهند مردمِ کشورشان بزرگترین تظاهرات را علیه اسرائیل کردهاند. درست است که نمیگویند کودکانِ فلسطینی و یَمَنی ظالم اند، بلکه فقط نشان نمیدهند. نشان ندادن که دروغ نیست! دریغ از یک دقیقه سکوت برای آنها...
کریم بنزما، بازیکن فوتبال فرانسه، از فلسطین حمایت کرده؛ به همین دلیل درخواست کردهاند که توپ طلایش و همچنین تابعیتِ فرانسوی اش را از او بگیرند. این در حالی است که رسانه، آزادیِ بیان را دائم در بوق و کَرنا میکند! آزادی بیانی که اِستوری کردنِ عکسِ قاسم سلیمانیها با آن منافات دارد، به چه معناست؟!
حجاب داشتنِ زنان با اختیارِ خود ظلم و خلاف آزادی است ولی برداشتنِ روسریِ بقیه برخلاف قوانینِ کشور و آتش کشیدنِ نمادِ یک مذهب، آزادی بیان است!
در نهایت برایتان بگویم: رسانه قدرتی است که خیلی چیزها را به تو نشان نمیدهد و پشت صحنهاش میتواند پُر از دروغهای شُکلاتپیچ شده باشد...
✍ #مجتبی_صفائی
🚶🏻 #مسافر
#یادداشت
#فلسطین
#قدرتِتصویر
#ظلم
🆔@rasadkhaneh