《اکلیل دردسر ساز》
انگار هنوز روی موژه هایم قطرات آب باقی مانده بود و با همان حال به نورِ تیر چراغ برق خیره شده باشم. خط های متعدد سیاه موژه هایم را بر روی آن نقطه ی سفید رنگ را میدیدم. شبیه نوری از دور که فقط هاله ای از آن مشخص است. مثل اینکه چشم هایت را ریز کرده باشی.
سرم را از سجده بلند کردم. نترسید نه پند اخلاقی و نه حالت عرفانی ای بود. فقط همانطور که پیشانی ام روی مهر بود به ذره ای خیره شده بودم. خیلی کنجکاو شده بودم که آن چیست! برای همین نماز عصرم را که به جماعت نرسیده بودم و خیلی با خروس نیت همراه بود سریع تمام کردم. بعد سرم را نزدیک بردم و روی همان نقطه متمرکز شدم! شانس آوردم مسجد خالی بود وگرنه هر کسی میدید فکر میکرد دیوانه شده ام. هر کاری کردم هیچ انعکاس نور از نقطه ای را ندیدم. زاویه ام را تغییر دادم ولی فایده نداشت. عینک را از چشمم برداشتم و با چشمانی ریز کرده انقدر سرم را روی زمین این طرف و ان طرف بردم تا با همان صحنه روبه رو شدم. انعکاس نور چراغ در یک ذره کوچک روی فرش مسجد... سوال های زیادی در ذهنم میپیچید و مهم تر از همه این بود: آن ذره چیست؟ اکلیل... فهمیدم اکلیل است! البته فکر کنم... با دستان لرزانم انگشتم را روی آن زدم. آری به دستم چسبید. الکیل است. وقتی دقت بیشتری کردم دیدم ذره های بیشتری هم آن اطراف هست!
سرم را بالا آوردم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. با این سنم انقدر سریع به سمت خانه رفتم که نفهمیدم کِی عصایم را جا گذاشتم. زنگ بلبلی خانه را زدم. صدای کیه کیه ی نوه ی دخترم را می شنیدم ولی جوابی ندادم. همه ی غضبم را جمع کرده بودم که یک جا خالی کنم. شنیدم که نوه ام صدا زد: صابر در رو باز کن. بار دیگر محکم زنگ را فشار دادم تا اینکه صدای خش خش قدم های صابر را روی برگ های زرد انگور که کف حیاط ریخته بود شنیدم. در را که باز کرد بی محل محکم شانه به شانه اش زدم و از کنارش رد شدم.
- سلام آقاجون، عصایت کو؟ عینکت کو؟
همین طور که دستی روی چشمانم کشیدم و ملتفت شدم عینکم را هم جا گذاشتم، لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. سارا در اتاق کناری نشسته بود.
- عزیزت کجاس؟
صابر که پشت سرم بود به جای او جواب داد: داخل تو آشپزخونه داره ماهی سرخ میکنه.
توری ورودی را کنار زدم و به سمت آشپرخانه رفتم. دخترم کنترل تلوزیون به دست از جایش بلند شد و پرسید: بابا چیشده؟
- این مادرت باز می خواد برام تو بالا محله آبرویی نذاره...
وارد آشپر خانه شدم و پشت سرم سایه دخترم، سارا و صابر را حس میکردم. حتما بوی دعوا به مَشامشان خورده بود. هاجر روی چهارپایه چوبی همیشگی اش نشسته بود مقابل گاز و مشغول بود. می دانستم متوجه ورودمان شده ولی رویش را برنگردانده. صدایم را بالا بردم: زن... مگه...
هاجر ناگهان حول خورد و رویش را برگرداند. صدایم قطع شد. فهمیدم متوجه ورود ما نشده بود. یک دستش تسبیح تربت و یک دستش کف گیر چوبی...
- حاجی صد بار بت گفتم اینجوری داد نکش سکته میکنما.
هیچ چیز به روی خودم نیاوردم و با ابروهایی در هم گره خورده ادامه دادم: مگه من نگفتم تو مسجد مجلس زنونه نگیرید؟
هاجر گفت: باز کی بهت چیز گفته.
- این بار خدا تو نماز بهم وحی کرد.
- چیشده؟
- اثرات اکلیل هاتون توی مسجد هست خودتو نزن به اون راه.
تا جمله ام تمام شد، نوه ام سارا روی شانه هایم زد و گفت: آقاجون آروم باش تا بهت...
حرفش را قطع کردم و گفتم: هیچی نگید این بار تکلیف منه کلید دار و این مسجد باید مشخص شه... همه برید بیرون.
