eitaa logo
رصدخانه 🔭
147 دنبال‌کننده
147 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
تو نور چشم مایی ای آسانسور تو یک دنیا صفایی ای آسانسور به وقت گُذَر از شیشصد تا پله تو تنها آرزوی مایی ای آسانسور 🖋 🆔@rasadkhaneh
گمان می‌کردم طلبگی یعنی زندگی چهارچوب وقاعده‌ی الهی پیداکند و درپس هر اتفاق و حادثه ردپای خدارا جستجو کنی! باید صدای خدا را در سکوت شبهای حجره بشنوی و حکمتش را در وقایع روز جستجو کنی! آنقدر جستجویش کنی تا نگاهت الهی شود، تا خواسته‌هایش را دربین نخواسته‌هایت ببینی! باید آنقدر لطیف شوی و آنقدر دل ببازی به زیبایی خدا که ضربان قلبت با نبض گنجشک‌ها هماهنگ شود! گمان می‌کردم طلبگی یعنی گذشتن از خود وهرچیزی که خود می‌پسندد و درک می‌کند و می‌طلبد! طلبگی یعنی آغوش بازکردن برای سختی هایی که روح را صیقل میدهد و به جان صفا میبخشد. یعنی آماده بودن برای شنیدن دشنام‌هایی که استحقاقش را نداری و کشیدن رنجهایی که هرکسی توانش راندارد. قراراست پاجای پای انبیا و اولیا بگذاری و باری رابه دوش بکشی که همه اززیرش شانه خالی کرده اند. گمان می‌کردم طلبگی یعنی درمسیر عبودیت و بندگی آنچنان اوج بگیری که بدون بال و پر، پرواز کنی و رها شوی ازتمام وابستگی‌ها! اما افسوس! افسوس که تو از پیمودن پله‌های مدرسه هم عاجز مانده‌ای و دلبسته‌ی آسانسوری شده‌ای که دیگر حاضرنیست بارتورا بردوش بکشد. وتو شعر می‌سرایی درفراق آسانسور؟! باید سطح توقعاتم را از طلبه و حوزه علمیه پایینتر بیاورم! 🤣 نمی‌دانم! شاید آسانسور وسیله ایست برای پیمودن سریعتر راه و رسیدن به مقصدهای بالا! شاید نعمتی بوده که خدا خواسته ازآن محروم شوی تا بیشتر قدرش را بدانی! بدون شک دیریازود این نعمت به تو بازمی‌گردد، اما درآن زمان تو کجای مسیر ایستاده‌ای؟ منفی یک؟ همکف؟ یا دراوج؟ 🖋 🆔@rasadkhaneh
زانو زنید زین درد ما که زانو نمانده است دردش زیادتر میشود زمان ندا به ما که پولی برای تعمیر نمانده است آری، جمله همیشه آشناست برای ما که تا آخر مهر چیزی نمانده است (وعده آقای حسن زاده) گویا نمی‌دانند که آن وقت برای ما دیگر استادی در مدرسه نمانده است آنقدَر نبودِ آسانسور حس میشود در ما که گویا علاقه ای به ماندن نمانده است 🥲 🆔@rasadkhaneh
ای آسانسور!! تو بودی راحتی و آسایشم بعد رفتن تو، فتاده شد هر چه درد بر دلم امیدم این است که باز آیی اما صد حیف که درگیر نامه بازی این و آن شده ای ✍ 🆔@rasadkhaneh
❇️خدمتی از طلبه به طلاب مدرسه علمیه ملاصادق❇️ ◀️محصولات کاملا ارگانیک و با کیفیت👌 🔷باتوجه به خرابی آسانسور درجهت تامین نیازهای طلاب گرامی ، تیم حرفه ای ما اقدام به تولید و پخش محصولات زیر با نازلترین قیمت کرده است: ♦️روغن ضد آرتروز و ساییدگی مفاصل که فقط کاربرد تلقینی دارد و باتوجه به شرایط کنونی تاثیر گذاری حداقلی هم ندارد. ♦️معجون تقویت آلزایمر برای ازیادبردن خرابی آسانسور و درنتیجه ایجاد امید و انگیزه ادامه زندگی برای طلاب ♦️پودر معجزه که پله های قدیمی را به پله برقی تبدیل میکند. نیم ساعت قبل ازخواب باید مصرف کنید. عوارض جانبی این پودر تکررادرار و توهم است. ♥️باتشکر از دست اندر کاران و مسئولین که با عدم تعمیر آسانسور امکان اشتغال ودرآمدزایی رابرای ما فراهم کردند🙏. 🆔@rasadkhaneh
ببین پسرم همیشه به جای اینکه زانوی غم بغل بگیری، نیمه پرلیوان رو ببین و از تهدیدها فرصت بساز😌 مثلا میتونی همین حالا برای معافیت سربازی اقدام کنی چون الان دیگه حتما کف پات صاف شده🤔 یا به فرصتهای شغلی که کمک خرجت باشه برای زندگی فکر کنی مثلا توی پاگردها بستنی دستگاهی و یخ دربهشت بفروشی به طلبه‌هایی که از منفی دو دارن میرن مثبت دو و این وسط نفس براشون نمونده🤑 رفیقاتم کناردستت میتونن بساط دستفروشی پهن کنن🤓 یاد بچگیا بخیر! روی پله می‌نشستی و سر می‌خوردی میرفتی پایین😍 دلت تنگ شده بود مگه نه؟! خب الان این فرصتو داری😃👏 خلاصه که توی هرشرایطی سعی کن از زندگیت لذت ببری 🆔@rasadkhaneh