سارا تا آمد جواب دهد مادرش جلوی او را گرفت و وی را با صابر بیرون برد.
نمیدانستم چه میخواهد بگوید، ولی هر چه بود حسابی کفری شده بودم.
هاجر گفت: آقا باز مثل اون بار چی دیدی تو مسجد که این فکرو کردی؟
- مسجد پر اکلیل بود، چرا مراسم میگیرید؟ بابا به پیر به پیغمبر من آبرو دارم. چه گناهی کردم مگه.
- آقا چرا انقدر شکّاکی اگه من کاری کرده بودم که می گفتم.
- نه نمیگید شما ابروی منو کردید توی شیشه...
در همین حین سارا به زور محکم در آشپزخانه را باز کرد و دوباره داخل شد. مادرش هم به دنبالش آمد و گفت: مگه نمیگم عصبانی ان بیا بیرون.
سارا بی توجه به مادرش رو به من گفت: آقاجون من شنیدم چی گفتید ولی اون اکلیل ها برای دوستم بود که سر نماز بچه اش از کیفش درآورد و به سمت مردونه رفت و از دستش میریخت...
پس از شنیدن این حرف نگاهی به هاجر انداختم. مثل همیشه برای اینکه یک وقت به من برنخورد سرش رو پایین انداخته بود! هیچ نتوانستم بگویم و آرام و سر افکنده از آشپزخانه بیرون آمدم. به حیاط رفتم و روی پله نشستم. همه خانه ناگهان ساکت شده بود. همین زمان بود که صابر آمد کنارم، دست روی دستم گذاشت و با همان آرامش همیشگی اش گفت: آقاجون نگفتی عینکت کجاست؟!
🖋 #مجتبی_صفائی
🚶🏻♂ #مسافر
#داستان_کوتاه
#عینک
#قضاوت
عارف از قانون مدرسهاش تعجب کرده بود. برایش سخت بود. مدیریتِ دو گروه و یک کانال بر عهده او بود. شاید اوایلش گوشی همراهش مانع بزرگی برای درس خواندن بود، ولی او تازه توانسته بود با برنامهریزی، مانعیت استفاده از گوشیاش را به حداقل برساند.
اینترنت و شبکه های اجتماعی همهاش به کنار؛ میشد عهدهداری آن کانال و گروهها را سپرد به کس دیگری...
اما یادداشتهایش، نرمافزارهای مفید درسی، مراجعه به لغتنامه و... ، این محرومیت از استفادههای درست از موبایل را باید چه میکرد!
فورا پیش فرزاد،هم حجرهاش، رفت. او مسئول اجرای این طرح در پایه ی آنها بود.
عارف بدون سلام و احوال پرسی و با لهجه ی شیرین یزدی، رو به فرزاد کرد و گفت: از تو بعید بود. فکر نمیکردم هنوز هم مثل پایه اول، اینقدر حزب باد باشی!؟
عارف اجازه ی حتی تلفظ یک حرف را هم به فرزاد نداد و با قدم های تند ولی استوار، زود از مقابل چشمان او دور شد...
فرزاد که حسابی به جوش آمده بود، شتابان، ناراحت و ناخواسته، مسیرش را به سمت اتاق مدیریت مدرسه، کج کرد.
وقتی به نزدیکی اتاق مدیر رسید، صدایی آشنا به گوشش خورد، صدایی که از داخل اتاق مدیر می آمد، ولی صدای مدیر نبود...
#موبایل
#داستان_کوتاه
#پارت_اول
#حلیمی
🎖بخش سوم: داستان کوتاه!
➖ اینو که دیگه میدونم چیه!
➕ خب پس شروع کن! ببینید، منظورمون از داستان کوتاه یه داستان ۱۰۰۰۰ کلمه ای نیست ها! نهایتا ته تهش ۱۰۰۰ کلمه و حداقل ۱۰۰ کلمه!
هر مدل داستانی هم دوست داشتید بنویسید، چه دفاع مقدسی، چه قبل از انقلاب، چه اوایل انقلاب، هر کجا که دوست داشتید!
راستی! حتما نمیخواد واقعی باشه ها! به تخیل تون هم یک ذره بها بدید!
یه مثال؟!
...به سرعت از پیچ کوچه رد شدم. سر و صدای مامورهای پشت سرم همچنان دنبالم بود. باید خودم را به تظاهرات می رساندم بعدش لای جمعیت گم و گور میشدم. با این اسلحه اگر بگیرندم، در دم اعدامم می کنند! آخ پایم! این چی بود؟ باید سریع پاشم! الآن می رسند...
♾ ببینیم و تعریف کنیم!
#داستان_کوتاه
#جشنواره_نویسندگی