لحظاتی مانده تا صدای اذان از مناره های فیروزه ای به گوش برسد کبوتران حرم دور تا دور حرم پرواز می کنند.. دختری دست در دست مادرش وارد صحن حرم می شود و پسر جوانی پدر پیر خود را با ویلچر به ورودی حرم می رساند چشم ها در انتظار دیدن گنبد فیروزه‌ای و زبان ها مشغول سلام و صلوات و دل ها مشتاق برای زیارت خورشید شهر شیراز است ..‌ اما صدایی مهیب از درب ورودی حرم به گوش می رسد پیر زنی نگاهش را به درب ورودی بر می گرداند! شیطانی مسلح به حریم امن الهی دوان دوان نزدیک می شود تفنگ آماده و خشاب پر از تیر ،تیر ها به سمت زائران حرم شلیک می شود خادم حرم اولین نفری است که غرق در خون بر زمین می افتد کودکی که به همراه بابای خود به زیارت می رفت. بابایش را افتاده بر زمین می بیند و راهی جز فرار از تیر های شیطان مسلح ندارد شیطان مسلح وارد صحن حرم می شود، همچون گرگی تشنهٔ خون جوانان حرم است و تیر ها را پشت هم شلیک می کند اما این مکان، حریم امن الهی است جوانان،محافظان حرم و دلدادگان شهادت در راه دفاع از حرم هستند سربازانی که برای حفظ حرم جانشان را همچون آقایشان عباس (علیه السلام) فدای حرم می کنند شیطان داعشی دیگر اسیر دستان ابالفضلی جوانان حرم شده و این شیطان به دست جوانان از حریم امن الهی خارج می شود..‌ حال فریاد پر بغض پسر بچه ای که میگوید بابایم تیر خورده ،کمکش کنید و دخترکی خردسال که گریه کنان دنبال مادرش می گردد، و قطره های خونی که رنگ مرمر های حرم را سرخ کرده است و گریه مادران و همسران ... ..دیگر وقت شنیدن صدایی دیگر رسیده ، صدای اذان از مناره های فیروزه ای به گوش می رسد ... صدایی که آرام بخش دل های بی قرار است و نام خدایی را می خواند که بزرگتر از هر آنچیزی است که به وصف آید ...الله اکبر ... الله اکبر و او شر ظالمان را از عالم بر خواهد چید. ✍ علی رستگار ۱۴۰۲/۵/۲۳ @rastegarefarsi
من قرارنبود آنجا باشم. از لحظه‌تولدم می‌دانستم که قراراست تمام زندگی‌ام را در جنگ بگذرانم! وروزی می‌رسد که من هم باید سینه‌ای را بشکافم وجانی را بگیرم! بارها و بارها برای خودم صحنه هایی را تصور کرده بودم. خیالم همیشه پربود از لحظه‌ی آخر! دردلم آرزوهایی داشتم؛دلم می‌خواست کارهای بزرگی انجام دهم. دوست داشتم نامم درتاریخ جاودانه شود. دلم می‌خواست لحظه‌ی آخر من، سرآغاز تغییرات بزرگی درجهان باشد. درتمام افکاروآرزوهایم قرارنبود که من آن شب آنجا باشم! اما بودم... چشم باز کردم و دیدم که سراپا غرق خون هستم و وجودم، وجودش را می‌سوزاند! صدای ناله‌ی ضعیفی دلم را لرزاند. یازهرا میگفت و من باخودم فکر میکردم که من چه کرده‌ام؟! چرا اینجا هستم؟! من قرار نبود آنجا باشم! به من گفته بود قراراست سینه‌ی دشمن خدارا بشکافم. اما حالا در دل حرم، با خون خادم اهلبیت غسل کرده بودم! کاش میشد دوباره زندگی کرد و کاش میشد گلوله ها هم اختیار داشته باشند... درمیان آن صحنه‌ی خون آلود نوری خیره کننده حرم را فراگرفته بود و من می‌دیدم که نور به سمت ما می‌آید. مرد ازجایش بلندشد و خودش را درآغوش نور رها کرد. با ترحم نگاهم کرد؛ انگار حس می‌کرد که چقدر بیچاره و درمانده شده‌ام. شاید خبرداشت که در خسران ابدی غرق شده‌ام... جمله‌ی کوتاهش دلم را سوزاند و حسرتی عمیق بردلم نشاند (تو مرا به معشوقم حسین رساندی! ) کسی فریاد میزد (بازهم شهید دادیم... ) در هیاهوی حرم، من چیزهایی دیدم که دیگران نمی‌دیدند. من تمام شده بودم و آن مرد شروع شده بود. من درتاریکی مطلق فرومی‌رفتم و او درنور بالا می‌رفت. دلم نمی‌خواست آنجا باشم... 🆔@rasadkhaneh
بسم رب الحسین ((بنتُ الحسین)) عَرَبا تو دامنشون سنگ انداختند از پشت به موهای سه ساله چنگ انداختند شنیدم از راوی کرب و بلا گوشواره زگوشش انداختند سر به بیابان گذاشت آشفته حال کوفیان بر رخ او نقش سیلی انداختند خار مغیلان به پایش رفت و پاهایش زخم و آبله انداختند آنگه که رسید به شام و مردم را دید مردمان بر سمت او سنگ انداختند پا به کاخ نهاد و زینب حماسه افرید سر حسین را به طشت انداختند خیزران و شراب زدند و ریختند عرشیان صبر را زِ عرش انداختند تا رسید به خرابه پدر را خواست سر پدر را سویش انداختند از گریه و درد تکیه بر دیوار کرد دیوار ها به جای بغل، خشت انداختند برای من همین را بس، کوفیان بنت الحسین را زِ آب انداختند
«درد و عشق» باید بگویم سختی‌ها در این مسیر آدم را مردد می‌کنند! یاد سال پیش که می‌افتادم، درد‌هایم تازه می‌شد؛ گرمای موکب‌هایی که خواب درست برای آدم نمی‌گذاشت، آفتابی که باعث پوست پوست شدن پیشانی بود، ساعت ها دنبال ماشین گشتن برای برگشت به مرز، مریضی و مسمومیت، تنهایی در عین شلوغی، گم شدن، پادرد و استخوان درد، سوختگی و تاوَل و... حال فکر کنید همۀ اینها هم زمان شما را احاطه کنند. فقط همان مسمومیّت کافیست... هر چه که به مشکلات سال پیش فکر می‌کنم، تمامی ندارد؛ اگر بخواهید تا یک ساعت هم می‌توانم از سختی‌هایش بگویم. اوضاعم طوری شده بود که یک زیارت درست در حرم اباعبدالله(ع) نتوانستم بکنم. از شدت معده درد فقط می‌توانستم تا نزدیک حرم بروم و سلامی دهم، چه برسد به ورود در آن ازدحام بی‌سابقه! آری مردد شدم! این همه راه رفتم حتّیٰ نتوانستم زیارت کامل کنم. این دیگر چه سفری است؟ سختی، مشکل، درد... خب آدم صبر می‌کند یک زمان که خلوت است می‌رود، زیارتش را کامل می‌کند و به ایران باز‌می‌گردد. چرا در این زمان شلوغ به زیارت بریم؟! اینها سوالاتی است که هر کسی باید برای آنها جوابی داشته باشد و بعد کوله را ببند و عزم سفر کند. تا همین چند روز پیش ذهنم درگیر بود. حدود ده روز به روز اربعین مانده بود که برادرم از کربلا برگشت. از اوضاع آنجا پرسیدم که گفت: در راه برگشت خیلی سخت بود، کلّی جمعیت داشت می‌آمد... گرمای هوا به پنجاه درجه هم می‌رسید. با خودم گفتم: امسال بدتر از سال پیش هم هست! جملۀ آخر برادرم این بود: اگر عاشق نیستید، نروید... آری سختی‌های این مسیر آدم را مردد می‌کند، ولی شیرینی عشق است که این جمعیّت را می‌کشاند. عاشق که بشوی، میخواهی مثل معشوق شوی؛ حتّیٰ اگر شده ذرّه ای از سختی هایش را بچشی. به خودم که مردد بودم می‌گویم: ای مسافری که از این دنیا باید گذر کنی، سختی‌هایی که تو می‌کشی بیشتر از سختی‌های اباعبدالله و اهل بیتش است؟ 🖋 🚶🏻 🆔@rasadkhaneh
سلام به رصدخونه‌ای های عزیز🔭 در ایام اربعین هم مثل دهه‌ی محرم باهاتونیم با چالش های مختلف،که می‌تونید در هر کدوم که دوست دارید شرکت کنید و برای ما ارسال کنید. انشاءالله به سه نفر اول هم جایزه ای تقدیم خواهد شد که در مورد جایزه و طریقه‌ی انداره‌گیری امتیاز ها بعدا بیشتر صحبت می‌کنیم.🎁
اما در مورد چالش ها: 1⃣:قسمتی از یک متن داخل کانال میره، تا شما ادامه‌ش تکمیل کنید و برامون بفرستید. 2⃣:نوشته‌ی کوتاه که دار راستای فایل همراهش باشه (مثل عکس و فیلم📸 از سوژه هایی که داخل مسیر پیاده‌روی می‌بینید یا صوت🎤مثل مداحی) 3⃣:که شامل نوشته های: و خلاصه هر چه می‌خواهد دل تنگت میشه! منتظر نوشته های شما هستیم. آیدی ارسال متون: 💬@Ahmad_84 🆔@rasadkhaneh